۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

بز

     میدونم دیگه خدا حوصله اش از دست من سر رفته . یه روز همین چند وقت پیش با یه حالت شاکی اومد گفت (من که نشنیدم البته ولی لابد گفته): مرد حسابی چقد بذارم جلوت تو هیچ غلطی نکنی ؟!؟! هی واست جفت و جور می کنم می ذارم پیش پات عین بز وای میسی بر بر نگا می کنی تو صورت من ! خوب یا بخورش یا لگد بزن زیرش برو! والا ما هزار تا جونور خلق کردیم تو یکی دیگه نوبری تو همه شون ! ... ببین آقا جان ، من دیگه کاری به کار تو ندارم . دلم بت میسوزه ، مخلوق خودمی ، یه بخور نمیری بت می رسونم از گشنگی نمیری ، یه گوشه دنیا برا خودت بپلک تا وقتش برسه بری زیر خاک .اصن دیگه حتی به من ربطی نداره چجوری و کی قراره سقط شی ، شاید اصن یادمون بره عمرتو به سر برسونیم ، همینجوری زنده زنده می پوسی ، می گندی ، همینجوری که تا حالا نصفت پوسیده ... ، از من دیگه توقعی نداشته باش ، هر گلی زدی خودت به جمالت زدی... تو رو به خیر و ما رو به سلامت  ، و بعد بدون خدا حافظی ، غرولند کنان پشتشو کرد بهم و دور شد .... و من همچنان مثل بز وایسادم و نگا کردم . حتی فریاد هم نزدم ، حتی دست هم تکون ندادم ، سر هم نجنبوندم ، حتی یک ثانیه هم به حال خودم تاسف نخوردم ! تا حالا شنبدین "بز" از چیزی متاسف بشه ؟!؟!؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر