غیبت ، از جمله صفات پسندیده و مورد احترام هر ایرانی محترم می باشد . من یک ایرانی هستم از نوع آبا و اجدادی تا حدودی ، می گویم تا حدودی ، چون خُب تا حدودی ! ... اصن دلم می خواد فقط تا یک حدودی ایرانی باشم . مثلا از شصت پا تا حدود دو سانتی متری زیر اثنی عشر اگر موافق باشید !؟ ولی نه ، راستش چون گفتم آبا و اجدادی ، باید حقیقت رو بگم ، آخه حقیقت هم از جمله صفات پسندیده و مورد انزجار هر ایرانی منزجر می باشد . حقیقتنش نَسَبم شاید برسد (شاید هم نرسد ! بستگی به درازنای نَسَبم دارد !!) به سفالینه ای از خاک سیلک . به گیاهی در هند ، نَسَبم شاید ، به زنی تک پَر و خوشگل ز بخارا برسد ! بلکه قرتی هم بوده ، با دو صد لاک و کرم پودر ، و دو تا برق لبِ طعم گلابی یا سیب ! ... بله آقای سهراب سپهری جان ، شعر نو گفتن آسان است ، شهر تو کاشان است ؟! ... شهر من کرمان است ! . خوب می دانم ، در کاشان ، تیغ ژیلت نایاب ، دختر همسایه تان حوری ، بی تاب ، عکس بابات در قاب ، تار هم می ساخت ، تار هم می زد ، تار هم می شُست ، با رعنا سر حوض ! خیله خُب می دانیم ، خط خوبی هم داشت ! من اناری را می کنم دانه بِهش می گویم ، کاش مردم هم ، دانه های دلشان قرمز بود ! یا که لاقل نارنجی ..... ! خلاصه آقای لاغر مردنیِ چِش گود رفتۀ ریشوی جوون مرگ شده که شعرات یه زمانی مونس روز و شب جوونیم بوده ، شعر نو گفتن آسونه ، اگه راست می گی وبلاگ می نوشتی میفهمیدی چقد کار سخت و مهمّیه !
حالا برگردیم عقب عقب ببینیم نسب ما به کجا رسید ؟ گویا اینطوری میگن که خیلی قبل تر از روز عاشورا و داستان جنگ و یزید و بی آبی و بی برقی و بی بیعتی و این حرفا ، یه روز حضرت امام حسین نشسته بودن با خانواده زیر سایۀ یه درختی ، همون روز به پسرشون میگن که به پسرش بگه ، که به پسرش نصیحت کنه ، که با پسرش صحبت کنه که به پسرش حتماً بگه که به پسرش بگه ... برو بحرین زندگی کن ، نون الان تو بحرینه ! پسر پسر پسر پسر ... پسر پسر پسره هم حرف پدر پدر پدر ... پدر پدر پدر پدرشو گوش میکنه و میره بحرین . این تا اینجای ماجرا مثلا میشه سال هشصد نهصد قمبری ! اسم این آقاهه هم بوده مثلا قنبرعلی . یه روز قنبرعلی تو بحرین با خانواده زیر یه درختی نشسته بودن که پسر جوونش میگه بابا ، پاشو بریم خواستگاری من زن میخوام ! باباش یه سه ساعتی نصیحت میکنه پسرشو و بعد بلند میشه میره در گوش الاغشون یه چیزی می گه . پسره می پرسه بابا چی گفتی در گوشِ چموش ؟ (چموش اسم الاغشون بوده ) میگه یاسین به گوش خره خوندم ببینم فرقی می کنه با نصیحت کردن تو یا نه !!! حالا خونۀ این دختره کجا هَس ؟!؟ پسره میگه باید سوار قایق شیم بریم اونور آب ، بعد سوار شتر شیم بریم اونور بیابون ، میگن یه شهریه اسمش هست کرمون ، توش دخترای خوشگل ریخته فت فراوون ، سینه و باسن و اینا همه میزون ! ... اینو که میگه ، باباهه به زنش میگه خانوم شما اینجا تشیف داشته باشین من الان به موبایلم زنگ زدن گفتن باید برم جلسه ! پسر بپر چموشو زین کن بریم اینجا که می گی ببینیم چه خبره !!!.
خیلی بعد تر از این ماجرا ، اون موقعی که میان در خونه ها میگن واسه خودتون فامیلی انتخاب کنین ، بابا بزرگ بابا بزرگ ما میگه ما از زمان امام حسین واقف و عالم بودیم که سر از بحرین و بعدش کرمان در میاریم پس اولندش سید می باشیم ، دومندش عالم زاده می باشیم و سومندش بحرینی می باشیم ! و آقای ثبت احوالات چی ثبت میکنه : آقای سید نمی دونم چی چیِ عالم زادۀ بحرینی . یه عقلی میکنه پدر بزرگ خدا بیامرزم میره اون بحرینی شو از ته شناسنامه اش حذف میکنه ما میشیم "سید هادی عالم زاده" . هنوزم من وقتی کارت ویزیتمو می دم دست یکی ، یه یه ساعتی زیر و بالاش میکنه و به سختی سعی میکنه اسممو بخونه آخرشم میگه همون هادی عالم هستین دیگه ؟ و من میگم بلی ، ساده اش کردم برا بیزینس ، کاملش اینه . و هر جا که اسممو از رو پاسپورت می دونن ، مث بانک و پست و اداره مهاجرت و غیره ، صدام می کنن مستر سید ! و چون عربن ، نمی دونن سید یعنی کسی که از تخم و ترکۀ ائمۀ اطهار می باشد ، و فکر می کنن سید یعنی آقا ، و تو دلشون یا بعضاً رو پوزشون نیشخندی میزنن که یعنی بابات چقد تحویلت میگرفته اسمتو گذاشته "آقا" ! و بازم چون عربن نمی دونن ما بابامون قد یه دختر بچه هم تحویلمون نمی گرفته از اولش ، چون اصولاً دلش همون دختر بچه میخواسته و ما چَپَکاً پسر بچه از آب در اومدیم !!!
میخواستم در باب غیبت افشاگری کنم ، زدم به اصل و نسب . همی الان یه پست دیگه آپ میکنم اندر مزایای غیبت ! ببخشید ، سی یو سون !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر