همه ، آدم فقیر دیده ایم . همه با مقوله فقر و تنگدستی و فلاکت آشناییم . شاید همیشه ، شاید گاهی اوقات ، شاید تنها یک یا دوبار ، سعی کرده ایم هر قدر که مقدور بوده ، به طریقی حاجت محتاجی را برآورده کنیم . اما چند بار از نزدیک ، مستقیم ، گرفتار گرفتاری های یک انسان نیازمند محتاج شده ایم ؟ چند بار پای حرفشان نشسته ایم و به داستان های تلخ نامرادی های روزگار با این مردمان گوش سپرده ایم ؟ چند بار درد یک انسان درد مند را کشیده ایم ؟ چند بار به این نتیجه رسیده ایم که آنچه در زندگی من رخ می دهد ، و از آن به عنوان درد و رنج یاد می کنم و برایم چنان سخت است که زبان به گله می گشایم ، پیش درد و رنج عذابی که بر سر بسیاری دیگر می آید ، هیچ هیچ است ؟
چهار پنج ساله بودم ، مادرم مدد کار بیمارستان سوانح سوختگی بود . خیابان ولی عصر ، به گمانم بالاتر از ونک . روزی مرا با خود به بیمارستان برد ، به بخش کودکان . با حفظ فاصله لازم و پرهیز از رویت تصاویر دلخراش ، که مبادا دل کودکی ام خراشیده شود ، کودکانی را نشانم داد ، هم سن و سال خودم ، که درد می کشیدند . و برایم گفت که درد اینها ، تنها درد ناشی از جراحات سوختگی نیست . درد این یکی فقط این نیست که دست و پا و کمرش سوخته ، دردش این است که مادرش را هم از دست داده . آن یکی فقط صورتش نسوخته ، دلش سوخته و هنوز هم می سوزد که ندارند آن قدر که مرهم سوختگی اش را بخرند . آن دو تا را می بینی ؟ خواهر برادرند ، از وقتی آوردندشان اینجا حتی یک نفر هم به سراغشان نیامده ... .
خود ما هم چنان خانواده متمولی نبودیم . پدرم کارمند بود و اوضاع و احوال معمول و نیمه مقبولی برقرار . مجموعه اسباب بازی هایم یک دو ماشین و هواپیما و آدم آهنی بود ، ماحصل هدیه های تولد و غیره ، باقی ، خرت و پرت های دلخوش کنک کودکانه . به پیشنهاد مادرم ، همه را کیسه کردیم ، برد برای بخش کودکان بیمارستان سوانح سوختگی ، خیابان ولی عصر ، به گمانم بالاتر از ونک .
تا به امروز ، بار ها و بار ها ، داستان های مشابهی داشته ام . هیچگاه آن قدر در دست و بالم نبوده که بتوانم تغییر عمده ای در روزگار کسی ایجاد کنم . اما درد دیگری را درد خود پنداشتن ، از نزدیک روبروی دردمندی نشستن و دستانش را در دست گرفتن ، به قصه هایش گوش سپردن و اشک ریختن ، را خوب می دانم . دردی دوا نمی کند ، اما از درد می کاهد .
در این شهر مدرن متمول با برج های سر به فلک کشیده ، هستند هنوز انسان های درد کشیده ، فلک به ناسازگاریشان چرخیده . وقت بگذارید ، جستجویشان کنید ، همراهشان شوید . می دانم ، سوء استفاده می کنند ، متوقع می شوند ، اما در میان اینها هم ، هستند کسانی که تنها نیازشان چند درهم کمک من یا شما نیست .
ساعتی نشسته بودم کسی از روزگارش برایم می گفت ، که به غایت دشوار بود و دشوار می گذراند . نه وعده کمک مالی دادمش ، نه پولی در جیب داشتم که در کف دستش بگذارم ، فقط بر اساس حرف هایش با چاشنی یک دو پند و اندرز ساده ، برایش تصویری از آینده گفتم ، و امید و شادی . اشک در چشمانش حلقه زد ، دستهایم را گرفت و گفت : در این همه سال های سخت ، اولین باری است که کسی از سختی هایم می پرسد ، کسی اینگونه برایم می گوید . بوده اند کسانی که گاه دست در جیب برده اند ، لطف کرده اند ، گره ای گشوده اند . اما هیچ کس نپرسیده بود ، هیچ کس نشنیده بود ، داستان رنجی که کشیده ام . سبک شدم ، انگار نور صبح ... .
اگر آن قدر دارید که سر و سامانی به اوضاع نیازمندی بدهید ، که چه بهتر ، اگر نه ، به نابسامانی های دلش بپردازید . همان قدر می ارزد .... .
ضمنا ؛ هر قدر فیلم های مشهور ترین کارگردانان را درباره فقر و رنج و فلاکت اقشاری از جامعه ببینید ، هر قدر مستند های زاغه نشینان و گرسنگان را به تماشا بنشینید ، هرقدر خیره شوید به عکس آن کودک افریقایی نیمه جان بر روی زمین که لاشخوری چند قدم آن سو تر انتظار مرگش را می کشد ، هر قدر در انجمن های خیریه مطلع شوید که فردی یا خانواده ای نیازمند فلان امکان است و کمک کنید ، آن قدر قدر عافیت خود را نمی دانید که در ارتباط مستقیم با رنج دیدگان . فقط وقتی بر سر سفره خالی آنان بنشینی ، قدر نان و پنیر سفره خودت را می دانی .
از آن مهم تر ، این امکان را برای کودکان خود فراهم کنیم . آنگونه که من دیدم ، در بخش کودکان بیمارستان سوانح سوختگی ، خیابان ولی عصر ، به گمانم بالاتر از ونک .
تا بعد .... .
اينفدر زيبا بود , مني كه هميشه به درد و دل دوستان و رفيقان گوش جان مي سپردم با خواندن اين مطلب از شما , به فقر احساسات و اخلاقيات خود پي بردم . كه جقدر از ادمهايي كه نزديك من هستند و هر روز با لبخند انها را ميبينم , از انها دورم
پاسخحذف