چار سالم بود . مى خواستم شيشه هاى نوشابه رو از تو صندوق بزارم تو يخچال . يجورى احساس بزرگى كنم يا قهرمان بودن يا يه همچه چيزى . يه بزرگترى از راه رسيد ، بدون هماهنگى ، ناغافل ، بطريارو گذاشت تو يخچال ! جريحيده شد به احساسم ! داد زدم من مى خواستم بذارم !!! و با خشم بطريارو از تو يخچال برگردوندم تو صندوق ، و دوباره گذاشتمشون تو يخچال ! ولى ديگه نه از احساس بزرگى خبرى شد ، نه قهرمان بودن ، و نه هيچ چيز ديگه !
از همون چار سالگى ياد گرفتم برگردوندن چيزى كه به ميل من پيش نرفته ، دردى رو دوا نمى كنه !
این جا رو بخون شاید بکارت بیاد:
پاسخحذفhttp://taghavi1389.blogfa.com/post-16.aspx
نا امید شدن از اونم بدتره
پاسخحذف