پدر بزرگم ، یه ده سالی پیش تر از این ، رفت یه سر بهشت ببینه چه خبره ، دیگه بر نگشت ! البته قبلِ رفتن می گفت دعوتم کردن ، وگرنه خودش آدمی نبود که سر خود بی دعوت پاشه بره جایی . تو بهشت هر روز فرشته ها به پاش میافتادن که تو رو خدا یه ذره از این شیر و عسل های اینجا بِچِش ! می گفت دوست ندارم .
یه روزم بالاخره بعد از کلی اصرار و خواهش و تمنا یه سی چل تا کوزه عسل پر کرد گفت : فقط محض خاصیتش ! بعدشم برد گذاشتشون تو یه پستویی اون گوشه کنارای بهشت .
این آخریا ، یکی که تازه پاش از دنیا بریده شده بود اومد تو خوابم گفت : آقا هنوز دس به عسلا نزده ! فرشته ها شصتشون خبردار شد و اومدن پیشش و گفتن : آقا خودتون نمی خورین لاقل بدین بقیه بخورن ! ، فرمودن : شما مث اینکه خودتون عسل دوس می دارین بقیه رو بهونه می کنین ! این عسلاتون خوب نیست ، واسه همینم من نمی خورم . عسل میــبا کــَـش بیایه !
....... یادش بخیر ، روحش آزاد ... .
مادر بزرگم ، حدود بیست سال پیش ، بلکمم بیش ! در یک محفلی مهمانی ای ، چیزی ، آقای خواجه حافظ شیرازی رو ملاقات میکنه ، خواجه حافظ اون شب (شایدم اون روز) نه میذاره نه ور میداره به خانم میگه : "نصیب ماست بهشت ای خداشناس ، برو !". مادربزرگ مبادی آداب من از این برخورد بی فرهنگانۀ خواجه ، حسابی دلخور میشه و ضمن اینکه به ایشان یادآوری می کنه که ما نباید بگیم باسن و باید بگیم "پــا" !!!، تو دلش تصمیم می گیره یک حال حسابی از حافظ جا بیاره . اینه که سرخاب سفیدابشو میزنه و ماتیک صورتی شو میندازه تو کیفش و بدو میره خونه دفتر قلمشو ور میداره و میره کنج انباری میشینه بکوب به شعر گفتن ! ...و شعر میگه و میگه تا همین یک سال و اندی پیش که دوباره تو یه مهمونی مچ حافظ رو در حالی که سعی می کرد هر جوری شده خودشو از نگاه خانم بدزده میگیره و بهش میگه : پایتان سوخت ؟! حافظ می فرماید : بلی !!! می فرمایند : حالا نصیب ماست بهشت ای خداشناس ، برو کنار می خوام برم ... و راهی باغ فردوس میشه .
میگن فقط روزی سی بار ، فرشته ها درمانده و عاجز از پیدا کردن جواب معماهایی که خانم برایشان گفته ، میان پیش خدا . چون جواب معماهای خانم رو فقط خدا می دونه !....... یادش بخیر ، روحش شـــاد ... .
محصول مشترک این دو ساکن پیشین بهشت خشت و گلی زریسف و ساکن فعلی بهشت خدا ، هفت تا بچه بودن ، به ترتیب سن، اسماشون : شنبه ، یه شنبه ، دوشنبه ، سه شنبه ، چارشنبه ، پنجشنبه و جمعه !
جمعه هه که ته تغاری بود و عزیز کردۀ باباش ، خیلی طاقت دوری آقا رو نیاورد و از پی اش روونۀ اون دنیا شد . موندن شنبه تا پنج شنبه! اینا از نظر شباهت نه تنها به سیبی که نصف شده باشه نمی بردن ، بلکه مث شیش تا میوه بودن ، بازم به ترتیب سنشون اینجوری : موز ، طالبی ، بکرایی ، هلو ، کیوی و خیار !!!
شنبه ، روزگارش خوب بود ، خونه اش تو زعفرانیه بود ، پیانو داشت ، پارکت داشت ، شومینه داشت ، دزدگیر داشت ، اوپن آشپزخونه داشت ، استخر داشت ، گلخونه ، پروانه ، درخت هلو ... خلاصه آدمی بود که نه تنها دستش به دهنش می رسید ، بلکه دستش به دهن بقیه هم می رسید ، ولی نمی داد بقیه بخورن ! خُب لابد دلش نمی خواسته ، زور که نبوده ! ... خلاصه یه روزم جمع میکنه میره یه جای بلند ، مثلاً هلنــد ! ... سال ها بعد ، وقتی میاد یه سر به پدرش بزنه ، یه پدری ازش درمیارن که کلاهش میافته و دیگه بر نمی گرده ورش داره ! .
یکشنبه پلیس بود . جناب سرهنگ . منتها اینقدر این دزدا و خلاف کارای نامردِ بی وجدان رفتن رو اعصابش که نتونست تحمل کنه و از خدمت انصراف داد . و چون سیستم عصبیش از فشار این همه تبهکاری ریش ریش شده بود ، تا مدت ها هر کی از کنارش کجکی رد میشد ، جد و آبادش مورد آبادی قرار می گرفت !
دوشنبه بابامه . آدم اگه بخواد هم ، راجب باباش طنز نمی نویسه !
سه شنبه ، همیشه یاد آور لبخنده . یاد آور مهربونی ، به اندازه کافی خوب بودن ... سه شنبه ، یاد آور آهنگ ماشین بستنی فروشی ، تو یه روز ابری آفتابی لیورپوله ، یاد آور شادی وادی ! بیوکِ آبی ، مُبلای سفید ، خونۀ آجر قرمز ، آب دادن باغچه های پر از آهار و شاپسند ... سه شنبه یاد آور لویی پاستوره ! با اون خونۀ قناص آلوده به دوده و روغن چرک و سیاه حکومت ... سه شنبه یاد آور اون خونۀ کوچولوی موقتیه تو پونک ، روزی که رفتیم خدافظی کنیم ازش قبلِ اومدن به این خراب شدۀ دبی ، اشکِ حلقه شده تو چشاش ... . امروز که دارم اینو می نویسم ؛ سه شنبه اس ...!!!
چارشنبه نگو بگو برد پیت ! اصن خود آلن دلون ! ... اون نگاه هراس انگیز و معنی دارش !! واااای ، همچین که انگاری فرعون داره به کارگر بدبختی که اشتبایی زد دماغ ابولهولو لب پر کرد نیگا میکنه ! جنم و جذبه یه سلطان مستبد رو خوب داشت . منتها فقط دو تا چیزش به سلطان جماعت میمونست . یکی همین نگاهش ، یکی چسب نشیمنگاهش ! ....... سالی یه بارم حرف می زد . یه کلمۀ دو حرفی ، که این بود : .... هــــا !؟!؟...... .
پنجشنبه هم که حسب پنجشنبه بودنش (چون فرداش جمعه اس و آدم تعطیله) کلاً آدم فردا تعطیلی بود ! (از یه لحاظایی خیلی به این یکی بردم من !) اهل بگو بخند و خوشگذرونی . واسه اینه که هنوز دلش شاده ، خونه اش آباده ... .
رگ و ریشۀ من سر میدوونه تو پر و پی این آدما . واسه همینم هست که یه کمی وسواسی ام ، مث شنبه . یه کم عصبی ام ، مث یکشنبه ، یخورده دچار خود پیغمبر بینی ام مث بابام . یه ذره مهربونم مث سه شنبه . یه ذره قیافه ام خوفناکه ، مث چارشنبه و قدری هم اهل حالم ، مث پنجشنبه . باقی خواص شگفت انگیزم لابد به خونوادۀ مادریم میبره ! ... اما این استعداد غریب خزعبل نویسی بدون شک یک جهش ژنتیکی چیزی بوده ... به گمانم !!!
به گمانم ... برگردم !