اغلب اوقات اینجوریه ، صبح یه چیزی به ذهنم می رسه میخوام بنویسم فرصت نمیشه ، ظهر که میخوام بنویسم دارم به یه موضوع دیگه فکر می کنم . شب که بالاخره فرصت نوشتن دست میده کلا راجب یه چیز دیگه می نویسم . مثلا امروز صبح در تامل گاه اندیشه یا به عبارتی همون موال ، به یکی از دوستای دوران کودکی فکر می کردم ، به پایۀ شرارتا و شیطنتا ، به اینکه سالها بعدش دوباره همکار شدیم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ، و گفتم خُب امروز در مورد این می نویسم . حدود ظهر و بعد از ظهر به دوستای سالای آخر دبیرستان و دانشگاه فکر می کردم . تیم بسکتبال و شبیه پنداریایی که با ستاره های لیگ بسکتبال آمریکا می کردیم . الان دلم میخواد در مورد خودم بنویسم . شام وحشتناکی که خوردم و حال غریبی که بعدش داشتم . اما حتی در این مورد هم نمی نویسم . چیز خاصی نبود ، یه غذای هندی خوردم ، از بس تند بود مادر تک تکِ هشصد ملیون هندی روی کرۀ خاکی و یاد کردم و از رستوران اومدم بیرون . الان خوبم !
الان به این فکر می کنم که صبح در اندیشۀ کودکی به سر می بردم ، ظهر در ایام جوانی ، و شب به تنهاییِ خودم رسیدم ! و چون خیلی توجهِ انعطاف پذیری دارم ، یکهو توجهم معطوف شد به اینکه چقدر ماشاالله تنهام ! و بعد همین طور وجوه توجه ام منعطف شد به اینکه حالا سوای حساب ناز بانو و فرشته ، چرا من دیگه هیشکیو دوس ندارم ؟ چرا دلم برا هیشکی تنگ نمیشه ؟ چرا از فکر کردن به خیابونای تهرون یه چیزی بیخ گلوم فشار نمیاره ؟! چرا دیگه یهواَکی دلم هوای تار لطفی و سنتور مشکاتیان نمیکنه ؟ چرا دلم حافظ نمی خواد ؟ ... چرا از عروسی خواهر کوچیکم که همین یه ماه بیس روز دیگه اس خوشحال نیستم ؟ چرا واسه خواهر وسط ایم که طی یک سفر علمی تخیلی داره میره آمریکا زندگی کنه خوشحال (یا حتی ناراحت) نیستم ؟ چرا الان دقیقا یه ماهه سراغ هیچکدوم از دوستای دبی ایمو نگرفتم ؟ کیان ، باجی ، آسی ، عمو بابک ، بقیه ... !!! بَـه بَـه اینا ! (چقد زنگ زدن و اس ام اس دادن ) ... چرا ؟!؟!؟ ..... و از همه بدتر (یا خوبتر!!!) اینکه چرا احساس میکنم خُب همینجوری خوبه ؟!؟! ...همینجوری خوبه ؟!؟!؟
آآآی ایهاالناس ، آدم اینجا تنهاس !!!
به سراغ من اگر میایی، دیگر، نرم و آهسته نیا ،چون دگر سنگ شده ،شیشه نازک تنهایی من
پاسخحذف