در دامنۀ تپه ای سرسبز نشسته ام
هوا سایه آفتابی است .
پیش چشمم دورترک ، منظرۀ خانه های روستایی
دورتر رشته کوهی بنفش وسبز
بعد آسمان
بعد ظهر است ، آبی است .
نسیم از میان شاخ و برگ درختان می گذرد
بی صدا ،
گاه گداری پرنده ای کوچک
پر می کشد و باز آرام
بر شاخه ای می نشیند .
هرچه هست ، تنها سکوت است و آرامش
تنها سکوت و آرامش
وقتی سر بر آغوشش می گذارم و چشم هایم را می بندم و او
به آرامی نوازشم می کند ... .
کم پیش میاید البته ، هم رخصتش ، هم مرحمتش ،
ولی تنها اوست که می تواند مرا
پس از یک روز خشم آهن و ماشین و هواپیما
و دغدغۀ پول و قرض و وام و درصد سود
و آشفته دوندگی های معاش ،
چنین به آسایش و آرامش و سکوت
فرا خوانم کند .... .
دوستش دارم .... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر