۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

خسته نمی شوم

چقدر باید بجنگم ، ببــازم ، و باز هم قدردان و عاشق این روزگار باشم . چقدر باید ابلهانه بایستم تا بازنده خطابم کنند . چقدر باید هر روز ، به خودم نهیب بزنم ، که من ، بازنده نیستم ! منِ از پیش باخته ، منِ پیش از شروع ، به آخر رسیده . تا کی باید هر روز صبح ، کمر شکسته ام را به سختی راست نگه دارم ، به آسمان نگاه کنم ، بسم الله بگویم و انگار برای شروعی تازه راه می افتم ، تمام سنگینی گذشته را بر دوش بگذارم ، بلکه امروز به مقصد برسانمش . تا کی باید هر روز غروب ، کوله بار سنگین تر شدۀ تلاش های بی فایده ام را پشت در بگذارم ، لبخند بزنم ، و عاشقانه های زندگی ام را زمزمه کنم . نکند می دانند جنبۀ بُرد ندارم ، پرهیز می کنند مبادا یک وقت مجالم بدهند ، دست های بُرده ام را بشمارم . نکند اصلاً دستی نبرده ام !
دیده نمی شوم ، می دانم . از بس که سینه خیز رفته ام ، سینه بر خاک کشیده شده ام . بر خاک افتاده ام . از بس که هر بار برخاسته ام ، با همان لبخند ابلهانه بر لب ، خاک ها را تکانده ام ، ایستاده ام ، تا باز به تکانی ناگهانی ، طناب را بکشند ، پهن زمین شوم . بر خاک کشیده شوم .
خسته نیستم ، خسته نمی شوم . فقط ، نفسم دیگر ، کامل بر نمی آید .

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

به لیست از ما بهتران افزوده شد

یه لینک جدید در لیست از ما بهتران اضافه شده ، از دستش ندین . ساده ، روان ، با معنی و خواندنی مینویسه . اینقدر خوبه که بی اجازه لینکش کردم .

بعد نوشت : از یکی دیگه هم خوشم اومد ، مخصوصا از عنوانش : آهو نمی شوی بدین جست و خیز ، گوسپند !!! لینک دادم.
اینا هر دو تا همچین نوظهور هم نیستن ، منم تازه پیداشون نکردم . ولی فکر کردم حیفه کسی خزعبلات منو بخونه ، اینارو نخونه .

جدایی ناصر از شیرین

چند وقت پیش ، فیلم خوبی دیدم از کارگردان توانا بُوَد هر که دانا بُود کشورمان ، آقای اصغرفر. نشنیدین اسمشونو؟! بابا خیلی مشهورن که ! آقای اصغرفر ، هادی شون !
فیلم در مورد جدایی یه خانومی بود که خیلی سال پیش در فیلم دلشدگان ، کور بود ولی در این فیلم بینا شده بود و این نشان می داد که علم پزشکی طی این بیست سال چقدر پیش روی کرده و همچنین نشان می داد که سینمای مملکت هم طی این بیست سال چقدر تکان نخورده ! من کلا در زمینۀ سَلَح ، خیلی آدم شوری نیستم که بخوام راجب سینمای ایران حرف های ناموس دار بگم. ولی بدم نمیاد یه چار تا حرف بی ربط بزنم بلکه آنجلینا جولی یه جوابیه ای بده باب آشنایی باز شه ، باقی مُخ زنیش با خودمون !
عرض می کردم فیلم در مورد جدایی سیمین بود از خسرو ، نه ، از فرهاد ، نه ، از اصغر فرهادی ... آها ! خودشه ! سعدی خودش می گفت : چو سیمینی از من بدر می رود ... چو فرهادی آتش به سر می رود !!! همینه نه ؟!؟ ... نه ... خیله خُب ولش کن اصن ، مهم نیست از کی یا چی جدا می شد . مهم این بود که اسم فیلم خیلی بی مسما می نمود . جدایی کوتاه سیمین ... یا یه چیزی شبیه این ... آره ... جدایی  نادراز  سیمین ... آره همین بود ! اولا چرا "نادراز" ؟ مگه کلمۀ "کوتاه" چه اشکالی داشت که بجاش گفتن "نادراز"؟!؟ همین افه های روشنفکریه که آفت سینمای ما شده دیگه ! بعدشم قضیه اصن نادراز نبود ، خیلی هم کشدار و طولانی بود.
ولی سرجمع به عنوان سالی یک نمونه از محصولات سینمای ایران را دیدن (نمونۀ سال قبل ، دربارۀ الی بود) مقبول افتاد . فقط در پایان پیش نهاد می کنم یک مجموعۀ چند اپیزودی ساخته بشه در مورد پایان فیلم های اینطوری . مثلا نشون بدن بالاخره الی مُرد یا نه ، یا آخرش دختره رفت پیش نادر یا سیمین یا اصغر ؟ اینا برا آدم سوال باقی میمونه می دونین ، بعد آدم هی شبا خوابش نمی بره هی فکر میکنه سر این بچه چی اومد آخرش ؟ یا چرا الی شنا بلد نبود پس؟
حالا آخرشم اینو داشته باشین که من ازاونجا که خیلی اهل سینما و فیلم شناس و منتقد هنر هفتمم ، تو تمام مدت نوشتن این متن ، فکر می کردم اسم فیلم جدایی نادراز شیرینه !!! و بعد که فهمیدم سیمین بوده ، همۀ شیرینای نوشته رو کردم سیمین !!! ..... ولی در هر حال آخرشم نفهمیدم چرا "نــــادراز"؟!؟!؟!    

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

مرده شورشو ببرن

عصر یه قهوۀ سنگین خوردم ، فشارم افتاده ، دلم می لرزه ، نفس نفس می زنم ، ساعت سه نصفه شبه ، خوابم نمی بره . مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
شام تخم مرغ و کالباس خوردم ، ساعتای ده ده و نیم . سر دلم سنگینی می کنه ، کف پاهام میسوزه ، خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
عطش دارم ، بطری آب کنار دستمه هر کلمه که تایپ می کنم یه قلپ می خورم . یه مخلوطی از آروق و عُق میاد بالا ، ترشیِ آب و کالباس گلومو می زنه (چیه ؟! از صورت خونین مالین چش دراومدۀ قذافی که حال به هم زن تر نبود؟!؟ چطو اونو شیش روزه روزی سی بار تو تلوزیون می بینین هیچی نمی گین؟ من که راجب عُق می نویسم ابرو به هم می کشین ؟!؟!). انگار یه سگ مرده تو شکمم پهلو به پهلو میشه . خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اشتبا تایپ می کنم ، میام پاک کنم ، می زنم پپپپپپپپپپپپپپپپپپ !!! بند بند انگشتای دست چپم درد می کنه . از چپ و راست خمشون می کنم ، ترق توروق مفصلی مفصلی راه میندازم . ( ای بابا ، حتما باید براتون  َ ِ ُ بذارم بتونین بخونین ؟! ترق توروق مَفصَلیِ مُفَصّلی راه میندازم ! چی یاد شما ها دادن تو مدرسه پس ؟!) ... خلاصه اینکه خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اعصاب ندارم کلّاً ! شدیداً جوش می زنم ، هم  پوستی ، هم فکری ! یه زمانی جوش کاربیتم می زدم ! الان دیگه نه . اون موقع جوون بودم ، حالا ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
کارم لنگ یه صندوقچۀ گنجه ! شاید یه جایی گوشۀ یه گنجه ! نه از اون گُنده ها که توش پر سکۀ طلا و تاج و جام و مرواریده ، از همین کوچیکاش ، معادل سی ملیون تومن توش سکه طلا باشه بسه ، سکه که ششصد تومن باشه میشه حدود پنجا تا . مگه چقد جا میگیره پنجا تا سکه بهار آزادی ؟ صندوقچه مندوقچه م نمی خواد . کیسۀ زری به انبان ، یا آویخته به بند تُنبان ، کفایت می کند ! اوهوی تازه عروس مملکت ! یعنی تو سرجمع سی تا سکه هم کادو نگرفتی قرض بدی به این داداش بدبختت بتونه کپه مرگشو بذاره امشب بخوابه دست از این هذیون نوشتنم برداره ؟ . چکار کنم دیگه ؟ چاره ای نیست ، مجبورم خودم دس به کار شم دوباره ازدواج کنم ! فقط اشکالش اینه که مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
یه وقتایی می بُرم . خسته می شم . به خودم لعنت میفرستم . خُب کارمند یکی دیگه بودی ، مال بابات که نبود ، کم بود ، زیاد بود ، به تو ربطی نداشت ، ... مرض داشتی ؟!؟! یه کاره حالا سر میانسالی !!!!!!!!! گیر دادی خودت دس به کار شی ؟ . حسرت میخورم چرا بیس سال پیش که سرشار از ویتاییییین سی بودم این تصمیمو نگرفتم . حداقل اون موقع کاپشنمو گولّه می کردم میذاشتم زیر سرم رو موزاییک می خوابیدم . اما حالا چی ؟! تو تخت گل و گشاد با چار تا بالش و کوسن زیر پا هم خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
غلط کردین ! (ببخشید ، با شما نیستم ، منظورم کل کائنات و فلک و تقدیر و ایناس !) ، این تازه اولشه ، هنوز خیلی نقشه ها دارم ، یه کم عمرم باید کفاف بده ، باقیش حلّه ! فوقش یه امشب ، یا ده شب ، یا صد شب دیگه خوابم نمی بره ، کف پام میسوزه ، مفاصلم درد میکنه ، عرق سرد به تنم میشینه ... به درک ، نمیرم فقط ! ... تازه فوقش بمیرم ، مرده شورمو میارن ، میبرن ، میگن آخی ! سنی نداشتا ! ولی خُب دیگه جوونم نبود ! ...و من از تو آسمون ، در حالی که مث تمام سی و هشت سال زندگیم ، ابروهام تو همه ، میگم:
مرده شورشو ببرن ، دیگه زنده نیستم !

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

الکی خوش

نمی دونم همۀ انواع بشر اینطوری ان یا فقط من چون از نظر تعداد تخته در مغزم دچار مضیقه هستم اینطوری ام. به عنوان آخرین کار امروز، فایل حساب کتابا مو زیر و رو کردم و فهمیدم به رقم دقیق اگه قرار باشه فردا کارام رو برنامه پیش بره باید سی ملیون چک روز بکشم . اصن جای نگرانی نبود ، تو حسابم مجموعاً سی ملیون پشه و شب پره و باد هوا و غیره به هم می رسه ! خُب پس مشکلی نیست . کامپیوترمو بستم ، تو کیف جاش دادم ، سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم . در هنگام اتوموبیل رانی به موارد ذیل اندیشیدم:
-          دلم برا دخترم که از صب ندیدمش تنگ شده .
-          خدا رو شکر سوژۀ بحث و جدل نداشتیم و کسی با دلخوری صب از خونه بیرون نرفته .
-          خونه یه تغییراتی در دکوراسیون لازم داره چون خیلی وقته همین طوری مونده و یه نواختیش یخورده دل آدمو میزنه . ایشالله جمعه یه حالی بهش بدیم .
-          ناز بانو امروز کنترل اعصابشو در دست داشته و با صبر و متانت سعی کرده با من و فرشتۀ سر به هوا مدارا کنه .
-          کلاً همه چی آرومه ، پس منم خوشحالم .
با روانی آسوده متمایل به شاد خوش رنگ ، خشنود از این همه احساس سادۀ خوشبختی ، اومدم خونه . به جان خودم اگه سر سوزنی از اینکه فردا چی بشه و چی نشه دل نگران باشم . مشکل فردا مال فرداس . امروز ، الان ، همینی که هست ، هر چی که هست ، عاشقونه اس ، دوسش دارم و راحتم .
الهی شکر ... .

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

اوهوم !

دیشب ، نزدیکای نصفه شب ، بعد از یه پرخوری مفصل ، رفتیم دم دریا ، با ناز بانو ، با همون لباسای پلو خوری ، دراز کشیدیم رو ماسه ها ، قرص ماهو تماشا کردیم ، به صدای امواج گوش دادیم ، و لحظه لحظۀ شونزده سالِ عاشقانه رو بغل گرفتیم ............. اوهوم م م !!!  

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

آخر مهر

 این داستان به مناسبت اول مهر بود ، به بزرگواری خودتون ببخشید که آخر مهر میذارمش . همونجوری که بابام به بزرگواری خودش میبخشه ، وقتی اول اردیبهشت بهش زنگ میزنم تبریک عید میگم !!!. کلا آدم دیری هستم !

                                                                              ***

مادرم معلم بود. تو همون مدرسه اى كه من خوندن و نوشتن رو ياد گرفتم، تو همون مدرسه اى كه جمع و تقسيم ياد گرفتم. و سالهاى بعدش فهميدم كه چجورى براى آزمايش علوم تجربى، ميشه شب بخوابى و صبح يه باد نماى آماده داشته باشى! تو همون مدرسه اى كه از كلاس سوم، آقاى هاشمى با خانواده اش خِفتمان كرد و تا آخر سال بيخيالمان نشد. مردك اگه به جاى یه سال ايران گردى پولشو ميداد دو دست لباس واسه زن و بچه اش ميخريد اينقد نقاشياى كتاب تعليمات اجتماعى ما ضايع از آب در نميومد!

دوازده ارديبهشتِ اون سالى كه يه نفر از پشت سر صدا زد: آقاى مطهرى! و حاج آقا با خوش رويى روشو برگردوند و طرف ماشه رو كشيد و گلوله صاف نشست وسط پيشونى بنده خدا، من كلاس دوم دبستان بودم. كلاس سوم ، مامانم همون روز ، يه شاخه گل از تو حياط چيد داد دستم گفت بده خانوم معلمتون. تو مدرسه ، هر چى با خودم كلنجار رفتم كه گُلِ رو بدم به خانوم خسروى كه خط كش پنجا سانتى قهوه ايش دايم رو سانتى مترِ سى و دو ، نوك دماغش بود، دلم راضى نشد. در عوض رفتم تو دفتر، پيش خانوم عسگرى، معلم كلاس اولم و گل و دادم به اون. و هر سال، تا كلاس پنجم كه تو دبستان نجميه بندرعباس بودم، همين كارو كردم.

به واسطه آشنايى و صميميت مامان با همكاراش، رد خانوم عسگرى رو هيچوقت گم نكردم و هر سال، دوازده ارديبهشت، چه با تلفن كارتى محوطه خوابگاه دانشگا صنعتى اصفهان، چه با گوشى پر چرك كارگاه سد سازى تو اهواز، چه با خط مستقيم روى ميز دفتر تهران، و چه با موبايل مدير عامل شركت خودم و شركا! تلفن ميزدم و روز معلمو بهش تبريك ميگفتم.  

اون روزايى كه ميرفتيم مدرسه، چه میدونستیم كه سال ها بعد، سر اينكه صب کی بچه رو برسونه مدرسه روز اول مهری ، جنگ و جدل مبسوطی با هانیه در میگیره ؟ اون از اون ور هوار می کشید که من رفتم ثبت نامش کردم ، کیف و کفش و لوازم تحریرشو خریدم ، یه روز اول مهرو تو برسونش ، مدرسه بدونه بچه بابا داره ! منم کلافه و عصبی می گفتم : بابا چرا نمی فهمی ؟ میگم جلسه با کارفرماست ، خلع یدم می کنن ، یارو کله صب جلسه گذاشته نمیتونم نرم ! خلع ید بشم پول همین مدرسۀ کوفتیو کی میده ؟!؟ ... نتیجه البته معلوم بود ، فقط خودمو ضایع می کردم .... .

ساعت : هشت و پانزده دقیقه . شهربند گرامی ، از اینکه زیر و رو گذر صدر ریده به اعصابتان پوزش می طلبیم ! تا شش سال دیگر برنامه همین است . خوش باشید !
ساعت : هشت و سی دقیقه : شهرمند گرامی ، تا افتتاح زیر و رو گذر صدر ، میتوانید خوار و مادر ما را مورد فحاشی قرار دهید . اما فراموش نکنید شما نسبت به پانزده دقیقۀ قبل ، بیست متر به جلو پیش رفته اید !

دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! ( با ملودی نوکیا بخوانید ) ، ( دوباره بخوانید ! ) اینقدر بخوانید تا موبایلمو پیدا کنم ! – بچه : بابا موبایلِ تو هِ ؟!؟ ، بابا مامان جونمه ؟! – من : نه بابا جون ، کارفرما جونمه ! – بچه : بابا چرا پس جواب موبایلتو نمی دی ؟ - من : (حالا روز اول مدرسه خوب نی بچه رو با اوقات تلخی روونه کنم ) قطع شد بابا جان . – بچه : پس چرا هنوز داره زنگ میزنه ؟! ... .

دو دقیقه بعد : دوباره موبایل زنگ میخوره ، بازم از دفتر کارفرماست ، ور ندارم واسه بچه بد آموزی میشه . بفرمایید ! ... سلام آقای مهندس ، آقای مهندس فلانی فرمودن تماس بگیرم ... حرف خانوم منشی رو قطع می کنم و با لحنی توام با شرمندگی ساختگی می گم : بفرمایید خدمت می رسم ! اول مِهرِ دیگه ، می دونین که ترافیک چجوریه ، ... و قطع می کنم .

دقیقاً دو دقیقه بعد تر : دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! مهندس فلانی با موبایل خودشون افتخار دادن ! این نکبت خودش بچه نداره ؟! تقریباً موبایلو پرت می کنم رو صندلی ! – بچه : بازم قطع شد بابا ؟!

هنوز شیرین یه بیست دقیقه ای تا مدرسه مونده با این اوضا ! نمی دونم چرا مغز آدمیزاد منفجر نمیشه ؟! بازم زنگ موبایل . یه شمارۀ ناشناسه ، خر خودتی آقای مهندس ، ما خودمون ختم این ژانگولر بازیاییم . جواب نمی دم . نه موبایلو ، نه سوال بچه رو .

دریچۀ رحمت الهی یه ده ثاتیه ای باز میشه و ماشینا یه تکونی می خورن . ولی فوری دوباره قفل می کنن . گویا خداوند فقط میخواسته امتحان کنه ببینه لولای دریچۀ رحمت خوب کار میکنه یا نه ! یه باز و بسته میکنه و همین . دنگ ! دوباره همون آش و همون کاسه .

دی لی دین دین دیلی ... زهر مار ! سای لِنتش می کنم و گوشه چشمی هم به شماره میندازم ! کد بندرعباسه !! این دیگه چه مارمولکیه ؟! چجوری از ونک با کد بندر زنگ میزنه ؟ نمیشه ور ندارم ... بفرمایید !

یه صدای آشنای مهربون ، صدایی که الف دوم " بابا"  رو می کشید و مکث می کرد ، و بعد با وضوح و شمرده می گفت : " آااا ب " ، و در حالی که آهنگ صداشو پایین میاورد می گفت : " داد" ؛  و "د" رو به تاکید می گفت تا ما بچه های شیش ساله بفهمیم جمله تموم شد و اولین خط زندگیمونو نوشتیم .... . سلام علی آقا ! ...، خانوم عسگری بود ، معلم کلاس اولم !!! ... ، زنگ زدم اول مِهر و بتون تبریک بگم ، پسرتون کلاس اولیه دیگه نه ؟!؟ .... !

دریچۀ رحمت خدا ، چارطاق باز بود ... !

.
.
.
( این داستان برداشتی بود از چند خط کامنت یکی از دوستان در فیس بوک که با اجازه اش نوشتم . )