۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

ظهور و سقوط امپراطوری جوانی

در 38 سالگی به عادت 20 سال اخیر به سادگی قلم و رنگ را برداشتم و دست به کار رنگ کردن خانه ام شدم . سقف قدری بلند بود و بر آخرین پله نردبانی کوتاه ایستادم . هراس ارتفاع و سقوط برم داشت و قدری محتاط تر شدم . به یاد آوردم که سال ها پیش ، به همراه دوست عزیزی در ارتفاع 30 متری آویزان به داربستی بدون الوار تاب می خوردیم و پنجره های آپارتمانی را از بیرون رنگ می زدیم . بی هراس از افتادن ، بی احتیاط .

دوباره سقف ها بلند شده اند ، مسافت ها طولانی ، پله ها مرتفع . درست مثل زمان کودکی...!

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

مختصر 6

من به فکر آمدن صبح بودم و او
ماه و خورشید و زمین را می گرداند... .

فاصله

ما به آرامی شعاع نور یک فانوس
 که در دست شبگردی باران زده تاب می خورد
 گاه به هم نزدیک می شویم
 و گاه از هم دور.
آنچنان نزدیک که من
 پرده های سازم را از رشته های نامرئی عشقمان می بندم
 و آنچنان دور
 که تمام قد تصویر تو را در یک شیشۀ عینکم می بینم... !

(برای بهزاد خسروی)

مهتاب،
گونۀ آسمان شب را نوازش کرد
 روی تک تک ستاره ها را بوسید
دستی از دور برای ابر تکان داد
و رفت... ،
تا آسمان خالی رابار دیگر سپیده روشنی بخشد ... !

پاییز

-         اندکی سُست ترم از برگی

که باد پاییزی

آرام و بی شتاب ، آهسته آهسته

از شاخه می چیندش؛

قدری بیشتر دلهره دارم

از برگی که باد پاییزی

 چیده و با لبخندی از سر تفنن

 در میان زمین و هوا

 رهایش می کند،

 اندکی بیش مشوشم  ، از برگی

 که باد پاییزی چیده و رها کرده و به سرگرمی اش در هوا

 تاب می دهد و باز رهایش می کند؛

خرده ای مضطربم بیشتر از برگی

که باد پاییزی

 چیده و رها کرده و بازی داده و سقوط را

 در انتهای مسیر مدور رو به پایینش

 به وضوح در می یابد،

 اندکی بیش درد آلوده ام از برگی

 که باد پاییزی

 چیده و رها کرده و چرخیده و به سرد زمین کوبیده؛

 قدری بیشتر شکسته ام از برگی

 که باد پاییزی چیده و رها و گردش و سقوط و

 ترکهای خشکیدگی

بر امتداد رگ برگ هایش مانده؛

قدری بی صدا ترم از برگی خشک

افتاده بر زمین

که رهگذری بی خیال

پای برسرش می گذارد و آرام

 می کشدش....!

آدم

" من ، تنها ترین مرد زمینم!"

این را روزی در سبز پر رنگ جنگل

آدم ، فریاد کشید...!