۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

خلاقیت

هیچ می دانید چگونه خلاقیت به سر می رسد ؟!؟ اینگونه :
-          اولش "خلاقیت" محض است . سال های جوانی . شعر می نویسی ، طراحی می کنی ، با تار و سنتور و سه تار آهنگ می سازی ، کاریکاتور می کشی ، لوگو می سازی ، پوستر چاپ می کنی ، بیلبوردت را در خیابان می بینی ، و به اندازۀ یک کف دست ، از این خلاقیت ، نان در می آوری.
-          بعد میشود "خلاقی" که به خودی خود بی معنی است ! لذا چون با یک کف دست نان در سال نمی شود زیست ، می روی ادای مهندسین پروژه را در می آوری ، و هی در این بین در هر فرصتی شاهکار های هنری ات را به میان می آوری بلکه کسی بگوید : عجب ! چه آدم "خلاقی" بوده این !!! .
-          بعد می شود "خلاق" . صفتی که تا پایان عمر ، با فعل گذشته صرف می شود .
-          بعداً تر می شود "خلا" که در گویش کرمانی به معنای توالت می باشد . از همان ها که یک مستطیل زرد آجری بود و سوراخ تنگش در مرکز پرسپکتیو چار وجهی عمیقش قرار داشت . در این برحه است که هر چه خلاقیت میترکانی به درد همان خلا می خورد !!!
-          پس از آن می ماند "خل" و به کسی می گویند که زمانی خلاقیت داشته اما حالا هر قدر هم که خودش را می نمایاند ، هیچ چیزی ازش در نمی آید ، حتی درخور خلا !!!
بلی ،  و اینگونه است که خلاقیت به سر می رسد ... !

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

آدم تا وقتی می تونه غصه هاشو بنویسه، یعنی هنوز حالش خوبه...

اولاً یه لینک خیلی باحال به لیست از ما بهتران اضافه شده به اسم "سولاخی"، همین طوری داره این "از ما بهتران" رشد می کنه ، نتیجه اینکه چقد زیادن اونایی که از ما بهتر می نویسن ! دارم نگران می شم !
دوماً جملۀ عنوان این پست ، که مال همون وبلاگ سولاخی هست یهو تکونم داد. راستش گفتن نداشت ، خودمم می دونستم حال چندان خوشی ندارم . ولی اینکه ننوشتنم دلیل ناخوشی احوالم باشه رو نمی دونستم . تو هفته های اخیر حداقل ده دوازده تا مطلب رو شروع کردم و نصفه کاره ولشون کردم .
سوماً یه اخلاق گهی دارم ناشی از سال ها تنها یه جا نشستن و کار کردن ، اینه که وقتی می خوام یه کاری بکنم ، مثلا یه چیزی بنویسم ، هیشکی نباید حرف بزنه ، هیشکی نباید نفس بکشه ، تلوزیون نباید روشن باشه ، از تو لپ تاپ هیشکی نباید صدا درآد ، خلاصه باید تو بهشت برین تک و تنها تو آرامش نشسته باشم که مثلا بتونم دو خط بنویسم . اونم چی چی ؟ یه مُش خزعبلات ! یخورده هم زور زدم تمرین کنم وقتی سر و صدا هست ، بتونم کار خودمو بکنم نشد . یه شوهر عمه دارم استاد دانشگاس ، از روزی که تصویر خاطرۀ این آدم تو ذهنم حک شده (مثلا از سه سالگیم ) تا همین دو سه ماه پیش که ایران بودم و دوباره دیدمش ، همیشه وسط عروسی باشه یا عزا ، نشسته خیلی خونسرد ، ریلکس ، یه دسته ورقه امتحانی شاگرداش تو دستشه ، مشغول تصحیح ، باهاشم صحبت که بکنی خیلی قشنگ به حرفات گوش میده ، جواب میده ، و بعد دوباره میره تو برگه ها . تو تمرینای انزوا ستیزیم همش تصویر عمو اسدالله رو به خاطر می آوردم ، ولی افاقه نکرد . آدم باید آدم باشه ! وقتی نیستی کار نمی کنه . بیخود زور نزن !
 چارماً (چه طنز قشنگی داره این عددای فارسی رو با تنوین بنویسی . نمی دونم بعضی از بروبچ تعمداً می نویسن دوم ان ، یا نمی دونن تنوین کی بوردشون کجاس ، یا یه جور کنایه میزنن به استفادۀ تنوین رو کلمات فارسی !).  محض ترویج آداب نگارش ، جهت اطلاع ، شیفت + G بهتون "ه" آخر همزه دار میده مث : خانۀ ما یا دیدۀ منت . ضمناً این "بدونه تو" نیست ، هستش "بدون تو".
حالا یه زن نکبتی داره تو تلوزیون زجّه میزنه : عمو مرتضی ، عمو مرتضی ! – زن عمو مرتضی: (با هول و هراس) چیه؟ چی شده عالیه خانوم ؟! – گــــــــــــــــاوم نمیتونه بزاد !!! ... خُب من چه جوری بنویسم ؟ ها؟! چه جوری ؟!؟ عمو اسدالله چه جوری ؟

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

ماژیک فراموشتان نشود

اینجا دبی است ، آسمانش ، مثل همۀ جاهای دیگر دنیا ، آبی است . اینجا هم ، پایین ترین سطح درآمد توالت می شورد ، بالا ترین اش در خیابان ها لامبورگینی می راند ، مثل همۀ جاهای دیگر دنیا . مثل مملکت خودمان ، ایران . اما یک تفاوت کوچک هست . توالت های عمومی از شدت تمیزی برق می زنند ، و لامبورگینی سوار ، حتی یک بار ، چراغ قرمز را رد نمی کند . چرا ؟!!
خُب بشر بدبخت ، یک صدم درآمد اونی که میاد میشاشه به محل کارت رو هم نداری ! واسه چی روزی سی بار میسابی این موال عمومی رو ؟!؟ ... تو چی ؟  بی شعور ، ملیون ملیون دادی لامبورگینی خریدی که چی؟ که باهاش حداکثر سرعت صد و بیست و رعایت کنی ؟ یه عالمه خرج فرمون و سیستم هیدرولیک این ماشین شده که تو باهاش بین دو خط برانی ؟!؟
البته ما در رعایت موارد فوق و سایر موارد مشابه بسیار کوشا می باشیم ، ولی بینی و بین الله ، هنوز علتش را نفهمیده ایم . در وجودمان نهادینه نشده . هنوز نفهمیده ایم چرا وقتی چراغ سبز شده و ماشین جلویی حواسش نیست ، نباید از بوق استفاده کنیم .هنوز نمی دانیم چرا وقتی چراغ عابر پیاده قرمز است ولی هیچ ماشینی هم نمی آید ، نباید از خیابان رد بشویم . رد نمی شویم البته ، ولی نمی دانیم چرا رد نمی شویم !!!. ایضا چرا وقتی چراغ زرد است نه تنها پایمان را روی پدال گاز فشار نمی دهیم ، بلکه ترمز هم می کنیم ؟! تازه نه آن هم روی خط عابر ، که چند متری هم عقب تَرَک ! تازه اینها فقط مربوط به مسائل چراغ راهنمایی می باشند . هزار و یک چرای دیگر هم هست .
یک بار زد و حسب تصادف ، جای دوستان خالی رفتیم اروپا ... آنجا بود که به کشفی عظیم نایل شدیم و آن اینکه (یا .. و این آنکه !) ملت متمدن آن طرف ها ، چرایش را می دانند ، رعایت هم می کنند . ملت متمدن این طرف ها ، چرایش را نمی دانند ، ولی رعایت می کنند . و بالاخره ملت متمدن خودمان ، چرایش را نمی دانند ، رعایت هم نمی کنند ! راحت !!! .
آدم یا می داند روی دیوار توالت عمومی جای هنر نمایی نیست ، یا نمی داند ولی می داند ممکن است دوربین مدار بسته ای چیزی ردش را بگیرد ، یا می داند ولی مگر می شود این طبع شوخ شهوت طلب را بی خیال شد ؟
یک سوال فنی : مردم ما اصولا همینجوری یک ماژیکی همیشه در جیبشان است یا تعمدا حواسشان هست هر وقت از خانه بیرون می آیند حتما ماژیک بردارند شاید سر راه جیششان گرفت ؟!؟!

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

چند خطی درباره آکادمی

بعید می دونم کسی دستی به موسیقی داشته باشه ، و برنامۀ آکادمی گوگوش رو به خاطر موضوع برنامه که موسیقی هست نگاه کنه . پارسال یکی ده ثانیه از خوندن دو تا شرکت کننده رو گذری شنیدم ، هر کی پرسید این برنامه رو می بینی یا نه ، گفتم برو بابا اینا فینالیستن دارن فالش میخونن ، بعد اساتیدم نشستن به به و چه چه می کنن . خُب اون موقع صرفا فکر می کردم این باید یه برنامه راجع به موسیقی باشه و طبیعتا چون افتضاح بود تحویل نگرفتم . منتها همیشه در همۀ شاخه های کارهای رسانه ای ، اگر ببینم تکنیک اجرای کار خوبه و حرفه ای کار شده ، دست رد بهش نمی زنم . یعنی نحوۀ تولید برام مهمه و از جزئیات استفاده از ابزار های ساخت و تولید ، لذت می برم .
تولیدات شبکۀ من و تو ، عمدتا از نظر کیفیت در سطح متوسط رو به بالایی قرار دارن . تیم پشت دوربین کار بلدن و تکنیک های جذب مخاطب رو به خوبی میدونن . به اندازۀ بی بی سی که یه گزارش پنج دقیقه ایش دوازده سال سینمای ایرانو میذاره تو جیبش حرفه ای نیستن ، اما بازم خوبن . نه تو همۀ زمینه ها ، ولی تو یه برنامه هایی مث بفرمایید شام یا همین آکادمی گوگوش ، خوب عمل کردن . درسته که همۀ این برنامه ها کپی تولیدات موفق شبکه های آمریکاییه ، اما در هر حال کپی برداری شایسته ای بوده و تونسته هویت و ماهیت مستقل خودشو پیدا کنه .
لذا فراموش نکنید که هدف این برنامه ، شناسایی و پرورش استعدادهای موسیقی پاپ ایرانی نیست . بلکه هدف ، تولید یک شوی مردم پسند ، پر مخاطب و سرگرم کننده است که البته در این راستا ، بسیار خوب و موفق عمل می کنه . دستشون درد نکنه ، من که امسال همۀ قسمتاشو نگاه کردم . نه حضّ وافر، ولی لذت هم بردم .
اگرم یه وقت خدای نکرده بخوام به کسی رای بدم ، به آوا رای می دم اونم نه به خاطر صداش و تواناییش در کار موسیقی ، بلکه به خاطر ملاحت توام با زیباییش که از قدیم گفتن : حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت ... . وگرنه ده ها و صدها آدم تو ایران هستن با استعداد های بی نظیر و شگفت انگیز در زمینۀ موسیقی که نه تنها این ده شرکت کننده ، که امثال هومن و بابک هم انگشت کوچیکه شون نمی شن .

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

خط سفید افق

آن که می دانستم همو بی پلک بر هم زدنی لحظه به لحظه ام را زیر نظر خواهد داشت ، بر گسترۀ سبز روزگارم پرتاب کرد . هنوز شادمانه می جَستم که هیبتی سیاه از ناکجا سر رسید و به قدرت و مهارتی نا منتظر ، بر سرم کوفت . گیج زدم و تنها در پیش دیدگان تارم ، دیدم به سوی سفیدی افق ، در شتابم . دیواره ای به هر سو کشیده می دیدم ، صدم ثانیه ای مجالم بود بیاندیشم ، اگر به دیواره بکوبم ، پرواز نا تمام ، ولی لااقل در همین سر سبزی باقی . اگر از افق بگذرم ، چه می دانم چه در آنسوی ، انتظارم را می کشد ؟ هر چه باشد ، نباید که دیگر بار ، سر به ضرب آن سیاه سیرت بسپارم . خود را جمع کردم و کشیدم و از فراز افق بال گشودم . ندانسته که اختیار من بود ، یا اقبال ، یا آن سرکوفتن اش هدایتم کرد ؟
آنچه آنسو بود ، شگفتا باز هم سبزی و خرمی !... آه خوشا زمین آباد ، به شادمانی باز جستی زدم و دست به هم کوبیدم و ای داد !!! سرخ پوشی سرخ رویی خون به چشم آمده آمادۀ خیز ، در انتظارم بود . چندان که دانستم ، چنان هم نا خوانده نبوده ام . بی رحم ، بی ملاحظه ، بی لحظه ای درنگ ، ضربه ای حوالتم کرد که دیگر از هوش رفتم . می دانستم یکی آن بالا ، نظاره گر تمام اینهاست ، پس چرا باز نمی داردشان ؟ مگر او نبود که مرا به این میانه انداخت ؟ ... دیگر چیزی بجز ضربات پی درپی که از چپ و راست می خوردم نمی فهمیدم . به گمانم آخر ، چنان به شدت مرا کوبیدند ، که از صفحۀ سبز روزگار، بیرون افتادم ... به گمانم مُردم ... اما گرمی دستی را بر گونه ام حس می کنم . گویی کسی هنوز بر من نیمه جان نیمه امیدی بسته است . با شصتش ، صورتم را نوازش می کند . از فرط شادی اوج می گیرم ، روحم به آسمان می رود ، زمین ، کوچک و کوچکتر می شود . غرق خوشحالی ام که ناگاه ، انگار دست جاذبه گریبانم را می گیرد و به زیر ، باز می کشدم ... فرصت نمی کنم بیاندیشم که چرا ؟ ... چون دوباره ضربه ای بی رحمانه بر سرم می کوبند ... و یکی آن بالا ، مدام حرکتم را به این سو و آن سوی ، تیز بینانه در نظر دارد ... .
.
.
.
.
بر گرفته از خاطرات توپ پینگ پونگ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک سالگی

چندی پیش ، چهارگاه یک ساله شد.
در این یک سال حدود صد و بیست پست گذاشتم ، متوسط سه روزی یک پست . شش هزار و پانصد بازدید داشته ام ، متوسط هر پست پنجاه خواننده .
هنوز هم به سبک خاصی از نوشتن نرسیده ام . هنوز هم از نوشته هایم راضی نیستم .
اما ...
دانستم ، آدم هایی هستند که نوشته هایم را دوست دارند . راجع به آنها صحبت می کنند . کسانی هستند که می خوانند . کسانی که خودشان بسیار بهتر از من می نویسند .
حالا ، در یک سالگی ، می خواهم برایتان از رازی پرده برداری کنم ... این وبلاگ آسمانی است ! باورتان نمی شود ؟ ... این وبلاگ از آسمان به من رسید . حتی اسمش را هم آسمان انتخاب کرد .
اگر از آسمان شما اکنون ، باران می بارد ، از آسمان ما اینجا ، همه نعمتی می رسد . وبلاگ ، یکی از برکاتش است .
در یک سالگی ، یک بار دیگر ، دوست گرانقدرم ، آسمان را سپاسگزارم ، برای راه اندازی چهارگاه . بی گمان نیت پاکش مسبب همین حد توفیق است . وگرنه من و مخاطب برانگیزی؟ این چه حکایت باشد؟ ... .