نه بابا کجا سی سال آزگار ، همه اش بیست ساله سیگار می کشم ! (خاک بر سرم بیست سال شد ؟!؟!؟) ، همینجوری قافیه اش قشنگ می شد نوشتم سی سال ... به هر حال ، بیست یا سی فرقی نمی کنه ، مهم اینه که از ترس مردن در عنفوان سی و هشت سالگی ! تصمیم گرفتم ترک کنم . به همین منظور خاطرات دوران سیگار کشیدن رو براتون می نویسم شاید این دفعه تو رودروایسی خوانندگان انگشت شمار این وبلاگ ، تونستم این نکبت مزخرف آدم کش رو کنار بذارم.
- سال ها پیش ، در شهر دور افتاده ای به نام زاهدان زندگی می کردم . پدرم کارمند دفتر سازمان ملل بود . مثل همه ارتباطات خوب بیست سال پیش ، اون موقع رفت و آمد خانوادگی بین همکار ها باب بود و من با اکثر کارمند های سازمان ملل دفتر زاهدان در ارتباط بودم . یه خانوم آسوری مجرد بود که یه خونه واسه خودش اجاره کرده بود و تنها زندگی می کرد . هر از گاهی اگر هوس می کرد پیکی بزنه سراغ منو می گرفت ، منم جوون غیور مملکت می رفتم براش یه بطری ویسکی چیزی دست و پا می کردم ، می بردم در خونه اش ، پولشو می داد تعارفی هم می کرد که بیا تو خودتم یه پیک بزن که معمولا مزاحمش نمی شدم ( به طرز افتضاحی دچار ایده آل های انسان متعالی بودم ). یه شب زنگ زد گفت یکی از دوستام از تهران اومده بی زحمت برام مشروب بگیر حتما هم برنامه بذار خودت بیای بالا بمونی دور هم میگیم میخندیم خوش میگذره . لازم به ذکره که خود اون خانوم آسوریه که طبیعتا نباید اسمشو بیارم یه ده سالی از من بزرگ تر بود ، بر وروی همچین چشم گیری نداشت و با راننده خوش تیپ دفتر هم سر و سرّ مبسوطی برقرار کرده بود. اینه که خوب ....، خوب دیگه.... ! اون شب بطری ویسکی به دست رفتم در خونشون ، نه آسّه آسّه ، و نه یواش یواش ، نه شاخه گلی در دستم ، نه سر راهش بنشستم ... بگذریم ، دوست مربوطه ، الهه خانوم ، تا جایی که تصاویر موهوم ثبت شده در ذهن نیمه هشیار نیمه مست بیست سال پیشم نشون میده ، یه دختر بیست و شش هفت ساله بود با موهای طلایی گندمی نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه ولی یه کم فرفری ، چهره ای ریز نقش ، لبخند دوست داشتنی ، لحن کلام دلنشین و خودمونی ، و خلاصه آدم تو دل برو از اونا که دلت می خواد بشینی جلوش فقط نگاش کنی و لذت ببری . بازم بگذریم ... نشسته بودیم سه تایی از در و دیوار و زمین و آسمون به هم میبافتیم و مشروب می خوردیم که الهه خانوم یه بسته مارلبورو لایت از کیفش در اورد و تعارف کرد . گفتم نه ممنون سیگار نمی کشم . با تعجب گفت بچه زاهدان و این حرف ها ؟!؟! میزبان گفت بابا این خلاف سنگینش همین الکله (اونم یک سال نمی شد مشروب می خوردم! آدمی بودم ها ! ، نه مشروب نه سیگار ، نه دوست دختر ، نه دنبال سکس ، نه اهل هیجان رانندگی ... بجاش همیشه عاشق بودم ، کتاب می خوندم ، شعر مینوشتم ، نقاشی می کردم ، ... چه جوری الان به این تعفّن مرکب نایل شدم ؟! .... حالا هی بگذریم !...هی...!!! . ) خلاصه واسه اینکه کلا پرونده بسته نشه یه نخ برداشتم ، فندک زد (فندکش نارنجی زرد بود ، از همین پلاستیکی های معمولی - البته رنگ فندک ربطی به داستان نداره ، خواستم قدرت حافظه تصویریمو به رخ بکشم !!!) گفتم حالا که اولین سیگار عمرمه بذار یکم روش فکر کنم ، الان روشن نمی کنم ، و سیگار رو گداشتم کنار دستم رو زمین . دیگه اصرار نکرد . یکم دیگه مشروب خوردیم و گپ زدیم . بطری به یک سوم آخرش رسیده بود. رو زمین نشسته بودیم و زیر دست الهه دو تا کوسن بود . آهسته آهسته همینجوری سرید و کم کم پلکاش سنگین شد و خواب رفت . من و میزبان به صحبت های با ربط و بی ربط ادامه می دادیم که البته هیچ لطفی نداشت . دلم نمی خواست مصاحبت با الهه رو به این زودی از دست بدم . تازه کله ام گرم شده بود و زبونم باز ( هنوزم که هنوزه در حالت عادی به زور چار کلمه حرف میزنم ، مگر اینکه درصدی الکل در خونم جاری باشه ). دیدم هر طوری هست باید الهه رو بیدارش کنم . سیگار رو گرفتم دستم ، شونشو تکون دادم و گفتم : فکرامو کردم ، پاشو سیگاری رو که خودت تعارفم کردی ، خودت روشن کن . با لبخند پاشد نشست ، فندک زرد و نارنجیشو زد و سیگار و دل و زندگی و سلامتی مو ، یک جا به آتیش کشید.............!
جالب بود نه ؟! پس تا برنامه بعد... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر