از صب ساعت شیش و نیم اومدم سر کار ، یه سری کارای عقب مونده داشتم بشون برسم . تا الانم که ساعت نه و نیمه یه ضرب عین موتور کار کردم . گفتم یه سر کوچولو بزنم فیس بوک ، برگردم دوباره به کارام برسم . حدیثش آشناست براتون . خیلیا میرن از این لینک به اون لینک و یهو می بینن ای داد بیداد ! یه سر کوچولو شد دو ساعت . ولی داستان من یخورده فرق می کنه . من تو فیس بوک و لینکاش خیلی گیر نمی کنم . سر جمع کمتر از صد تا دوست فیس بوکی دارم . ولی ناغافل به یه چیزی بر می خورم که نوشتنم می گیره . بعد حالا همین الان باید بنویسمش . یه سر کوچولو نه تنها میشه دو ساعت ، که میره سر از عصر و بعد از ظهر در میاره !
هیجده نونزده سالم بود . با پسر عمه ام که چار سال از من کوچیک تره و از بچگی هم بازی بودیم و تا قبل از تأهل ارتباط خوبی داشتیم مخصوصاً تو زمینۀ شعر و موسیقی ، داشتیم از روی پل عابر سر کارگر جنوبی – انقلاب رد می شدیم و مشغول گپ و گفت بودیم . بالای پل یه سیگار روشن کردم و محسن ، اولین باری بود که میدید سیگار می کشم . نمی دونم به خاطر سیگار ، یا حرفایی که رد و بدل شده بود ، یه دفه دراومد که : خیلی عوض شدی ! گفتم بهتر شدم یا بدتر؟ گفت : بدتر !
بیست و شیش هفت سالم بود . سر یه جریانی با یه خانومی از دوستای خانوادگی که چند سالی میشد رفت و آمد داشتیم و جزو آدمایی بود که خیلی به من کمک کرد سر شناخت شخصیتم ، مشغول بحث بودیم . رفته بودم محل کارش ، پشت میزش نشسته بود و من روبه روش . یه دوستی که من واسش از این خانوم خیلی تعریف کرده بودم یه مختصر سهل انگاری کرده بود و موجب رنجش اون خانوم عزیز و مشکلاتی با همسرش شده بود . تو صحبتا گفت : خیلی عوض شدی ! گفتم بهتر شدم یا بدتر؟ گفت : بدتر !
سی و هفت هشت سالم شده . دیشب تو آسانسور خانومم گفت : خیلی عوض شدی . گفتم : می دونم ، ... بدتر شدم ! این اتفاق هر چند سال یه بار تو زندگیم میافته ! گفت : اوه اوه ، یعنی بدتر از اینم میشی ؟!؟
قول دادم پُستای کوتاه بذارم و بحر طویل ننویسم . (اینایی که من مینویسم بیشتر شبیه بحر طویله است !). هنوز به موضوعی که فیس بوک وادار به نوشتنم کرد نرسیدم . ولی حالا فعلا این باشه تا بعد... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر