۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

چکار کنیم که هیچوقت گریه مون نگیره ؟

یه بار کاسۀ سرتو باز کن
 مغزتو دربیار
بذار دم پنجره هوا بخوره
 حتی اگه گربه بردش اصلا غصه نخور
بدون فکر، خیلی راحت تره...!

یه بار دلتو بذار سر شاخۀ درخت
بذار روش بارون بیاد
حتی اگه کلاغ بردش اصلا غصه نخور
 بدون احساس، خیلی راحت تره...!

یه بار وجدانتو از آستینت در آر
 بذارش دم در واسه خودش بره
حتی اگه رفت وگم شد، اصلا غصه نخور
 بدون بار مسئولیت، خیلی راحت تره...!

اگه این کارارو کردی
 دیگه هیچوقت گریه نمی کنی!!!

نوشته شده در تابستان 1379

زاهدان

اهل کجایی؟ کجایی هستی؟! ... جواب وقتی تو کشوری غیر از وطنت باشی ساده است : ایرانی . اما در ایران یا در بین ایرانیا وقتی کسی می پرسه "بچه کجایی؟" چی باید بگیم؟ محل تولد؟ مثلا من تو قائم شهر (شاهی) به دنیا اومدم ولی فکر کنم کمتر از یک سالم بود که اومدیم تهران. پس نمیشه بگم من مازندرانی ام! . محل زندگی خانواده؟ خوب از اون وقتی که خاطرم قد میده ما یکی دو سالی آمریکا بودیم ، بعد پنج شیش سال تهران بودیم ، بعدش چار پنج سال بندر عباس ، همین حدودا کرمان ، یه ده سالی زاهدان ، دوباره تهران ، و حالا هم حدودا پنج ساله که دبی ایم...کسی می تونه بگه من بچه کجام؟ پس اینم کار نمی کنه . بعضیا من جمله خودم ، خودمونو نسبت می دیم به رگ و ریشه آبا و اجدادیمون . مثلا من خودمو کرمانی معرفی می کنم و پاسخ سوال "بچه کجایی؟" رو با ته خاطره ای خنک از شهری که فقط چار سال توش زندگی کردم میدم "کرمان". خوب این یه توجیهی داره ، تا جایی که ثبت شده می دونم آسد صالح ، پدر پدر بزرگم تمام عمرشو ، آسد محمد پدر بزرگم تمام عمرش ، آسد مهدی پدرم یه سی سالی از عمرشو و آسد هادی  ، خودم ، مختصری از عمرشو، تو کرمان زندگی کردن ، اینجوری میشه گفت من کرمانی ام . ولی اومدیم و چند سال دیگه یکی از دخترم پرسید "بچه کجایی؟" ، بعد بچه میشینه فکر می کنه میبینه از زمان پدر پدر پدر پدر سوخته اش همین جوری نمودار ، سیر نزولی داره و به خودش که می رسه کلا میشه صفر . حالا گیریم اونم رضایت داد و خودشو نسبت داد به شهر ندیده و نشناخته ، بچه اش چی بگه ؟! ... دیدین؟! اینم کار نمی کنه!.

آدمیزاد تو یه سنی میرسه به دوره ای که شخصیتش شکل میگیره ، افکار و عقایدش از آب و گل در میاد ، عاشق میشه ، راه زندگیشو انتخاب می کنه...آدم تو این دوره ، هر جا که باشه ، اونجا میشه شهر دلش ... من از هفده سالگی تا بیست و هفت سالگی زاهدان بودم . پارسال ، بعد از حدود ده سال ، سری زدم به شهر دلم :

-         بار دیگر شهری که دوست می داشتم...!
شهری که ماه را
به وضوح کامل درمیافتی
 شهری که عشق را
از ته دل می گریستی ...!
 آنجا که آفتاب
الهام شعر و نقاشی و موسیقی بود
 آنجا که کوچه ها
 چشم انتظار گذرهای عاشقانه
آنجا که سایه درختان بلند گز
 پناه قرار دزدانۀ  دل های بیقرار بود،

بار دیگر بازگشم
به شهری که ده سال
 عشق و عرفان و سلوک  و عروج را
 و لطف و لذت عاشق شدن را
 و آرام وآسایش باقی عمر را
 توشه کردم و برداشتم  و
                 سرگردان زندگی شدم... .!

درد مرگ ، درد زندگی


نوشته زیر مال جولای 2008 بوده، حالا یه کم خلاصه تر شده ، یخورده به روز تر:

-         صحبت بوی گاز است و درزگیری درزها،
صحبت دو لول تریاک ، حل شده در چایی ،
صحبت طناب است ، که بیاویزم از جایی !

صحبت مرگی است دردناک
و رفتن به زیر خاک

نمی شود یک جوری بی درد مرد ؟!
یا حداقل
یک جوری بی درد زنده ماند ؟!!


پس فردای فکر جوان

       سال ها پیش ، دوستی در شعری مرا "پس فردای فکر جوان " خوانده بود. پس فردا شد و جوانی سپری گشت. فکر دیگر پیش نرفت ، عقب ماند . فکر های رنگارنگ جوانی ، تیره شدند ، خاکستری و کم کم سیاه...! "پس فردای فکر جوان" شد: سیاه فکر ناتوان !  

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

بز

     میدونم دیگه خدا حوصله اش از دست من سر رفته . یه روز همین چند وقت پیش با یه حالت شاکی اومد گفت (من که نشنیدم البته ولی لابد گفته): مرد حسابی چقد بذارم جلوت تو هیچ غلطی نکنی ؟!؟! هی واست جفت و جور می کنم می ذارم پیش پات عین بز وای میسی بر بر نگا می کنی تو صورت من ! خوب یا بخورش یا لگد بزن زیرش برو! والا ما هزار تا جونور خلق کردیم تو یکی دیگه نوبری تو همه شون ! ... ببین آقا جان ، من دیگه کاری به کار تو ندارم . دلم بت میسوزه ، مخلوق خودمی ، یه بخور نمیری بت می رسونم از گشنگی نمیری ، یه گوشه دنیا برا خودت بپلک تا وقتش برسه بری زیر خاک .اصن دیگه حتی به من ربطی نداره چجوری و کی قراره سقط شی ، شاید اصن یادمون بره عمرتو به سر برسونیم ، همینجوری زنده زنده می پوسی ، می گندی ، همینجوری که تا حالا نصفت پوسیده ... ، از من دیگه توقعی نداشته باش ، هر گلی زدی خودت به جمالت زدی... تو رو به خیر و ما رو به سلامت  ، و بعد بدون خدا حافظی ، غرولند کنان پشتشو کرد بهم و دور شد .... و من همچنان مثل بز وایسادم و نگا کردم . حتی فریاد هم نزدم ، حتی دست هم تکون ندادم ، سر هم نجنبوندم ، حتی یک ثانیه هم به حال خودم تاسف نخوردم ! تا حالا شنبدین "بز" از چیزی متاسف بشه ؟!؟!؟ 

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

اردیبهشت

بعد از دی ، در بین یازده ماه باقی مانده به اردیبهشت ارادت بیشتری دارم . اول اینکه بالاخره هوا گرم میشه (از سرما متنفرم ) ، دوم تولد یه سری آدمایی که دوستشون دارم ، خواهرم (که البته کلا با تره خورد کردن میونه ای نداره ! نه که بی احساس باشه ها ! مچ دستش درد می گیره ، واسه همینم به خودش زحمت نمی ده برا کسی تره خورد کنه ) ، پسرخاله ام (که هم سنیم و هم بازی و هم کلاسی و همه چی با هم بودیم و الان مرده شور این دنیای گردالی رو ببرن فقط هم سنیم و یه 6 ساعتی شیرین با هواپیما بینمون فاصله است ) ، و یه دختر کوچولوی دوست داشتنی که همین روزا یک سالش میشه ، خلاصه تولد این آدما هم تو همین ماهه و از همه مهم تر اردیبهشت رو دوست دارم چون خدا رحمتش کنه خیلی سال پیش یه آدم خوبی رو تو این ماه ترور کردن و روزش رو گذاشتن روز قدر دانی از معلم ها .
روایته از حضرت علی که کسی که به من چیزی بیاموزد ، مرا بنده خویش ساخته ، من نسبت به معلم هام همین احساس رو دارم . البته اونایی که چیزی به من آموختن ، معلمای شیمی و فیزیک و ریاضیات جدید و اینا بیچاره ها سعیشونو کردن ولی من چون این درسارو دوست نداشتم در نتیجه چیزی ازشون نیاموختم !. غیر از معلمای مدرسه ، معلم های دیگری هم داشتم که آموخته هاشون مسیر زندگیم رو عوض کرد ، بعضا دوست بودن و بعضا هنوز هم دوستند . با افتخار و برای یادگار ، تک تکشون رو اسم میبرم و آرزو می کنم سالم و سلامت باشند و تا پایان عمر مدیون همه هستم:

- خانم رضایی ، معلم کلاس اول دبستان شادی ، که دیکته را در قالب داستانی بی نهایت زیبا از جوجه گنجشکی که پریدن نمی دانست در طول سال برایمان می گفت و پرواز اندیشه را در شش سالگی به من آموخت . یادم می آید گاه داستان چنان غمناک می شد که ما گریه می کردیم و دیکته می نوشتیم .
- آقای کی نیا ، معلم ادبیات راهنمایی که به من مهار فکر و پیاده کردن آن بر روی کاغذ را آموخت.
- آقای عباس دبستانی ، معلم ادبیات دبیرستان که درهای دنیای شعر کهن را به رویم گشود.
- آقای شریفی ، معلم زبان دبیرستان که می دانست استناد به کتاب های آن دوره کار هرز است و هزار نکته دیگر بجای آن اموخت.
- آقای غفوری ، استاد زبان دانشگاه ، جوانی دوست داشتنی که افغانی بود و پایه مکالمه را برایم استوار کرد.
- آقای حسن زراعتی ، که دستم را گرفت و مرا وارد کسب و کار کرد . اولین درآمدم به لطف او بود.
- خانم نکیسا محمد حسینی ، معلم انگلیسی در موسسه خصوصی و بعد تدریس خصوصی گروهی ، که شیرین بود و شیرین می آموخت . ماشین سنگین و کند انگلیسی مرا او هل داد و در سراشیب انداخت. هنوز دوستیم و هنوز وام دار بزرگواری هایش.
- آقای کاوه صادقی ، معلم خصوصی انگلیسی که با من در ماشین پرید و در این جاده پر پیچ و خم به من مهارت رانندگی آموخت . هنوز دوستیم و هنوز مرعوب شخصیت تاثیر گذار و در عین حال دوست داشتنی اش هستم.

از درس و مدرسه که بگذریم در وادی هنر و زندگی ، مدیون این بزرگوارانم:
- خانم اوحدی ، که نخستین مضرابهای سنتور مرا رهنمون بود.
- استاد مجید کیانی ، که اهمیت ردیف موسیقی را برایم روشن نمود.
- استاد حشمت عطایی ، که هیچ گاه رسما شاگردش نبودم اما در دوران دوستی و مراودت با او ، بسیار در نوازندگی تار آموختم .
- خانم سهیلا ابداعی  ، که مرا از یک آدم معمولی به آدمی که سرش برای هنر درد می کند بدل کرد . گرافیک و نقاشی را از او آموختم.
- خانم سیما سلطانی ، که در وادی کتاب ، هنر ، فلسفه ، زندگی ،.... بسیار از او آموختم.
- خانم مریم زینالی ، که هر چه از کامپیوتر می دانم به مدد زحمات اوست به همراه بزرگوارانی چون آقایان علیزاده و نوری و مرحوم ماطاووسیان.

و در پایان ، شریک و رفیق و همراه و دوست و غمخوار و دمساز زندگی ام ، همسرم ، که من را ، به من آموخت.

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

لنگه

یک نفر می فکرد
لنگه دمپایی است
جان من لنگه و تک بودن
علتش بی همتایی است