۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

آخر مهر

 این داستان به مناسبت اول مهر بود ، به بزرگواری خودتون ببخشید که آخر مهر میذارمش . همونجوری که بابام به بزرگواری خودش میبخشه ، وقتی اول اردیبهشت بهش زنگ میزنم تبریک عید میگم !!!. کلا آدم دیری هستم !

                                                                              ***

مادرم معلم بود. تو همون مدرسه اى كه من خوندن و نوشتن رو ياد گرفتم، تو همون مدرسه اى كه جمع و تقسيم ياد گرفتم. و سالهاى بعدش فهميدم كه چجورى براى آزمايش علوم تجربى، ميشه شب بخوابى و صبح يه باد نماى آماده داشته باشى! تو همون مدرسه اى كه از كلاس سوم، آقاى هاشمى با خانواده اش خِفتمان كرد و تا آخر سال بيخيالمان نشد. مردك اگه به جاى یه سال ايران گردى پولشو ميداد دو دست لباس واسه زن و بچه اش ميخريد اينقد نقاشياى كتاب تعليمات اجتماعى ما ضايع از آب در نميومد!

دوازده ارديبهشتِ اون سالى كه يه نفر از پشت سر صدا زد: آقاى مطهرى! و حاج آقا با خوش رويى روشو برگردوند و طرف ماشه رو كشيد و گلوله صاف نشست وسط پيشونى بنده خدا، من كلاس دوم دبستان بودم. كلاس سوم ، مامانم همون روز ، يه شاخه گل از تو حياط چيد داد دستم گفت بده خانوم معلمتون. تو مدرسه ، هر چى با خودم كلنجار رفتم كه گُلِ رو بدم به خانوم خسروى كه خط كش پنجا سانتى قهوه ايش دايم رو سانتى مترِ سى و دو ، نوك دماغش بود، دلم راضى نشد. در عوض رفتم تو دفتر، پيش خانوم عسگرى، معلم كلاس اولم و گل و دادم به اون. و هر سال، تا كلاس پنجم كه تو دبستان نجميه بندرعباس بودم، همين كارو كردم.

به واسطه آشنايى و صميميت مامان با همكاراش، رد خانوم عسگرى رو هيچوقت گم نكردم و هر سال، دوازده ارديبهشت، چه با تلفن كارتى محوطه خوابگاه دانشگا صنعتى اصفهان، چه با گوشى پر چرك كارگاه سد سازى تو اهواز، چه با خط مستقيم روى ميز دفتر تهران، و چه با موبايل مدير عامل شركت خودم و شركا! تلفن ميزدم و روز معلمو بهش تبريك ميگفتم.  

اون روزايى كه ميرفتيم مدرسه، چه میدونستیم كه سال ها بعد، سر اينكه صب کی بچه رو برسونه مدرسه روز اول مهری ، جنگ و جدل مبسوطی با هانیه در میگیره ؟ اون از اون ور هوار می کشید که من رفتم ثبت نامش کردم ، کیف و کفش و لوازم تحریرشو خریدم ، یه روز اول مهرو تو برسونش ، مدرسه بدونه بچه بابا داره ! منم کلافه و عصبی می گفتم : بابا چرا نمی فهمی ؟ میگم جلسه با کارفرماست ، خلع یدم می کنن ، یارو کله صب جلسه گذاشته نمیتونم نرم ! خلع ید بشم پول همین مدرسۀ کوفتیو کی میده ؟!؟ ... نتیجه البته معلوم بود ، فقط خودمو ضایع می کردم .... .

ساعت : هشت و پانزده دقیقه . شهربند گرامی ، از اینکه زیر و رو گذر صدر ریده به اعصابتان پوزش می طلبیم ! تا شش سال دیگر برنامه همین است . خوش باشید !
ساعت : هشت و سی دقیقه : شهرمند گرامی ، تا افتتاح زیر و رو گذر صدر ، میتوانید خوار و مادر ما را مورد فحاشی قرار دهید . اما فراموش نکنید شما نسبت به پانزده دقیقۀ قبل ، بیست متر به جلو پیش رفته اید !

دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! ( با ملودی نوکیا بخوانید ) ، ( دوباره بخوانید ! ) اینقدر بخوانید تا موبایلمو پیدا کنم ! – بچه : بابا موبایلِ تو هِ ؟!؟ ، بابا مامان جونمه ؟! – من : نه بابا جون ، کارفرما جونمه ! – بچه : بابا چرا پس جواب موبایلتو نمی دی ؟ - من : (حالا روز اول مدرسه خوب نی بچه رو با اوقات تلخی روونه کنم ) قطع شد بابا جان . – بچه : پس چرا هنوز داره زنگ میزنه ؟! ... .

دو دقیقه بعد : دوباره موبایل زنگ میخوره ، بازم از دفتر کارفرماست ، ور ندارم واسه بچه بد آموزی میشه . بفرمایید ! ... سلام آقای مهندس ، آقای مهندس فلانی فرمودن تماس بگیرم ... حرف خانوم منشی رو قطع می کنم و با لحنی توام با شرمندگی ساختگی می گم : بفرمایید خدمت می رسم ! اول مِهرِ دیگه ، می دونین که ترافیک چجوریه ، ... و قطع می کنم .

دقیقاً دو دقیقه بعد تر : دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! مهندس فلانی با موبایل خودشون افتخار دادن ! این نکبت خودش بچه نداره ؟! تقریباً موبایلو پرت می کنم رو صندلی ! – بچه : بازم قطع شد بابا ؟!

هنوز شیرین یه بیست دقیقه ای تا مدرسه مونده با این اوضا ! نمی دونم چرا مغز آدمیزاد منفجر نمیشه ؟! بازم زنگ موبایل . یه شمارۀ ناشناسه ، خر خودتی آقای مهندس ، ما خودمون ختم این ژانگولر بازیاییم . جواب نمی دم . نه موبایلو ، نه سوال بچه رو .

دریچۀ رحمت الهی یه ده ثاتیه ای باز میشه و ماشینا یه تکونی می خورن . ولی فوری دوباره قفل می کنن . گویا خداوند فقط میخواسته امتحان کنه ببینه لولای دریچۀ رحمت خوب کار میکنه یا نه ! یه باز و بسته میکنه و همین . دنگ ! دوباره همون آش و همون کاسه .

دی لی دین دین دیلی ... زهر مار ! سای لِنتش می کنم و گوشه چشمی هم به شماره میندازم ! کد بندرعباسه !! این دیگه چه مارمولکیه ؟! چجوری از ونک با کد بندر زنگ میزنه ؟ نمیشه ور ندارم ... بفرمایید !

یه صدای آشنای مهربون ، صدایی که الف دوم " بابا"  رو می کشید و مکث می کرد ، و بعد با وضوح و شمرده می گفت : " آااا ب " ، و در حالی که آهنگ صداشو پایین میاورد می گفت : " داد" ؛  و "د" رو به تاکید می گفت تا ما بچه های شیش ساله بفهمیم جمله تموم شد و اولین خط زندگیمونو نوشتیم .... . سلام علی آقا ! ...، خانوم عسگری بود ، معلم کلاس اولم !!! ... ، زنگ زدم اول مِهر و بتون تبریک بگم ، پسرتون کلاس اولیه دیگه نه ؟!؟ .... !

دریچۀ رحمت خدا ، چارطاق باز بود ... !

.
.
.
( این داستان برداشتی بود از چند خط کامنت یکی از دوستان در فیس بوک که با اجازه اش نوشتم . )     

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر