۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

بار بلژیکی

دیشب ، تو یه بارِ خلوت نشسته بودم . لیوانِ هنوز نیمه پر آبجوی تیره رنگ بلژیکی جلوم بود . موسیقی ملایمی پخش می شد و تقریبا همۀ هفت هشت نفر توی بار ، پشت میزا ، در جهت های مختلف ،  بی سر و صدا ، به روبروشون خیره بودن .  بعضیا دست به لیوان ، بضیا سیگار می کشیدن ، بعضی آرنجاشونو گذاشته بودن رو میز و دست زیر چونه ، یکی دو تا هم لم داده بودن رو صندلیا . جذب موسیقی آروم ، تو فضای کم نور بار ، با چراغای سبک کشتیای قدیمی ، و مختصر نوری که از زیر پیشخون و پایین پله های سن رقص سو سو می زد ، همه غرق افکار خودشون بودن .
یه خانومی تقریباٌ سی و دو سه ساله ، روی سن ، به آرومی و با حرکاتی نرم و آهسته ، انگار که خودشو سپرده باشه دست امواج ملایم موسیقی ، می رقصید .
لباس مشکی ساده ای تنش بود ، موهاش به طلایی می زد و تقریبا تا روی شونه هاش میومد ، ولی مانع نمی شد گردن ظریف و زیبایی که به ملایمت به یک سو قدری خم شده بود ،از دید پنهون بمونه . پوست سفید و چهره ای کشیده و استخونی داشت و آرایش مختصری ، با وقوف کامل به اینکه زیبایی ذاتیش نیازی به بزک اضافه نداره ، روی صورتش نقش بسته بود . گوشۀ لبهای نازکش انگار به یه لبخند ناپیدای همیشگی متمایل بود . توی اون نموره نور بار ، رنگ چشاش قابل تشخیص نبود ، ولی می شد گفت اگه سبز نیست ، قهوه ای- عسلی روشنه .
بازوهای لطیف و ساعد کشیده و انگشتای ظریفشو تو هوا چنان به آرومی تکون می داد که به نظر می رسید داره با یه رشتۀ نامرئی ابریشم ، چیزی میبافه .  با هر حرکت شمردۀ پاهاش ، دامنِ پیراهنِ تا روی زانوش ، تاب می خورد . از پاشنۀ نه چندان بلند کفشاش وقتی حسب ملودیِ آهنگ ، قدم بر می داشت ، هیچ صدایی در نمیومد .  سر ضربای کُند موسیقی ، کمر باریک و باسن خوش تراشش چرخ متانسبی می زد و دایره ای محو ، تو فضای اطرافش ترسیم می کرد .
با چشمای تقریبا نیمه بسته ، صورتش حالتی مقدس و احترام برانگیز گرفته بود . میشد حدس زد که موسیقی ، اونو به خاطره هایی دور از عشقی بی سرانجام برده . میشد فهمید به آرزوهای دست نیافتنی اش تو رویا ، نزدیک تر شده . چقدر دلچسبه رسیدن به آرزوهایی که هیچوقت ، از هیچ راه دیگه ای نمیشه بهشون رسید . چقدر دل نشینه تماشای بانویی اینچنین ، در حال رقص .  
من مجذوب حرکاتش بودم و دیگران در خلسۀ شراب و بارش نم نم افکار بیهوده .
گه گداری در حال رقص ، گوشۀ چشمی به دور و بر مینداخت . نگاهمون تلاقی کرد و هزارم ثانیه ای به اندازۀ هزار سال ، تو گرۀ نگاهمون گرفتار شدیم . مکثی کرد و لبخندی به لب اورد . به سمتم اومد و دستمو گرفت و روی سن برد . به دشواری نفسمو کنترل می کردم . به التماس از قلبم خواهش می کردم آروم تر بزنه . چقدر دلچسبه رسیدن به پاسخ اشتیاق ، چقدر دل نشینه تماشای بانویی اینچنین ، در حال رقص . 
در آغوش هم رقصیدیم ، انگار ساعت ها ، به آرومی ، اینقدر آروم که میشه گفت تقریباَ بی حرکت . نفس گرمش گردنمو نوازش می کرد . دلم میخواست تا ابد سرش رو شونه ام باشه ، دستاشو از پشتم به هم رسونده باشه ، دستامو دور کمرش حلقه کرده باشم . کسی چه می دونست ؟ شاید این آخرین باری بود که با هم می رقصیدیم ! ... .
آهنگ تموم شد ... دستاشو آزاد کرد و دستامو رها ! ..... رها شدم با یک عالمه چیزهای ندونسته ......     .
چقدر سخته تصور پرواز ، برای کبوتر پر بسته .
چقدر دل نشینه .........تماشای بانویی اینچنین ، در حال رقص . 
...
.
.
.
  داستانی که خوندین ، ترجمه – برداشت آزادی بود از :
I love to watch a woman dance
Written by: Larry John McNally
From: “Long Road Out of Eden”  by EAGLES
………………………………………………………………………
I love to watch a woman dance
She bows her head and lifts her hands
Her hips begin to circle slowly
Her eyes have closed; her face is holy
She holds the whole world in trance
I love to watch a woman dance
Yeah, I love to watch a woman dance

She likes the slow songs of love lost
They take her a million miles away
'Cause to dream, sometimes, is the only way
To go places you can't get to any other way
Our eyes connect; she takes my hand
I love to watch a woman dance
Yeah, I love to watch a woman dance

I feel my heart beating, and I wonder
Will it ever satisfy my longing?
I'm gonna hold on to you for as long as I can
For who knows, this dance may be our only dance

So we danced together, close and slow
So slow we're almost standing still
Her warm breath against my neck
Slowly breaking down my will
The room spins so I can barely stand
The song ends; then, she lets go of my hand
There’s so much I don’t understand
But I love to watch a woman dance
Yeah, I love to watch a woman dance
  میتونین اینجا گوشش بدین :

الهی بمیریم ، دسته جمعی !!!

قبلاً می گفت : الهی بمیرم ، از دستم راحت شی !!!
الان میگه: الهی بمیرم ، از دستت راحت شم !!!
یه روزم بالاخره میگه: الهی بمیری ، از دستت راحت شم !!!
.
صُب که حرفِ این پیش اومد گفت : هــــــــا !!! ...... خوراک امروز وبلاگت جور شد دیگه !!!!!!
.
دوسش دارم J

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

ادامۀ بدتر اندر بدتر

آدما ، هر چی بزرگ تر میشن ، بدتر میشن . حالا اگه مخالفین اشکال نداره ، یا شما بزرگ نشدین ، یا بزرگ شدین و بدتر نشدین ، یا من جزو آدما نیستم !  به هر حال واسه من که اینجوری بوده ، مدرکم دارم – ر.ک.ب.پ.ق ! (رجوع کنید به پست قبلی !) - .
به ماها اصولا میگن نسل سوخته (کلمات رکیک مناسب تری هم هست که عمق مطلب رو بهتر می رسونه !) . خونواده هامون با دوست و فامیل ، ارتباطات مفصل و مرتبی داشتن . همیشه یا یکی خونه مون بود ، یا خونۀ یکی بودیم . زیاد پیش میومد که مهمون ،  حتی شب خونۀ طرف بخوابه . زندگی من ، خاطرات من ، در سالهای کودکی و دوران نوجوانی ، همیشه پر از آدم بود . آدمای جورواجور ، پیر و جوون ، همه هم دوست داشتنی . موقع جوونی و تجرد ، هنوز از صدقه سری همون ارتباطات ، همه تحویلم می گرفتن و منم بی زحمت نمیذاشتمشون .
ازدواج کردم . اومدم سر خونه زندگی خودم . به زور و ضرب اصرار همسرم ، گاه گداری احوالی از فامیل جویا میشدم . خاله شیش هفت بار دعوت کرده نرفتیم ، زشته ، پاشو بریم ... عیده ، یه زنگ به عموت بزن ... به اکراه تن در میدادم ... آدمای خاطراتم کمرنگ و کمرنگ تر میشدن ... من به سختی مشغول بد شدن بودم !
از مملکت ، اومدیم غربت . همون سالی یکی دوبار دید و بازدید و احوالپرسی هم راهش بریده شد . الان نمی دونم پسر عموم چند تا بچه داره ، اسماشون چیه ؟ ، نمی دونم پسر دایی مامانم الان ایران زندگی میکنه یا کجا ؟ نمی دونم دختر عمه ام کدوم کشوره ، فرانسه یا کانادا ؟ نمی دونم عموی مامان زنده است ، مرده ؟ نمی دونم دخترِ عمۀ خدا بیامرزم ، ازدواج کرده ، نکرده ؟ ... اینا آدمایی بودن که سال ها روز و شبو باهاشون گذروندم ، پای غیبتا و خنده هاشون نشستم ، توی ختم بستگانشون حلوا گردوندم ، تو عروسیاشون رقصیدم ......... اما حالا ، خیلیاشونو حتی فراموش کردم . گه گداری مامان خبری می ده ، پدر فلانی فوت کرده ، یه زنگ بزن تسلیت بگو ، بعضی وقتا زنگ می زنم ، اونم بیشتر به خاطر اینکه مامان هفتۀ بعدش دوباره سراغ میگیره ، یا عروسی فلانیه ، نمیاین ؟ ... ای آقا ....! .
خبرا میرسه ، یادم نمی مونه . بد شدن ، نه تنها خاطرات قدیم رو پاک میکنه ، بلکه راه ثبت خاطرات جدید رو هم می بنده !

برای ادامه: ر.ک.ب.پ.ب !!! (رجوع کنید به پست بعدی!)

بدتر اندر بدتر اندر بدتر است

از صب ساعت شیش و نیم اومدم سر کار ، یه سری کارای عقب مونده داشتم بشون برسم . تا الانم که ساعت نه و نیمه یه ضرب عین موتور کار کردم . گفتم یه سر کوچولو بزنم فیس بوک ، برگردم دوباره به کارام برسم . حدیثش آشناست براتون . خیلیا میرن از این لینک به اون لینک و یهو می بینن ای داد بیداد ! یه سر کوچولو شد دو ساعت . ولی داستان من یخورده فرق می کنه . من تو فیس بوک و لینکاش خیلی گیر نمی کنم . سر جمع کمتر از صد تا دوست فیس بوکی دارم . ولی ناغافل به یه چیزی بر می خورم که نوشتنم می گیره . بعد حالا همین الان باید بنویسمش . یه سر کوچولو نه تنها میشه دو ساعت ، که میره سر از عصر و بعد از ظهر در میاره !
هیجده نونزده سالم بود . با پسر عمه ام که چار سال از من کوچیک تره و از بچگی هم بازی بودیم و تا قبل از تأهل ارتباط خوبی داشتیم مخصوصاً تو زمینۀ شعر و موسیقی ، داشتیم از  روی پل عابر سر کارگر جنوبی – انقلاب رد می شدیم و مشغول گپ و گفت بودیم . بالای پل یه سیگار روشن کردم و محسن ، اولین باری بود که میدید سیگار می کشم . نمی دونم به خاطر سیگار ، یا حرفایی که رد و بدل شده بود ، یه دفه دراومد که : خیلی عوض شدی !  گفتم بهتر شدم یا بدتر؟ گفت : بدتر !
بیست و شیش هفت سالم بود . سر یه جریانی با یه خانومی از دوستای خانوادگی که چند سالی میشد رفت و آمد داشتیم و جزو آدمایی بود که خیلی به من کمک کرد سر شناخت شخصیتم ، مشغول بحث بودیم . رفته بودم محل کارش ، پشت میزش نشسته بود و من روبه روش . یه دوستی که من واسش از این خانوم خیلی تعریف کرده بودم یه مختصر سهل انگاری کرده بود و موجب رنجش اون خانوم عزیز و مشکلاتی با همسرش شده بود . تو صحبتا گفت : خیلی عوض شدی ! گفتم بهتر شدم یا بدتر؟ گفت : بدتر !
سی و هفت هشت سالم شده . دیشب تو آسانسور خانومم گفت : خیلی عوض شدی . گفتم : می دونم ، ...  بدتر شدم ! این اتفاق هر چند سال یه بار تو زندگیم میافته !  گفت : اوه اوه ، یعنی بدتر از اینم میشی ؟!؟
قول دادم پُستای کوتاه بذارم و بحر طویل ننویسم . (اینایی که من مینویسم بیشتر شبیه بحر طویله است !). هنوز به موضوعی که فیس بوک وادار به نوشتنم کرد نرسیدم . ولی حالا فعلا این باشه تا بعد... .

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

تصادف به لطف فن آوری

تکنولوژی چیز خوبیه . با استفاده از تکنولوژی کارا آسون میشه . مثلا همین سنسور دنده عقب که اخیراً رو ماشینا میذارن . قشنگ با خیال راحت میری عقب هر وقت بوق زد وای میسسی . تازه از یه متر و نیمی هم بهت میگه الان یه متر و سی از سمت چپ ، الان یک و ده از سمت راست ، تازه بوقم میزنه . هر چی نزدیک تر بشی بوقش تند تر میشه ، مث همون بازیه که بچگیا می کردیم . یه نفر میرفت بیرون و بقیه یه چیزیو تو اطاق جابجا می کردن ، بعد طرف میومد تو اطاق و دور می چرخید ، یه نفرم رو میزی چیزی ضرب می گرفت . هر چی طرف به شئ مورد نظر نزدیک تر می شد ، اون یکی ضربو تند تر و بلند تر می کرد . این بوق دنده عقبه هم همین جوریه .
تکنولوژی چیز بدیه ! تکنولوژی باعث میشه ماشینای گنده ، تو پارک کردن مشکل داشته باشن . تکنولوژی باعث میشه ماشینا بوقای بلند بلند بزنن و سر و صدا کنن . باعث میشه سی دی های موسیقی کیفیتشون زیادی خوب باشه و صدای پخش ماشینا زیادی بلند . تکنولوژی موجب میشه خشبو کننده های ماشین با صد عطر و بوی مختلف تولید بشه ، بعد همین تکنولوژیه میاد همچین در نایلون این خوشبو کنندهه رو محکم پرس می کنه که تو تو مغازه نتونی بوش کنی و مجبور شی بر اساس اسمش بخریش . تکنولوژی ، پدید آورندۀ کش هایی است که تو بتوانی خشبو کننده را به آیینۀ ماشینت بیاویزانی ! بعد از بوی گندش خفه شوی و پرتامبش کنی بیران ! . تکنولوژی مسبب پایین آمدن سریع هر دو شیشۀ ماشین می شود ، برای رهایی از بوی گند !
حالا تصور کنید تو یه پارکینگ عمومی در حال انتظار به سر می برید تا یک ماشین که چه عرض شود یک فیلی ، از پارک دربیاید ، یک فیل دیگری برود جایش پارک کند تا شما بتوانید بعبورید. در همین حین ، یا درهمین بِین ، یا در همین حِیص و بِیص ! (این یعنی چی واقعاً ؟!؟) ، یک ماشین دیگری هم در ابعاد الاغ می خواهد از پارکینگش بزند بیرون که شما سد راهش هستید . در نظر بیاورید ماشین شما در این باغ وحش تکنولوژیک به مثابۀ شتر می ماند از حیث ابعاد و اندازه . حالا به مدد همون تکنولوژی فوق الذکر یا ناف (هر کی ربط بین فوق الذکر و ناف رو نفهمیده یخورده بیشتر فکر کنه !) ، بله ، به مدد تکنولوژی ناف ، شیشه ها بصورت برقی یا خودکار (حالا اتوماتیکو ترجمه کردین خودکار ، خوب باشه ، دستتون درد نکنه ولی دیگه pen رو چرا ترجمه کردین خودکار ، چه ربطی داشته آخه ؟!؟) پایین اومده تا از شر بوی مهوع خوشبو کننده راحت شین . در نتیجه سر و صدای خیابون و عر و عربده دور و بر تو گوشتونه . یک Leonard Cohen هم داره از رو یه سی دی کیفیت خیلی خوب دلی دلی می کنه ، فیله و خره هم هر کدوم به دلیلی دستشونو گذاشتن روی بوق (حالا خره بوق بزنه یه حرفی ، فیله که خودش خرطوم داره ، اون دیگه واسه چی دستشو گذاشته رو بوق ؟!؟!) – تکنولوژی باعث میشه بوق ماشینا به جای شاسی های کوچیک بغل فرمون ، بیاد وسط فرمون ،  تا فیل ها راحت تر بتوانند ببوقند ! – خلاصه تو این شلم شوربا (واژۀ بسیار مناسبیه ، شلم یه بازی ورقه ، بی مزه تر از حکم ، حتی بی مزه تر از حکم مسعود کیمیایی ، شوربا هم که یه جور آشه میگن ، وقتی یه دست ورق شلمو بریزی تو آش مسلماً خر تو خر قشنگی میشه ، واژۀ مناسبیه شلم شوربا !) می گفتم ، تو این شلم شوربا تصمیم می گیری یه کم بری عقب که الاغه بتونه از پارکینگ درآد . یه سگی هم از عقب اومده ، از گوشه سمت راست چسبونده پشت ماشینت ، ولی تو آینه وسط نمی بینیش چون ماشین تو شتره . می ری عقب ، بوق سنسور دنده عقب بهت میگه هفتاد سانت ، پنجا سانت ! ، سی سانت !!  هوووووی ! داری می زنی به سگه ! ... ولی صداشو نمی شنوی ..... چون به لطف تکنولوژی ، صدای بوق ماشینای دیگه و لئونارد و غیره و غیره از صدای سنسور بیشتره . در نتیجه ... گرومب ...می زنی به ماشین سگه !
تکنولوژی چیز بدیه ، هر چند آینه بغلو واسه همین جور وقتا گذاشته باشن !!!!

پی . اس . شرمندۀ دوستان ، دستم به کم نمیره ، همین جوریش کلی جلو خودمو گرفتم اینقد شده ، شرمنده ... !!!

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

کلۀ پر حرف

گفتن زیاد می نویسی ، طولانی و پر حاشیه . عاشق تذهیب و تجمل حاشیه م ، اینه که از خیر این یکی نمیشه گذشت . راهش اینه که یه نوشته رو چند قسمت کنم حوصله تون موقع خوندن سر نره . اینجوری تو مصرف گاز قبضی هفتاد هزار تومنتونم صرفه جویی میشه !
گفتن کلۀ پر حرفی داری ! (ماشالله هم گفتن البته) ، چند تا علت داره . مهم ترینش اینه که نوشتنم از حرف زدنم بهتره ، (ببین دیگه حرف زدنم چه افتضاحیه ! ) . تو ارتباطات اجتماعی خیلی کم حرف می زنم . یکی به خاطر اعتماد به نفس در حد صفر کلوین ، یکی التزام عملی به نصایح سعدی علیه الرحمه در باب هفتم بوستان در آداب سخن گفتن : 
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل
ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست
که بیندکه شمع از زبان سوخته‌ست
و الی آخر ...
جبرانی حرفایی که میشه به سادگی به زبون آورد ، به سختی تایپ می کنم . اینجوری ام دیگه . کاریش نمیشه کرد .
یه علت دیگه اش اینه که دل پُری دارم . حالا اگه بخوام از دل پرم بنویسم دوباره طولانی میشه . پس دلو ولش ، یا ولو دلش ، ( همین علاقه به چرت وپرت سر هم کردنم موجب تطویل مطلب میشه ! ) . یه علت دیگه اش اینه که زیادی زیاد فکر می کنم . به هر چیز بی ربط و با ربطی فکر می کنم و این اصن خوب نیست . باعث میشه وقت و جا واسه فکر کردن کم بیارم . بعد فکر کردن به یه چیزای مهمی مث اجاره خونه و چک و کوفت و زهر مار، میس میشه ! وقتی می نویسم ، یه سری از فکرام تخلیه میشه ، جا واز میشه واسه فکرای مهم تر تر !
پونرده تا علت دیگه هنوز میتونم واسه تون ردیف کنم ، ولی بعد میگین کلۀ پر حرفی داری ! کلۀ پر حرفم جالبه ها ! شنیده بودیم چشمِ ناپاک ، گوشِ شنوا ، دماغِ سربالا ، زبونِ دراز ، چونۀ گرم ، گردنِ باریک ، سینۀ ستبر ، دستِ بزن ، شکمِ دریده ، نافِ بریده ، ...... ای دل غافل ، دیگه بقیه شو خودتون تا پایین برین ! (اِ راستی دلِ غافل !) ، خلاصه همه جوره اعضا و جوارح رو موصوف به صفات پسند و نا پسند شنیده بودیم الا این یکی "کلۀ پر حرف !!!" که دست بر قضا اینم شنیدیم ! – اِ راستی دستِ برقضا ، دستِ خالی ، دستِ پُر ، دستِ با برکت ، دستِ سبک ، دستِ گُل (که میگن دستِ گُلتون درد نکنه) ، دسته گُل ، دسته کلید ، دسته صندلی ، دسته عزاداری . اصن عمله دسته دسته ،  سر کوچه نشسته ، دیگه نمیرُم دیگه نمیرُم دیگه نمیرُم ولایت ........................................... !!!! ................................. همون کلۀ پرحرف ، حقته !!!!! ... کله پوک ! ... کلۀ پوک ، کلۀ خوک ، کلۀ دوک ، کلۀ غوک ، کلۀ کوک ..................!!!!!!!...................هادی جداً برو دکتر ، تو مریضی ، تو عزیزی ، تو نمایندۀ عشقی ، تو سزاوار ثنــــــــایی ....!!    J


۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

فورد و پرنده

پرنده ها حافظه دارن ، قدرت تحلیل دارن و بر اساس تجربیاتشون ، تصمیم می گیرن ، مسیر پروازشون رو تعیین می کنن ، تا حالا هم کسی ندیده میون این همه پرندۀ تو آسمون ، دو تا شون وسط زمین و هوا بخورن به همدیگه ! در روزگاران قدیم ، پرنده ها و اسب ها و شتر ها و خر ها و آدم ها در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتن . اگه اسبی میون راه به تاخت می رفت و پرنده ای می خواست عرض جاده رو طی کنه ، یا اسبه یکی دو گام سرعتشو کم می کرد ، یا پرندهه یه محاسبات ساده ای در حد محاسبۀ محیط مربع انجام می داد و از پَلو آقا اسبه رد میشد تازه یه چاق سلامتی هم تو همین یکی دو ثانیه با هم می کردن ! اگه طرف خر بود ، یا شتری قاطری چیزی ، که اصن پرندهه یه چند دقه ای هم میشست وسط گوشای خره و از روز و روزگار واسه هم درد دل می کردن و بعد هر کدوم می رفتن پی کار و زندگیشون .
تا اینکه زد و بشر ، ماشین رو اختراع کرد . از اسب تند تر می رفت ، از خر محکم تر بود و از همه بدتر ، اگر می زد بهت ، وای نمیساد عذر خواهی کنه . هر چند لازم هم نبود که به خودش زحمت وایسادن و عذر خواستن رو بده . چون اگر حسب تصادف میزدی بش یا می زد بهت جا بجا مرده بودی . کسی نمیاد بالا سر پرندۀ مرده بگه آقا شرمنده که کشتمتون !
پرنده های زیادی در این راه شهید شدن و خانواده های زیادی بی سرپرست . اینه که جلسه عمومی گذاشتن تا ببینن با این پدیده جدید چه باید بکنن . نظر عده ای این بود که کلا پرواز در ارتفاع پایین ممنوع ! خوب چه مَرَضیه آدم (ببخشید ، پرنده ) از جایی رد بشه که احتمال خطر داره ؟! . پرنده های کوچیک تر دراومدن که عذر میخوایم ولی ما اگه بخوایم یکی دو لِوِل بالا تر بپریم میافتیم تو رِنج آقایونِ باز و شاهین و بلکمم عقاب ، اگه آقایون تضمین می دن ماها رو شکار نکنن ، اوکی ، ما میایم بالا تر . وگرنه ترجیح می دیم لای پره رادیاتور ماشینا نفله شیم ، اینجوری دردش کمتره تا اینکه جناب شاهین دنبالمون کنه اول مث جن دیده ها تا جون داریم بال بزنیم بلکه بتونیم فرار کنیم ، بعد از نفس بیافتیم و تسلیم بشیم ، بعد آقا شاهین چنگالای مبارکشون رو فرو کنن تو تنمون و ما رو که بی رمق از بال زدن های بیهوده همینجوریش نیمه جونیم ، محکم تر و محکم تر میون پنجه هاشون فشار بدن و ... آقایون بزرگا ، سروران گرامی . بزرگواری بفرمایید هنگام شکار اینقد این ناخونای تیز و برنده تونو تو گوشت تن ما فرو نکنین ، ما همین جا قول می دیم طابع قانون دست به مهره باشیم . لازم نیست چار چنگولی خفتمون کنین . همین که دست یا پا یا نوکتون به ما خورد قبوله . ما دیگه فرار نمی کنیم ... وبعد ما تازه شروع کنیم عز و التماس که بیا جان مادرت ما رو نخور ، من الان بچه هام تو خونه گشنن . و بعد جناب ، فریاد جیغ مانندی سرمون بکشن که خفه شو بچه های منم گشنن ، فکر کردی یه ساعته دارم دنبالت می دووَم که ببرمت کیف و کفش بخری ؟! اونوقت با اون نوک گرد و تیز و وحشتناکشون ، همین جور که داریم لای چنگالاشون جون می دیم یه سوراخم تو کله مون در میارن که زر زیادی نزنیم و بعد سر آخر در حالی که ما دیگه توان حرکت و یا حتی قدرت باز کردن چشامونو نداریم ، ولی هنوز درد رو به وضوح و روشنی حس می کنیم ، می رسیم خدمت آقا زاده های بد ترکیب و گرسنه ایشون تا پنج تایی فریاد شادی کشان ، زنده زنده نفله مون کنن ... خیر قربان ما همون ماشینو ترجیح می دیم . خطر تصادف رو به جون می خریم ولی تو لایه های بالا تر نمی پریم .  لذا طرح عدم پرواز در ارتفاعات پایین تصویب نشد .
کبوتر جوانی پیشنهاد مبارزه داد . اون گفت من تو یه فیلمی دیدم که ژاپنیا با هواپیماهای چسقلیشون حمله میکنن به ناوای آمریکایی تو پیرل هاربور ، رفتین که اونجا ؟ آره ، بعد چون بمب و اینا کم میارن ، راست با هواپیما ها می رفتن تو شکم کشتیا و دخلشونو در میوردن . ما هم میتونیم همین کارو بکنیم ! البته اون روز دو تا جوون آمریکایی خیلی خوش تیپ که نمی دونم چرا به جای اینکه برن هالیوود هنرپیشه بشن اومده بودن خلبان شده بودن ، چنان فداکارانه با هواپیماهاشون حرکات مهیر العقول آکروباتیک انجام میدن که ژاپنیا با خودشون می گن بابا این آمریکاییا دیوااانن ! ما داریم می جنگیم اینا سیرک را انداختن ! ، و بر می گردن میرن توکیو خونه شون  .  البته در جریان شلوغ کاریای ژاپنیا اون روز یه پیر مرد صد و سه ساله تو یه بیمارستانی همون حوالی فوت کرد . همینطور هم تو اون هیری ویری ، خیلی غیر عمداً ، از دماغ یه خانوم پرستار خیلی خوشگلِ ماشالله بزنم به تخته – کبوتر جوان با نوکش چند ضربۀ کوچیک به شاخه زیر پاش می زنه ، یه کلاغی که واسه ییلاق از تبریز اومده بوده از اون ور داد میزنه : کیه ؟!؟ - آره از دماغ اون پرستار خوشگله چند قطره خون میچکه . بعد رییس جمهور آمریکا هم که حســاس ! فوری گوشی رو ورمیداره زنگ میزنه رییس کارخونۀ بمب اتم سازی بی مقدمه دادو میکشه سر یارو که : پَ تو چه گهی می خوری تو اون کارخونۀ بی صاب مونده ؟!؟ ماهی چارصد دلار ( اون موقع میشد با چارصد دلار یه ماه بری شمال حال کنی ، هر روزم کباب بخوری و عرق و عشق وصفا ، خدا بیامرزه ممد رضا رو ، چه دورانی بود ...!!!) ، ماهی چارصد دلار میگیری سه ساله رفتی واسه ما دو تا دونه بمب اتم عَلَم کنی ! بمبه ...، آپولو که نمی خوای هوا کنی ! . دس بجنبون زودتر سر همش کن می خوام یه حالی از این ژاپنیای مادر به خطا بگیرم که دیگه هوس نکنن بیان با هواپیماهای فکسنیشون تو بندر ما بندری برقصن . و البته از اون فیلم ، همه دنیا فهمیدن که بچه های ژاپنی حقشون بوده که تا سال های سال از بابت اون بمبای اتم جزغاله بشن ، چون باباهاشون اومده بودن دماغ یه خانوم پرستار خوشگلو اوف کرده بودن ! ... کبوتر جوان بادی به غب غب انداخت و بق بقی کرد و گفت : من و رفیقم جَق (جَک بق بقو) ، حاضریم این عملیات فداکارانه رو انجام بدیم و به مغز بریم تو شیشه ماشین آدما ! مگه نه جَق ؟! ، و با بالش رو شونۀ کبوتر کناریش زد . رفیقش گفت : هر چی تو بگی جَلق (جَک لندن بق بقو) !!!
اونایی که سنی ازشون گذشته بود و دنیا دیده تر بودن ، سری به تاسف تکون دادن چون میدونستن این دو تا جوون آخرش این کارو می کنن . ولی تصمیم نهایی بالاخره این شد که یه تیم متشکل از مهندسین پرواز و اساتید طراحی صنعتی و فیزیکدانان و ریاضیدانان خبره تشکیل بشه به نام "سمعام"  (ستاد محاسبات عبور از ماشین) . بعد اینا بشینن اندازه و ابعاد و سرعت ماشینارو دربیارن و بر اساس اون ، سرعت و زاویه بال و ارتفاع رو، با در نظر گرفتن جهش باد (جهت وزش باد !) محاسبه کرده و در اختیار جمیع پرندگان قرار بدن .
این ستاد ، سال هاست که مجدانه مشغول به کاره و مرتبا اطلاعاتش رو با تغییر مدل ماشین ها به روز می کنه و نتیجه تحقیقاتش رو در اختیار عموم میزاره و به این ترتیب جون پرنده های زیادی رو نجات داده . پرنده ان ، آدم که نیستن ستاد را بندازن فقط پول حروم کنن به هیچ دردی هم نخورن ! وجدان کاری سرشون میشه پرنده ها ! .
اما امان از دست این آدمیزاد . هر چی این بدبختا حساب کتاب می کردن ، دوباره آدما یه بامبولی در می آوردن حال اینا رو بگیرن . یه روز ستاد دید آدما یه ماشین ساختن بد ترکیب ، بهش میگن اس یو وی یا همون شاسی بلند . سریع همۀ ضرایب محاسباتی رو ضبدر دو کردن که پرنده ها بتونن با فاصلۀ ایمن از این نرغول رد شن . یه مدت اوضا خوب بود تا اینکه تویوتا اومد یه مدل زد به اسم سِکویا . تقریبا یه برابرو نیم  یه اس یو ویِ بزرگ . یه روز حسب اجبار و اضطرار پشت یکی از اینا نشسته بودم و عجله داشتم و تندم میرفتم . یه پرندۀ بدبختی داشت از چپ نزدیک میشد و نره خر من به چشمش ، اس یو وی معمولی اومد. طبق آخرین محاسبات ارئه شده از طرف ستاد سمعام ، پرندهه می بایست حدود بیست سانت نرسیده به گلگیر چپ ، یه نیم متری ارتفاعشو می برد بالا تا از رو کاپوت رد بشه . ولی خوب سکویا بود و هیکلش با حساب کتاب اونا جور در نمیومد . پرنده بیچاره رو شیشه چراغ ماشین تپلقی کرد و من تو آینه فقط یه مشت پر دیدم که تو هوا پخش بود . تقریبا پودر شد !  
یا اتفاقی که امروز صب افتاد و اینقدر نامردی بود که واقعا میخواستم وایسم برم از جنازه پرندهه عذر خواهی کنم !
فورد رحمه الله علیه ، ایشالله نور به قبرش بباره با این ماشینایی که میسازه – دقت کنین تویوتای گور به گوری رو نمی گم ، صحبت از فورده ، نوادگان هنری فورد کبیر ، مخترع اصل اصل ماشین ! – یه مدلی داره اسمش هست اِسکِیپ ، یه مینی اس یو ویِ نه خیلی غول نه خیلی کوچیک . یه مشکیش منو این ور اون ور میبره ، دستشم درد نکنه ، خیلیم با هم رفیقیم ، چقدم به هم میایم ! (رِفیقا میگن !) . طراحی ساده و خوبیم داره . فقط نمی دونم چی شده که آقای طراح زده به سرش ، یهو تصمیم گرفته تو اون زاویۀ کاپوت و شیشۀ جلو ، سمت راست یه پنج سانت جلو تر از کنج شیشه ، یه آنتن هوا کنه یه متر و نیم ، جمع نشو !!!
امروز صب دخترمو رسونده بودم مدرسه و تو یه خیابون نه خیلی خلوت ، نه خیلی شلوغ داشتم راه خودمو می رفتم . Leonard Cohen  داشت با صدای بلند in my secret life میخوند ، هوا آفتابی ، آسمان آبی ، همه چی به را ، آقا پرنده هه محاسباتشو کرد و از سمت چپ وارد کادر شد . کاپوت و شیشه رو خیلی فنی و ریز رد کرد و شپلقی به آنتنه پیچید !!! ..... آخه این جا جای آنتن کاشتنه ؟!؟ نمیگین یه پرندۀ بدبختی می خوره بش نصف میشه ؟!
روحش شاد ، امیدوارم این پست مرحمی باشه بر قلب داغدیدۀ بازماندگانش ! ... پرندۀ مرحوم . معذرت می خوام ! ما آدمیــــم ! اینیم دیگه ... شرمنده ... .

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

آرامش

در دامنۀ تپه ای سرسبز نشسته ام
هوا سایه آفتابی است .
پیش چشمم دورترک ، منظرۀ خانه های روستایی
دورتر رشته کوهی بنفش وسبز
بعد آسمان
بعد ظهر است ، آبی است .

نسیم از میان شاخ و برگ درختان می گذرد
بی صدا ،
گاه گداری پرنده ای کوچک
پر می کشد و باز آرام
بر شاخه ای می نشیند .

هرچه هست ، تنها سکوت است و آرامش
تنها سکوت و آرامش
وقتی سر بر آغوشش می گذارم و چشم هایم را می بندم  و او
به آرامی نوازشم می کند ... .

کم پیش میاید البته ، هم رخصتش ، هم مرحمتش ،
ولی تنها اوست که می تواند مرا
پس از یک روز خشم آهن و ماشین و هواپیما
و دغدغۀ پول و قرض و وام و درصد سود
و آشفته دوندگی های معاش ،
چنین به آسایش و آرامش و سکوت
فرا خوانم کند .... .

دوستش دارم .... .



نشر اراجیف

راستش من هیچ راه دیگه ای برای نشر اراجیفم ندارم الا همین فیس بوک مادر مرده ! . راستی نشر اراجیف هم میتونه جرم باشه ؟!؟ مثلا یارو به اتهام نشر اراجیف ، تلاش در براندازی کلام ، تضعیف امنیت کلّی ، تشویق افکار عمومی و از این حرفا بره زندان ... فکر کن !!! . عرض می کردم راه دیگه ای جز اینکه لینک وبلاگ رو بذارم تو فیس بوک ندارم . این خوبه ، فقط اشکالش اینه که در فاصله کلیک لینک فیس بوک در وبلاگ تا بالا اومدنش تو فیس بوک (زمانی حدود سی صدم ثانیه ) ، دست کم سیصد تا لینک آیا شما خوش تیپ ترید یا برد پیت ؟ به نظر شما کدام حیوان خر تر است ؟ پاسخ ها : خر – خر – خر خودتی ، آینه یک مسابقه است شکستنی نیست ، کدام یک از سریال های مشهور زیر را دیده اید ؟ دلنوازان ، سر بداران ، شب خماران ، صبح یاران ، نا امیدان ، در جماران ، بوی باران ، زیر تهران ، کون بخاران ، مایه داران ، گریه زاران ، می گساران ، دس به کاران ، زهر ماران ...( نه واقعا کدوماشو دیدین ؟ برا ما هم تعریف کنین !!! ) ... میاد رو لینک من و امکان دسترسی به وبلاگ پر بار و گهر ریز بنده میسر نمیشه . اینه که تصمیم گرفتم طی رقابتی تنگ آخ تنگ ، با بانیان بی بنیان این تفنن متعفن ، منم هی تند و تند مطلب بذارم و لینک بدم ، ببینیم کی تنگ تره کی بیشتر دردش میگیره !
کاری به دل نوشته های نازنین و دس نوشته های مه جبین و سگ نوشته های پیش از این و خر چریده های واپسین ندارم . ایضا باغ و بستان هایی مثل : خدایا تو چقد خوبی ... بوس ! ، بیایید نگذاریم آب خلیج فارس شور شود ! ، ای وای قبر کوروش رفت زیر آب الان کوروشمون خفه میشه ! ، یا امثال میکده ، دهکده ، چیزکده (این یکی دیگه خودش به اندازه کافی اسمش مضحک هست ) ، لااقل اینا از هر صد تا لینکشون یکیش به درد بخوره ، ... ولی آخه   آیــــــنــــــه ؟!؟!؟  ................... به نظر شما کدام شغل پر درآمد تر است ؟ ... کشی ، ... کشی ، ...کشی ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟ .......................... بیخیــــــــــال تو رو خدا !  

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

Closer - the movie

Depressives don't want to be happy to confirm their depression. If they were happy, they couldn't be depressed anymore. They'd have to go out into the world and live, which can be depressing!

Closer (2004)
Directed by: Mike Nichols
Written by: Patrick Marber 

آدم

آدما چند جورن . دقیقشو بخوام براتون بگم آدما شیش میلیارد و هشتصد و پنجا و دو ملیون و چهار صد و هفتاد و دو هزار و هشتصد و بیست و سه جورن !!! (بر اساس آمار رسمی نیمه سال دوهزار و ده) . میشه این حدود هفت میلیارد آدم رو به دو دسته کلی زن و مرد تقسیم کرد اما به نظرم هیچ جور تقسیم بندی دیگه ای نمیشه قائل شد . مثلا این که بخوایم آدما رو دسته بندی کنیم و بگیم بعضیا باهوشن ، بعضیا زرنگن ، بدبختن ، خوش بختن ، بیمارن ، سالمن ، دیندارن ، بی دینن ، موفقن ، نا موفقن ، بدن ، خوبن ، ... و همین طور بگیر برو تا آخر ، نع ! به نظر من اینجوری نمیشه و نباید آدما رو دسته بندی کرد . آدما آدمن ، همین و همین ، دیگه هرکی به خودش ربط داره چه جور آدمیه ، نه من ، نه شما ، نه هر کس دیگه ای - نباید – آدمارو گروه بندی کنیم . این میشه قضاوت در مورد دیگران و مطمئنا هیچ آدمی به اندازه خود اون آدم نمی دونه که کی هست ، چی هست و کجای کار قرار داره . از اون بدتر ما میایم دسته بندی می کنیم و برای هر گروه حکم کلی هم صادر می کنیم . میگیم یه دسته از آدما احساساتین ، آدمای احساساتی فلانن . یا بر اساس مرز بندی ها قاعده کلی می بندیم . هندیا کودنن ، افغانیا دزدن ، انگلیسیا خسیسن ، ژاپنیا منظمن ، ... . از اون فاجعه بار تر ، چون این دسته بندیا تو ذهنمون نهادینه شده ، تمام زندگیمونو می ذاریم برای اینکه تو یه دسته بهتر قرار بگیریم . دائم نگرانیم که ما تو کدوم گروه هستیم . آیا من جزو احمقام ؟ آیا جزو انسان های موفقم ؟ آیا جزو بی استعداد هام ؟ تو کدوم لیستم ؟ خوبا یا بدا ؟ اگه فلان کار و بکنم تو کدوم لیست میرم ؟ نکنه برم تو لیست بی وجدانا ، نکنه بذارنم جزو افسرده ها ، نکنه برچسب انسان های بی مسئولیتو بخورم . بهتره فلان کنم برم جزو آدمای فداکار ، بیا این کارو انجام بدم منم میشم عضو گروه آدمای مهربون . و اینقدر گرفتار این کلاف سر در گم میشیم که اصن یادمون میره بابا ما همه مون تو یه لیستیم ، لیست آدما ! فقط کافیه آدم باشیم .... آدم !  

نا تمام از پست قبل

اول پست قبلی که نوشتم این متن بالای هجده ساله ، یکی دو نفر آدم عاقل کامل بالغ ( تو این روزگار همین یکی دو نفر هم که واجد هرچهار تا شرط باشن به سختی پیدا میشه – فراموش نکنین آدم بودن هم جزو شرایط به حساب میاد !) گفتن ما که با خوندن این پست هیچ احساس بالای هیجده سالی بهمون دست نداد ! سرکاری بود ؟ . از شما چه پنهون چند تا بچه زیر هیجده سال هم اومدن گفتن : برو عمو کونتو بشور! با این چیزشعرای  تو فلان ماچه خرم تر نمیشه !!! ... گفتم : جان ؟!؟!؟ ... ببخشید شما چن سالتونه اونوقت که اینقدر با کمالات هستین ؟ یکی گفت شونزده ، اون یکی گفت چارده یه جقله ای هم اون وسط بود گفت : هشت !!! ... گفتم توله سگ تو دیگه چرا ؟! گفت : امان اژ رفیق بد ، البته ژغال خوبم بی تاشیر نبوده !!! . فهمیدم بابا ماشالله من چه خوب پاستوریزه موندم هنوز! فکر کنم مواد نگهدارنده مجاز خونم خارجی بوده ! . بعد ببین یه سری دوست دارم اینجا که بینشون بی تربیته و خلاف سنگینه منم ! فکر کن اونا دیگه چقد اصغرلیزه همو منیژه ان ! یکی یه قواره از چارراه شیر پاستوریزه پشت قباله شونه . الان که به دوستای حال حاضر و دوستای قدیمی فکر می کنم می بینم درسته که ما تا حالا حتی کلماتی در حد پدر سوخته یا بی شعور از آقای الف میم.الف (صداش می کنیم : جیم.آی کلادار.میم.عین.الف.میم.خ.الف) نشنیدیم ، ولی میم.شین هم که از دوستای قدیمیه و اگه میچلوندیش یه کاسه شیره ناب ازش می چکید ، دوست خوبی بود . دوستای قدیم ، دوستای جدید ، همه شون آدمای خوبین . همه خوبن ، همه آدمن . این از همه چیز مهم تره ... .
از موضوعات ناتمام پست قبل ، دیگه جونم براتون بگه که از دست آقای Elmer به سلامت گریختم ، امروز ظهر بردمشون رستوران آبشار چلوکباب کوفت فرمودن دو لپی ، و اضافه کردن گور پدر تحریم محریم -    Prohibition Mrohibition- باید هر جوری هست یه نمایندگی تو ایران داشته باشیم ، غذاهاتون خیلی خوشمزه است . بعد از ناهار هم گویا فهمیدن گورشونو طرفای ابوظبی گم کردن ، رفتن پیداش کنن ... آخیش !!!
ما یک افاضاتی هم در باب اندام خط کش طور خانومای چینی در پست قبلی فرمودیم ، گویا به مذاق خالق دو عالم خوش نیومد . فوری تلافیشو سرمون درآورد . داستانش اینجوری شد که در یک مرکز خریدی به اسم سیتی سنتر داشتیم به حالت هروله سعی بین پله برقی و موال می نمودیم که چشمتون روز بد که نبینه هیچی ، ایشالله فقط چیزای خوب خوب ببینه ، عین همین که ما دیدیم ! ... یه خانوم چینی خوشششگل اون وسظ وایساده بود ، هیکل میکل آنژ تراش ، لباس از اونا که بالاش یه کم پایین تر از خط وسط ، پایینش یه کم بالا تر از حد وسط ، برآمدیگیهای پیشین و پسینش اگه پروتز سیلیکون بوده که دست جراحش درد نکنه شاهکار کرده بود ، اگرم کار خدا بوده که ما غلط کردیم تو پست قبلی زر زیادی زدیم گفتیم عقب جلوی خانومای چینی راست تیغه شاقوله ! . اینکه چرا همچین موجودی به جای اینکه تو هالیوود باشه وسط سیتی سنتر بود بماند ، هیشکی جلو پاشو نگا نمی کرد !، مرد و زن و بچه مبهوت طرف بودن ، همه همینجوری به هم تنه می زدن و تا حد ممکن قدمشونو کند می کردن و دور و بر یارو می چرخیدن . ازش رد میشدن و بعد با قیافه ای که انگار آها ! یادم رفت نمک بخرم ، بر می گشتن و یه دور دیگه این شاهکار خلقتو ورانداز می کردن . و بعد دوباره می گفتن حالا ولش کن نمک که داریم و باز می چرخیدن و یه بار دیگه سیر سیل می شدن . تو این هیر و ویر من در حالی که گردنم تا منتها علیه سمت راست چرخیده بود ، از راهروی اصلی وارد دردسشویی که سمت چپم بود شدم  و تا لحظه ای که کنج در اتوماتیک طرفو از دیدم پنهون کرد سرمو بر نگردوندم . رومو که برگردوندم خودمو تو آینه دستشویی دیدم . یه خانومی سمت راستم داشت تو آینه رژ می زد ، یه خانومی هم سمت چپم داشت چتریاشو با سر انگشتاش اینور اونور می داد . قبل از اینکه بتونم فکر کنم اِ این آقایون چقد شکل خانومان ، تو آینه یه خانومی از پشت سرم در حالی که دامنشو رو کمرش از چپ و راست بالا می کشید از توالت اومد بیرون و یه صدای نازک وَی مانندی از خودش درآورد و من پا گذاشتم به فرار ... یه در زود پیچیده بودم !!!  تو راهروی اصلی هرچند دسشویی مردونه سمت چپم بود دوباره رفتم به راست ، خانوم چینیه رو یه بار دیگه بر انداز کردم ، بعد گفتم ای بابا دسشویی که اون ور بود ، برگشتم دوباره نگاش کردم ، بعد یادم افتاد نمک نخریدم ، بعد دیدم ولش کن نمک داریم حالا ، و بالاخره در حالی که داشتم می ترکیدم گفتم : خدایا  گه خوردم دیروز راجع به بندگان چینی ات اونجوری نوشتم ! بذا بریم شاشمونو بکنیم !!!
و اما داستان کیوجینگ که تو پست قبل هنوز شروع نشده نیمه تموم موند ، وارد مراحل جدیدتری شد . امروز خیلی به این داستان فکر می کردم و همینجور ماجرا رو تو ذهنم پر و بال دادم . اینقدر که دیدم چه خوبه این یه داستان مجزا بشه و حیفه که قاطی پستای بی سر و ته من تلف بشه . اینه که تصمیم گرفتم این داستانو به صورت مجزا پیش ببرم . روش کار کنم و یه کار شسته رفته ازش در بیارم . سوژه خوبی به سرم زده و ماجرا فقط یه روال عشق و عاشقی نیست ، بحث خیلی خصلتای آدمیزادی دیگه در قالب داستان میاد وسط که گفتم ، حیفه سرهم بندی بشه . می نویسم ، کامل که شد فصل به فصل براتون میذارم اینجا . قول میدم !
یه نکته کوچولوی دیگه : این وبلاگ نو پاست . یعنی پا نداره ، اصلا دست هم نداره ! یه بچه قورباغه سیاه ریزه میزه است با یه دم فینگیلی که تو فسقله آبگیر ده دوازده تا خواننده وول می خوره تا یه روزی دست و پا درآره . واسه همین نویسنده اش سعی می کنه سبک های مختلفی رو امتحان کنه ببینه تو کدوم یکی استعدادش بیشتره . یه وقتایی طنز می نویسه ، یه وقتایی جدی . گاهی اوقات شعر و ترجمه ، گاه وقتی از روزمرگی ، بعضی وقتا هم یه کم بی تربیتی .خلاصه که داره تست میکنه . اگر احساس می کنین در برابر این وبلاگ شبیه یه موش کوچولوی آزمایشگاهی شدین ، خوب احساس قشنگیه !!! الان ملت همه تو خونشون همستر دارن کلی هم بهش می رسن . از آدم بودن با این هوار مثیبتِ آدم بودن ، که بهتره !!!!...
زحمت بکشین نظر بدین ، ایراد بگیرین و نکته های گفتنی رو حتما بگین . یکی گفت دیزاین و فرمت وبلاگت همچین چنگی به دل نمی زنه ، یخورده دستکاریش کردم ، فکر کنم خوندن مطالب هم راحت تر شده باشه . خلاصه اینکه خوندن حلال ، نظر ندادن حرام !!! لطف می کنین like فیس بوک رو کلیک می کنین ، اما انتظار لطف بیشتری ازتون دارم . منظورم از لطف ، به به و چه چه نیست ، می دونین که ؟ . هر نکته ای که به نظرتون رسید بگین .
ارادت بند ... تا بعد ...

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

یک موجود فضایی پنج سر در وان حمام خانه ما - داستان تخم مرغی تخیلی - قسمت اول

این پست کمی تا قسمتی بالای هجده سال می باشد (حالا همه تون حمله کنین !)


از این مهندسی صنایع خوندن تو زندگی ما هیچ تنوری گرم نشد الا همین عشق به داکیومنتیشن و کتگورایز کردن - آخرِ فارسی را پاسِ همدان بداریم - اینه که حالا تو این هیری ویری هر خزعبلاتی که میبافم باید اول مشخص کنم قسمت چندمه ، خدا رو چه دیدی شاید زنده موندیم از این سوژه های صد من یه غاز هر کدوم یه بیست سی تایی نوشتیم بعد هر کدومو کردیم یه کتاب ! کتاب عشق ، کتاب فقر ، کتاب سی سال آزگار سیگار ، این آخری هم که نوبره : کتاب داستان های تخم مرغی تخیلی !

اصولا مشهورم به اراده قوی در خوابیدن . روایته که ایستاده زیر دوش (اگر اراده کنم ) می تونم بخوابم . اما به گمانم چند وقتیه چش خوردم (زبون و مغز رو ترجیح میدم اما این یکی استثنائا اختیارش دست خودم نبود ، کردن تو پاچه مون - راستی پاچه هم دوست دارم !). نمی دونم چه مرگم شده عهد شبایی که فرداش یه عالمه کار دارم و می دونم که باید شبو خوب استراحت کنم تا فردا سرحال و با نشاط به کارام برسم ، تو رختخواب عین جغد چشام باز میمونه و تنها چیزی که سراغمو نمی گیره ، خوابه . نه که فکر کنین استرس روز بعد باعثشه ، نه ، به تنها چیزی هم که فکر نمی کنم کارای فردامه . خلاصه چشمون زدن دیگه ، هرچی هم اسفند و بهمن و دی دود کردیم افاقه نکرد . یادش بخیر یه زمانی بهمن پنجاوهفت دود می کردیم ، اسم بود واسه سیگار گذاشته بودن خداییش ؟! (ر.ج.ک.ب !!! سی سال آزگار سیگار - قسمت هفتم ... برگردین بابا ... ر.ج .ن. ک.ب  یعنی رجوع نکنید به ! سرکاری بود ،  قسمت هفتمشو ننوشتم هنوز !) سیگار بهمن پنجا و هفت - همین جوری بدون "ه" آخر پنجاه - یک (به فتح ی) کوفتی بود در نوع خودش دومی نداشت . هر چند مصداق کوفت بودنش خیلی هم بی شباهت به بهمن پنجاه و هفت خودمون نبود . با این تفاوت که اون سیگاره رو با همون پک اول می فهمیدی چه کوفتی داری می کشی ، اما این انقلابه رو باید سی سال میگذشت تا بفهمی چه کوفتی کشیدی ! . بگذریم ، جزو معدود عقاید درست بابام راجع به من اینه که کودن تر از این حرفام که وارد مقوله سیاست بشم !.

خلاصه امشب یکی از اون شباس که بیخوابی زده به کله ام و چون امروز تصادفا با یه وبلاگ و وبلاگ نویس خیلی خوب آشنا شدم ، جو گیر گردیده و الان دوی نصفه شبی در خدمتتونم. قبل از وارد شدن به ماجرای تخم مرغی امشب یک فرازهایی هم در مورد اون وبلاگه براتون بگم : یه آقای مشنگی هست که قشنگ می نویسه ، اینقدر قشنگ که سر یه شام تو برج العرب باهاتون شرط می بندم اگه برین آخرین پستشو بخونین ، تا ته اولین پست رو در نیارین بی خیالش نمیشین . لینکش رو میذارم در حاشیه سمت راست . در اون حاشیه سمت راست یه لینک دیگه هم میبینین که متعلقه به یه خانوم قشنگی که نه تنها مشنگ نمی نویسه ، بلکه خیلی هم خوش آب و رنگ مینویسه ، نوشته هاش بیشتر شبیه نقاشی ان . خوندن این یکی رو هم از دست ندین .

فردا قراره مدیر فروش خاور میانه و شمال افریقای یه شرکت انگلیسی که ما نمایندگیش تو اماراتیم ، بیاد دبی. ( دقت کردین ما تو مدرسه جغرافیا که میخوندیم قاره ای به اسم خاور میانه که نداشتیم ، داشتیم ؟ اما بعد از تجزیه اتحاد فروپاشیده شوروی و سبز شدن یک مشت کشور فسقلی با نیمه تمدنی وام گرفته از جماهیر سابق ، و به طور همزمان (مرده این لغط سایملتنیوسلی ام نمی دونم چرا ؟) پیشرفت هند و چین - ژاپنیا که از همون اول حسابشون جدا بود - تویوتا میساختن ماه ! آدم انگشتاشو باهاش میخورد (دروغ گفتم ، حالم به هم میخوره از این ماشین زپرتی ، فورد سوار شو حالشو ببر !  - ای بابا اینقدر کم هوش نبودین که ، خودم فورد دارم ! ) ، بگذریم ، خلاصه یواش یواش اومدن مخصوصا تو تقسیم بندیای تجاری ، شمال افریقا و خاور میانه رو یه کاسه کردن و کلا تو جلساتشون با عنوان کشورای عقب مونده ازمون یاد میکنن . (نمی دونم اگه در رده بندی سیاست چلانی ، کودن نبودم چقدر می خواستم به سیاست بپردازم ؟! ). حالا از اینم بگذریم ، فردا آقای Elmer تشیف میارن و بنده به عنوان منشی ، کارمند ، مهندس فروش ، حسابدار ، آبدارچی ، راننده و در نهایت مدیر شرکت باید به استقبالشون رفته و در خدمتشون باشم. آقای Elmer یه هلندی الاصل انگلیسی تباره که پفیوزی از وجناتش میباره عین رگبار بهاری !! تمام استرس و بی خوابیمم مال اینه که یه ساله به قدرتی خدا یه دونه از محصولات کارخونه این بابا رو نتونستیم بفروشیم (چششون درآد خیلی قیمتشون نسبت به سایر رقبا بالاس . ولی خوب اینو نمیشه به روش آورد به دو دلیل . یکی اینکه زشته و ممکنه بدش بیاد و دوم اینکه من اصن نمی دونم چشت درآد به انگلیسی چی میشه !). حالا استقبال فرودگاه و نهار در رستوران ژینگولانس بماند ، چار تا جلسه قرار گذاشته به ترتیب تو شارجه ، ابوظبی ، راس الخیمه و جبل علی . یعنی من باید فردا قد کشور امارات رو دو بار رانندگی کنم برم و برگردم . جلسات کسل کننده بماند ، این پفیوز انگلیسی هلندی رو چجوری کنار دستم موقع رانندگی تحمل کنم ؟!؟. باز خوبه سر تا ته امارات با ماشین سه ساعت بیشتر راه نیست . تصور کن (اگه حتی تصور ...... کردنش سخته !!! - راستی سوراخ تصور کجاشه ؟!؟ تو "صاد" یا تو "واو" ، حق داشته بدبخت سیاوش قمیشی ، تصور کردنش سخته !) آره دیگه تصور کن همین برنامه قرار بود تو ایران پیاده بشه ، چار تا جلسه تو یه روز تو مشهد ، بوشهر ، تبریز و دست آخر چابهار ! نشیمنگاهی از آدم به تواتر می رفت !

آقا این بساط Elmer الدنگ رو بذاریم ، بریم سر تخم مرغ خودمون . هی من میخوام داستان بسازم به این نکبت و فردای نکبتی فکر نکنم هی نمیشه .

داستان تخم مرغی تخیلی فردا ، در واقع از فردا شروع نمیشه ، این داستان چند ماهی هست که شروع شده . یه شرکت تجاری گردن متوسط هست که با شرکت ما عین دو تا خواهر میمونن (ما سیستر کمپانی اون گردن متوسطه ایم !) شرکت ما مسلما خواهر کوچیکه است . حالا کی خواهر بزرگه شوهر میکنه شرکت ما بشه نون زیر کباب و خلاصه نونمون تو روغن بشه نمی دونم ! دفتر هر دو شرکت تو یه ساختمونه ، خواهر بزرگه دفتر بزرگه رو داره تو طبقه اول و خواهر کوچیکه طبقه سوم . حسب روابط خواهرانه این دو شرکت ، در روز زیاد پیش میاد که پرسنل مربوطه ، در آمد و شد متعدد فی مابین باشن . زد و شرکت بزرگه بر اساس طرح توسعه نیروی انسانی ، یه منشی جدید استخدام کرد . یه خانوم سی و دو سه ساله چینی ، که بعدا فهمیدیم نیم دهه ای پیش ترَک ، شوهر الکلیشو ول کرده ، دختر ده ساله شو گذاشته پیش مامانش و اومده دبی کار کنه پول دربیاره بفرسته چین مامانش براش پس انداز کنه خونه بخره ! یک - به همون فتح ی - موجودات غریبین این چینیا ! . خانوم چینیه قیافه معمولی داشت ، شبیه یک میلیارد چینی دیگه . نسبتا قد بلند - بازم نسبت به یک میلیارد چینی دیگه - و بازم مثل همون یک میلیارد تا ، از پهلو که نگاهش می کردی فقط یه خط صاف می دیدی ، تنها وقتی که روشو به طرفت می گردوند مث لوردراپه ای که باز باشه و زنجیرشو بکشی ببندیش سطحش معلوم میشد و می فهمیدی که ای بابا این که آدمه ! خانومای چینی از نظر برجستگی های پیشین کلا زیر صفر کلوین به سر میبرن. واسه همینم وقتی بچه نوزاد بدبخت میخواد شیر بخوره ، باید اینقدر پک و پوزشو بکشه جلو و تلاش کنه که بلکه چیزی دهن گیرش بشه و سر و سامونی به شکم گرسنه اش بده ! اینه که لب و دهن و لثه و دندونای پیش اومده ای هم دارن . روز خلقت و ترانسفر به کره خاکی هم خوب چینی بودن دیگه ، سمج و یه دنده ، کلید کرده بودن که ما از بهشت بیرون برو نیستیم ! حالا یه میلیارد جونور یاجوج ماجوج رو مگه میشد به این آسونیا راضی کرد؟ اینجوری شد که خداوند ناچار به استفاده از اهرم فیزیکی شد و با یک تخته چوب به شدت تخت ، محکم زد در باسن مبارکشون و روونه کره خاکیشون کرد . اون موقع گویا گل اینا هنوز خوب خشک نشده بوده ، لذا خانومای چینی ، از نظر برآمدگی های پسین هم دچار همون مشکل عدم تورم در ناحیه پیشینن !!!

خانوم چینیه اسمش "کیوجینگ" بود. گویا "کیو" لقب ابا اجدادیش بوده. باید بودین و می دیدین وقتی ازش پرسیدیم "کیو" یعنی چی و توضیح می داد که این قسمت از اسمش منسوب به پدرشه ، با چه لحنی کلمه "پدر" رو می گفت و چه حالتی به صورتش می داد و چه حرکتی با دست و انگشتاش تو هوا ترسیم می کرد ! فکر می کردی اگه پدرش یکی از نوادگان پادشاهای تاریخ چین نبوده دست کم از تخم و ترکه ژنرال ژینگ کوان فو یا یه همچین کوفتی سر درآورده! با یک احترامی می گفت "پدرم" ، با یک ابهتی ، با یک احساس افتخار درونی ای !! اینا تاریخ و تمدن دارن ، ما هم تاریخ و تمدن داریم ! اینا احترام به پدر از نون شبشون واجب تره ، بعد ما هر چی فحش سردستیه حواله پدرمونه ! پدر سگ ، پدر سوخته ، پدرتو درمیارم ، ... اینا پیشینه فرهنگی دارن ، ما هم پیشینه فرهنگی داریم !!! خلاصه "کیو" نسب خانوادگیش بود و "جینگ" معنی اش می شد "پیس فول"! حالا پیس فول معنیش میشه صلح انگیز یا صلح مالیده یا صلح بلعیده یا چه میدونم اماله شده با صلح ، خودتون هرچی دوست دارین ترجمه اش کنین !

کیو جینگ وقتی اسمشو با گویش اصل چینیش می گفت ، انگاریه گنجشک بود که صدا می داد ، پُر خجالتی بود و وقتی ریز می خندید سرشو تو بازوش پنهون می کرد و پیشونیشو می رسوند به میز. شیرین بود و دوست داشتنی و ناگفته نماند مث موتور یه ضرب روزی ده ساعت کار می کرد ، بدون خطا ، بدون اشتباه ، از همون روز اول . این شد که خیلی زود ، کیوجینگ جاشو تو دل همه ، من جمله رؤسای دو شرکت خواهر مئاب ، باز کرد . رییس شرکت بزرگتره از کارمندش راضی بود و کارمندشم از اون راضی ، چون حقوق خوبی می گرفت . رییس شرکت کوچیکه اما اوضاش کمی تا قسمتی فرق می کرد . رییس خواهر کوچیکه بر خلاف مدیر خواهر بزرگه که کل ارتباطش با کارمنداش بر اساس ریپورت های هفتگی و میزان سودآوریشون شکل می گرفت ، هر از گاهی میشست پای درد دل کارمنداش و باهاشون حرف میزد (کلا این روش مدیریت رو بیشتر می پسندید) ، نه که معتقد باشه سود بیشتری عاید شرکت میشه با این روش، با همه آدمایی که بطور روزانه سر و کار داشت همینطوری بود . تا اینکه یه روز تو همین اوضاع و احوال پرسیا ، کیو جینگ لاغر اندام گردن باریک ، با یه حلقه که چه عرض کنم یه شکلک بادوم طوری از اشک توچشای فسقله بادومیِ چینیش ، بهش گفت از روز اول که تو رو دیدم حس کردم یه فرقی با بقیه آدما داری ! اینکه رییس غیر مستقیمشو یهو بی مقدمه تو خطاب کرده بود بماند ( نکته اش اینجاست که رییسه با کارمندا انگلیسی حرف می زد . خوب تو انگلیسی کسی چه میفهمه وقتی طرف میگه "یو" منظورش "تو" هست یا "شما" ؟! اینه که رییسه به نظرم تا اون روز فکر می کرد کیوجینگ "شما" خطابش میکنه و اون روز یه دفه حس کرد منظور طرف "تو"هست !) . و کیوجینگ اینجوری ادامه داد که : ممنونم ازت که از روزگار ماها میپرسی ، تو خیلی مهربونی ! - و بازم رییسه پیش خودش "یو" رو "تو" برداشت کرد ... .

بچه ها یواش یواش داره خوابم میگیره ، ساعتم نزدیک سه و نیمه ، بذارم بقیه شو واسه بعد؟ اینقدر اون بالا اراجیف به هم بافتم که هنوز به داستانی که برای فردا ساختم نرسیدم! بذارین شورتو پاره کنیم بریم سر اصل ماجرا ! (ببخشین منظورم این بود که short cut بزنیم بریم سر اصل ماجرا - خواستم فارسی را پاسِ همدان بدارم اینجوری شد !!!) . اصن مگه من اون بالا ننوشتم قسمت اول؟ خوب بذاریم یه چیزی واسه قسمتای بعدم بمونه دیگه نه؟! اگه دوست دارین بقیه ماجرا رو بفهمین دعا کنین من فردا جون سالم از دست Elmer به در ببرم تا بتونم سر و ته این داستانو هم بیارم. الان هر چی به هم می کشم نمیتونم ! خوابم میاد ، بالقوه هم آدم نشیمنگاه وایدی هستم ! پس فعلا شب خوش ...

تا بعد...