۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

گُل ماهی

در تُنگ تَنگ دلم
ماهی قرمز افسردهء تنهایی من
انگار دمی آسوده است ... .
خواب می بیند شاید نارنجی گُل ماهی تنهایی تو ... !

می تکاند باله
یعنی که بیـــــا ،
می بجنباند دُم
می سُراند تن
یعنی که بخواه !

ماهی کوچک من در خواب
می پَراند آب
می نیارد تاب
می پرد از دل بیرون
می زند در دل دریایی تو ،
پیش نارنجیِ گل ماهیِ تنهایی تو ... !

جان من

تــــل خاکستـــــــر که سوزاندن ندارد جان من                         چشم خون گردیده گریاندن ندارد جان من
کُشتی و افکندی و گفتی جان فــدا می خواستی                         کُشته آخر جانِ جــان دادن ندارد جان من
من پریدم سوی خورشید و پــر و بالم بسوخت                          پر شکسته بال و پر دادن ندارد جـان من
خسته و رنجور و گریان ، دل شکسته ، نا امید                        این چنـــینـــم ارزش ماندن ندارد جان من
یـــــــا ســــوار کاروان عاشقی بـــــــــاید شدن                         یـــا دگر مویه به جا ماندن ندارد جان من
راه دیگر چون نمی دانـــــم بجــــز کوی دلــت                         عاشق درمـــانده را راندن ندارد جان من
خود به دست خود مرا بر خاک ســرد انداختی                         بر مزارم مرثیــــه خواندن ندارد جان من               

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

اشتباه

سواری گرفتن
از کسی که اشتباه کرده
اشتباه است .
پس یا اشتباه نکن
یا نوبت سواری دادن تو هم می رسد ...!

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

مختصر5

دردی در سینه دارم
برایت باز می گویم
حالا هزار درد دارم

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مختصر 4

قهوه ام طعم گریه های تو دارد
تلخ ِ تلخ .................ء

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

تار مرطوب

خیلی خوب شد که تارم رو با خودم آوردم دبی
چنان نم کشید که وقتی مضراب به سیم می خوره انگار یه طشت پلاستیکی گرفته باشی روی سرت و رفته باشه باشی زیر
دوش !!!ء
دیگه خیالم راحت شد که هیچ وقت نمی تونم این پیش درآمد رو بزنم
خودمونیم صد سال دیگه هم نمی تونستم

پیش در آمد اصفهان - بداهه نوازی ِ استادِ بداهه نوازی - محمد رضا لطفی

http://www.youtube.com/watch?v=8L1dsHmN3aA&feature=related

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

مختصر 3

غروبت را می بوسم
آفتاب من
آنگاه که آرام آرام خواب می روی...

مختصر 2

زمین در چشمان تو می گردد.

در ستاره ها چه می بینی؟!

مختصر 1

-         یا نیا !

یا اگر میایی نرو!

یا اگر می روی

 برو

 به سلامت...!

سیاه و سفید، خاکستری



ببین چه روزگاریه
 روزگار تنگ و تاریه
من این روزو نداشتم
 مشقامو بد نوشتم
 خدا توی سرم زد
 غصه روی غمم زد
 پارچه مو بد بریدن
 روزمو شب بریدن

سیاه و سفید، خاکستری
 نه اینوری، نه اونوری!

توی آتیش سوزوندنم
 دنبال آب دووندنم
 وقتی که خواستم برسم
 به خونۀ روشن تو
 توتاریکی رسوندنم

کلید قفلو ندارن
 بگین چلنگر بیارن
شاید که قفلو بردارن
 جاش شادمونی بزارن

دیو سیاه بد عنق
کوچۀ دل و کرده قرق
 عشقمو گرفته دستش
 فشار میده با شستش
 قاه و قاه و قاه می خنده
 راه منو می بنده
 گریه دواش نمی شه
چاره براش نمی شه
 خون به چشام نشسته
 دیوه درارو بسته
عشق منو گذاشتن
وسط و دورش نشستن
 تاریکی رو می پرستن... .

رود بودم، مرداب شدم
سقف بودم، خراب شدم
 سنگ بودم، حباب شدم
 دریا بودم،سراب شدم
 قصه بودم، کتاب شدم
گفتم که عشقمو می خوام
خندیدن و جواب شدم... .

اگر که گرگی در کاره
 عشق که مرگی نداره
روز که بیادش دوباره
 تاریکی رو تنها میذاره

یه روز منم بی تاب می شم
 هم قدم آفتاب می شم
 عشقمو پس می گیرم
 بعد با خیال راحت
 سر میذارم، می میرم... .

کاشکی یه روزدوباره
 از آسمون عشقم
 بارون
 بارون
 ببـاره!... .



صبر

کاسۀ صبر من هیچگاه لبریز نخواهد شد
بلکه آخر روزی
به یکباره خواهد شکست... .!

دیوانه چون طغیان کند

از وبلاگی با نام چهارگاه ، انتظاری غیر از این نیست که عمدتاً به موسیقی بپردازد
به یاد ندارم در محفلی ساز به دست گرفته باشم و تصنیف زیر را نزده و نخوانده باشم
آن را مدیون نوار فروشی کنج پس کوچه ای در میدان تجریش حدود سال های هفتاد و دو سه
و استاد محمد رضا لطفی هستم
http://www.youtube.com/watch?v=qujDtFD2lFM&feature=related

رامیز قلی اف - چهارگاه

فواصل چهارگاه را از کودکی با شاد باش عروسی ها (امشب چه شبی است...) به یاد دارم
دستان زنده یاد پرویز مشکاتیان
حصار و صبحگاهی حسین علیزاده
دخترک ژولیده ، علی نقی وزیری
راستی می دانستید کُرُن و سُری - اسم هایی که علی نقی وزیری برای ربع پرده ها در نت نویسی ردیف گذاشت
به حروف ابجد مترادف نام خود اوست؟
از چهارگاه می گفتم
لینک زیر را بشنوید
مقام چهارگاه آذری است
تار رامیز قلی اف
بسیار زیباست
http://www.youtube.com/watch?v=qujDtFD2lFM&feature=related

درد زیستن


کجاست پایان این غصۀ بی انتها؟؟!

کجاست چاهی که کوله بار تنهایی و درد ناتوانی و
خشم بد عهدی روزگار را در قعر آن فرو افکنم
و به سنگی گرانمایه که از وزن عمر سنگین تر است
 سر پوشش کنم و روی آن بنشینم و زار زار گریه کنم.... .

دلم می لرزد...!

می ترسم مثل آتشفشان ، که سنگهای داغ و آهنهای گداخته در دلش این سو و آن سو می شوند و وجود زمین و زمینیان را می لرزانند و ناگاه دیگر تاب پوستۀ سخت و سرد زمین را نمی آورند و با غرش از دهانۀ کوه بر آسمان می پاشند و خشم خود را بر سر روز می بارند؛ دلم بترکد و اشک شوزانم  بر گونه هایم چون روانه های مذاب بر دامنۀ  کوه جاری شود.... .

باید عمر بگذرد و فرسوده شویم، تا غم فرسوده شود،
 کمرنگ شود، پایان پذیرد؛
چه می شد اگر سیل اندوه مثل آب در چاه پاشویه فرو می رفت
 و به هلفی تمام گردشها و سرگردانی ها پایان می گرفت؟
 چه می شد اگر درب را می بستی و غم را پشت در می نهادی
 تا تنها در تنهایی جاودانۀ خویش بماند.
مثل فرار از سگها که به خانه می رسی و در را به هراس پشت  سر می بندی و نفس ز آسودگی می کشی.
بگذار ساعتی عوعو کنان پنجه بر در بکشند، غم را به خانۀ ما، راهی نیست،
در به روی غم بسته ایم،
در خانه انتظار شادمانی پرپر می زند .... .


به انتظار چه باید نشست ؟
آنقدر بنشینیم و دست بر زیر چانه به درخت عناب نگاه کنیم
 تا میوه دهد؟
که غم لایه لایه از دلمان بردارد
و درد ناتوانمان کند؟
چهره مان را در هم کشد و به دست بغض گلوی بی صدا بفشارد.
فکر می کردم
هیچ چیز بزرگتر و ترسناک تر از آن غولی که شش سالگی در خواب دیدم نیست!!؛
به کدام خنجر کند باید کشت
دیو تیرۀ غم را...؟

چرا  دیگر آبها نمی شویند غبار غم را از صورت زندگی؟!
به آب شستیم و نشد،
به اشک شستیم و نشد،
در کدام حوضچه غسل باید داد
وجود گناه آلود تقصیر روزگار را ؟
هفت بار نه که هفتاد بار شستیم دستها را دردریای صبر
تا از لکه های اندوه پاک شوند؛
و هفتاد روز خاک و خاکستر بر سر کشیدیم تا ذره ای از تیرگی وهم درد را بزداید،
و هفتاد سال عمر کردیم به امید لحظه ای رهایی... .
سنگینی کدام تقصیر به پایمان بسته به قعر تاریک دریای نا امیدی فرو می بَرَدمان... .؟

طاقی از برگ بر در خانه زدم،
فرشی از گل تا نشیمن هم صحبتی،
صندلی ها را روبروی هم چیدم،
تار عنکبوتها را از کنج دیوار پاک کردم، جایشان آویزهای پیچک آویختم،
آیینه را دستمال کشیدم تا از در که میایی نور چهره ات را خوبتر در خانه بتاباند.
پنجره ها را چار طاق باز کردم تا هوای زندگی در چار دیواریمان بگذرد...
همه جا خندیدم ، همه جا به زمزمۀ شادمانی خواندم،
به آیینه لبخند زدم،
 به گنجشکهای درخت عناب گفتم: آهسته تر!!،
شهر را خبر کردید!! ...
شهر از آمدنت خبر دار بود و از تو ...
خبری، نشد !!! ... .

و من با چشمانی بسته ، در اطاقی تاریک
به دنبال دانه های سیاه تسبیحی می گردم
 که در سرزمین خاطره ها پاره شد... .

و در کنج تاریکی نشسته به امید روزنه ای که نور بازگشت از آن بتابد،
کتاب خاطره ها را ورق می زنم و بر حروف شادی ها دست می کشم
وهیچ جز نم اشک های خود روی کاغذ نمی یابم.

آسمان تار و زمین تار، پنجره ها غبار آلوده
دل ها خسته و چشم ها پر اشک،
ابرها متراکم از باریدن دلتنگی،
دست ها ناتوان از برچیدن خوشه ای گندم،
دریا خالی از موج و تلاطم ،
موج ها غرش خود را در گلو برده فریادهای کف آلودشان برسر ساحل ، سال هاست خاموش است.

میان درد اندوه و فراموشی، دره ای آوازهامان را در خود فرو می بلعد ... .


دیگر خسته شدم؛ از این ابرها که نمی بارند،
 ار این آسمان که نمی خندد،
از این گل ها که نمی شکفند،
از این روزها که نمی گذرند... .
دیگر خسته شدم،
از بادکه نمی وزد،
از رنگ که تیره است،
از برگ که خشکیده است،
 از آتش که خاموش است،
از شب که سنگین است ،
از درد که جانکاه است... .
 دیگر خسته شدم،
از دلتنگی... .

تارم شکسته، دستم چون شاخه ای افتاده بر خاک، خشکیده؛
آوازم در گلو خاموش مانده.. .
که هر چه زخمه برساز می زنم برای تو بود،
که هر چه می خواندم برای تو بود،
چقدر دلم برای صدای سایش مضراب برسیم تنگ  شده،
مثنوی خاک می خورد،
مضرابم گم شده،  
زندگی را مدت هاست بوسیده ام و کنار گذاشته ام... .


بسیار هیمه در آتشدان زندگی انداختم،
شعله هارقصنده سر بر آسمان می سایید،
شب به نورم چون روز روشن بود،
در زمستان درختم بارمی آورد ، که زمینم گرم بود،
دیده ام بر زرد و سرخ شعله ها سرگرم بود... .،

باد آن سوی آتش زوزه می کرد؛
زرد بی رنگ شد، سرخ بی رنگ شد،
شعله ها بی حرارت از جنبش ایستادند و رسم بدعهدی و حتی زیر خاکستر نشانی از خود نگذاشتند.
باد خاکستر را به روی صورت خیسم نشاند.
روزگارم تیره کردند این اشک و باد و خاکستر... .


هیچ می دانی در زندگی چه چیزها گم شده است؟
 و می دانی چه چیزهایی را فراموش کرده ایم
که تا پیش از این ، آنگاه که با هر کدام لحظه های زندگی را به شادمانی می گذراندیم
هرگز گمان فراموشیشان نمی بردیم؟
هیچ می اندیشیدی
 روزی برسد
که انسان دیگر نتواند بخندد!؟
همه چیز گم شده است...!
دست گرم محبت،
صدای دلنشین سازی که از عشق حرف می زد،
نگاهی که چون دریا وسیع بود و کلام دوست داشتن در آن موج می زد،
و تنها میراث روزگار پیشین،
 و تنها چیزی که نشانش از گذشته باقی است،
 وتنها چیزی که جاودان مانده،
درد است و
 رنج است و
اندوه و ناتوانی و درماندگی،
تا آنجا که حتی حرف زدن دردناک است،
چشم گشودن دردناک است،
نفس کشیدن دردناک است
و زیستن دردناک است،


می دانی!
دردی است درد زیستن
آری
 دردی است درد زیستن... .





۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

قطار اسپانیایی

قطار اسپانیایی پیش تر نیز ترجمه شده ، به گمانم بر دو روایت مختلف . ترجمه زیر بیشتر به منظور نشر و شناساندن این داستان خلاقانه است تا تلاش برای برگردان متنی از انگلیسی به فارسی

SPANISH TRAIN BY: CHRIS DE BURGH


There's a Spanish train that runs between
Quadalquivir and old Seville
And at dead of night the whistle blows
And people hear she's running still...

And then they hush their children back to sleep
Lock the doors, upstairs they creep
For it is said that the souls of the dead
Fill that train ten thousand deep!!

Well a railwayman lay dying with his people by his side
His family were crying, knelt in prayer before he died
But above his head just awaiting for the dead
Was the Devil with a twinkle in his eye
Well God's not around and look what I've found
this one's mine

Just then the Lord himself appeared in a blinding flash of light
And shouted at the devil Get thee hence to endless night
But the Devil just grinned and said I may have sinned
But there's no need to push me around,
I got him first so you can do your worst
He's going underground

But I think I'll give you one more chance
Said the Devil with a smile
So throw away that stupid lance
It's really not your style
Joker is the name
Poker is the game
We'll play right here on this bed,
And then we'll bet for the biggest stakes yet
The souls of the dead

And I said Look out, Lord, he's going to win,
The sun is down and the night is riding in,
That train is dead on time
many souls are on the line
Oh Lord, he's going to win

Well the railwayman he cut the cards
and he dealt them each a hand of five
And for the Lord he was praying hard
For that train he'd have to drive...
Well the Devil he had three aces and a king
And the Lord he was running for a straight
He had the queen and the knave and the nine and ten of spades
All he needed was the eight

And then the Lord he called for one more card
But he drew the diamond eight
And the Devil said to the son of God
I believe you've got it straight
So deal me one for the time has come
To see who'll be the king of this place
But as he spoke from beneath his cloak
He slipped another ace

Ten thousand souls was the opening bid
And it soon went up to fifty-nine
But the Lord didn't see what the Devil did
and he said that suits me fine
I'll raise you high to hundred and five
And forever put an end to your sins
But the Devil let out a mighty shout, My hand wins

And I said Lord, oh Lord, you let him win
The sun is down and the night is riding in
That train is dead on time, many souls are on the line
Oh Lord, don't let him win...

Well that Spanish train still runs between
Quadalquivir and old Seville
And at dead of night the whistle blows
And people fear she's running still

And far away in some recess
The Lord and the Devil are now playing chess
The Devil still cheats and wins more souls
And as for the Lord, well, he's just doing his best

And I said Lord, oh Lord, you've got to win
The Sun is down and the night is riding in
That train is still on time
Oh my soul is on the line
Oh Lord, you've got to win



قطار اسپانیایی بین کوادالا کوییویر و سویل
در تاریکی مرگبار شب سوت می کشد
و مردم می شنوند
که قطار ، هنوز پیش می رود.

پس کودکانشان را ساکت می کنند و به رختخواب باز می گردانند
در ها قفل کرده و به جای امنی می خزند
چون گفته می شود که ارواح مردگان
هزاران هزار
در قطار انباشته اند.

سوزنبانی روی تخت
به پهلو دراز کشیده است
اطرافیانش در کنار
خانواده اش زانو زده مویه کنان برایش دعا می کنند
پیش از وداع آخر
اما بر فراز سرش ، در انتظار مرگ ،
شیطان ایستاده بود
با برقی در چشم.

         "خوب است ! ، خدایی که این دور و بر نیست ، و ببین من چه یافته ام !!؟ ،
          این یک ، از آن من است ...!"
که ناگاه خداوند ، به آنی در برقی خیره کننده ظاهر گشت
و فریاد زد بر سر شیطان که:
          "کار را به آخرت بگذار !"
اما شیطان ، تنها پوزخندی زد و گفت:
"شاید خطا کرده ام ! اما چاره ای نیست ، من اول پیدایش کرده ام !
تو می توانی سخت ترین عذابت را نازل کنی
اما او
به جهنم می رود...!"

"بگذار ببینم  !
به گمانم بتوانم شانسی به تو بدهم !"
شیطان با لبخند گفت ،
"این نیزه احمقانه را کنار بگذار ، برازنده تو نیست !
قمار می کنیم ، پوکر ، روی همین تخت
و داو می گذاریم
بزرگترین شرطی که تاکنون بوده
ارواح مردگان !!!"

و من گفتم: خداوندا نگاه کن!
او می برد !
خورشید غروب کرده و شب فرو می افتد.
قطار مرگ بدون تاخیر است
و ارواح بسیاری در صف ایستاده اند...!
خدای من !
او برنده می شود !!!

سوزنبان ورق ها را بر زد و به هر یک پنج برگ داد
و برای برد خداوند ، از ته دل دعا کرد ، به خاطر قطاری که می بایست ، او راه دهد.

شیطان سه آس داشت و یک شاه  و در دست خدا ، از بی بی تا نه پیک ردیف و تنها یک هشت کم بود.
پس خدا یک کارت خواست
اما ...... هشت خشت کشید !
و شیطان به فرزند خدا گفت:
"به نظرم استریت آورده ای !
پس به من یک برگ بده تا ببینیم چه کسی اینجا فرمان روایی می کند !"
و در حالی که این را می گفت از زیر ردایش مخفیانه آس دیگری بیرون کشید.

بازی با شرط بر سر ده هزار روح شروع شده بود و به سرعت به پنجاه و نه هزار رسید.
اما خدا تقلب شیطان را ندیده بود و گفت:
"برای من کافی است.
من داو تو را تا صد و پنج هزار بالا می برم و برای همیشه نقطه پایانی بر گناهان تو می گذارم !"
اما شیطان با صدایی که گویی قادر مطلق است فریاد زد:
"دست من برنده است !!!"

و من گفتم:
خدایا ! خداوندا !! تو گذاشتی او برنده شود !
آفتاب غروب می کند و شب فرو می افتد.
ارواح زیادی در صف ایستاده اند.
خدایا ! مگذار بازی را ببرد !

قطار اسپانیایی همچنان بین شهرهای کوادالا کوییویر و سویل
در سکوت مرگبار شب سوت می کشد
و مردم می ترسند
که قطار ، هنوز پیش می رود.

و در دور دست در گوشه ای
خداوند و شیطان
اکنون به شطرنج مشغول اند
شیطان همچنان با تقلب ، ارواح بیشتری می برد
و در سوی دیگر خدا ، می دانیم ، تمام سعی اش را می کند !

و من می گویم:
خدایا ! خداوندا ! تو باید ببری !
آفتاب غروب می کند و شب فرو می افتد.
و قطار ، هنوز بی تاخیر است ،
و ای داد !
روح من در صف انتظار ایستاده است !!!
"خدایا تو باید برنده شوی !!!"