۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

هجری میلادی

این که هجرت حضرت محمد ، نخستین مهاجرت نوع بشر بوده خُب نبوده . اینکه هجرت ایشان یک واقعۀ خیلی خیلی مهم تاریخی  بوده هم خُب نبوده . اینکه چرا حالا اینی که نه اولین بوده نه مهم ترین ، شده مبدا تاریخمون ، خُب اینم مث بقیۀ کارامون ، مث بقیۀ چیزامون . بهش می گیم هجری شمسی . چرا؟ چونکه هجرتی شمسی جالب نیست ، همینطور مهاجرتی شمسی و ایضاً مهاجرانی شمسی ! باز حالا اگه می گفتن شمسی مهاجرانی یه چیزی (تشابه اسمی ناگزیرانه بود !). البته گویا اوائلن ها فقد بوده هجری . بعداً تر ها در یک نشستی شمس الدین اسعد بورقان بافی می فرماید : چه معنی می دهد هر ننه قمری برای خودش تقویم سازی کند ؟! و از آن به بعد این شد هجری شمسی و آن یکی شد هجری ننه قمری ! حالا به شمس و قمرش کار نداریم ، ایضاً به قر کمرش هم کار نداریم ! مسئله غیر از بودن یا نبودن ، اینه که هجرت چرا ؟!؟
آدما مهاجرت می کنن به چند دلیل . اول اینکه خدا رو چه دیدی شاید هجرت اونا هم مبدا تاریخی چیزی شد ، زد و مشهور شدن ! همینجوری شم ما جامعۀ مهاجرین جوان ! (دلو بچسب سن و سال مهم نیست) تاریخ مهاجرتمون تبدیل شده به ریفرنس تقدم و تاخر اتفاقات زندگیمون !
 یه علت دیگه اش اینه که آدما فکر میکنن اونور یه خبریه . خُب کاملا هم درست فکر می کنن . اینور یه خبریه ! پس پا میشن میان اینور ( یا میرن اونور) فقد اشکالش اینه که وقتی یاد مام وطن میافتن و این مام وطن با مام زیر بغل یخورده فرق میکنه ، و دلشون تنگ میشه و آه میکشن فکر نمی کنن بابا مگه اونور خبری بود ؟!؟
انگیزۀ مالی هم البته خیلی انگیزۀ مــالیـــه ! اصن آدمی جونش به پولش بنده . خُب اگه فکر کنه اونور آب پول بیشتری واسش گذاشتن چرا که نه ؟! میزنه به آب که بره پولرو ورداره . اگرم اونورِ آتیش گذاشته باشن ، میزنه به آتیش ! یه اشکال کوچولو هست . هیچ جای دنیا پولی واسه کسی نذاشتن !
ما یک نسلی هستیم مهاجرت ورزیده . خیلی ها فکر می کنن شریط نامناسب مملکتمون دلیلش بوده . خیر !  ما نسلی هستیم کارتون مهاجران دیده ! دلیلش این بودیده !
بیشماران تا دلیل شخصی و شخصیتی دیگه هم هست که آدم ممکنه به خاطرشون تن به مهاجرت در بده . اندکی بعد تر به بیانات مُهمّانه تری می پرداخیم در خصوص : حالا که این شکرو خوردیم ، چجوری قورتش بدیم ؟!؟!
تا اندکی بعد ، یعنی تا فردا همین جا ، همین موقع ، در همین برنامه ، با همین الدنگ (سیاوش را می گویم – خوب مردک خرفت که فکر می کنی خیلی شبیه کیانو ریوز هستی ولی نیستی ! اگه فردا بشه که دیگه همین موقع نمیشه !!!) خلاصه تا درودی دیگر ، بدرود ... یا همون بای تا های !  

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

سپیده

قد خاله سوسکه بود ، نه اصن خود خاله سوسکه بود اولین بار که دیدمش ! رفته بودیم خواستگاری . فسقله بچۀ سه چار ساله همینجوری نیشش تا بناگوش باز بود بربر نیگام می کرد . عوض اینکه این یه الف بچه از من خجالت بکشه من بودم که سرمو مینداختم پایین چِشَم تو چشش نیافته ! دفۀ دوم یه مُش شکلات آبنبات براش بردم که همچین تحویلی نگرفت . از مامانش پرسیده بود این یالغوز و چی باید صدا بزنیم پس فردا که شوهر خاله مون شد ؟! مامانش به طریق مألوف خونواده شون گفته بود صداش کنین کاکا هادی . اینا دیدن نه بابا این یارو قرتی تر از این حرفاست ، همون عمو هادی صدام زدن ، همین بَسَم بود .
عمو هادی کلا موجود باحالی بود . یکی از کارای باحالش به زعم خاله سوسکه این بود که موقۀ غذا اینو می خورم اونو نمی خورم نمی کرد ، همه چی می خورد ، حتی اگه کاغذم میذاشتی جلوش می خورد ! دور و وریاش فکر کردن من بهم برخورده این اینو گفته ، من اصن بهم برنخورده بود . اصن نمی شد از این بهت بربخوره ! بسکه شیرین بود و دوست داشتنی! .
یادم نمیاد از دستش تا حالا ناراحت شده باشم . از دست داداشش چرا ، باباش چرا ، مامانش چرا ... ولی از این ؟ اصن نمی شد ازش ناراحت بشی . از آدمی که دائم با دو تا چال فسقلی رو گونه هاش کرکر می خندید ، نمی شد ناراحت شد ، هیچ رقمه !
وقتی ازدواج میکنی یه سری آدم جدید به فامیلات اضافه میشن . بعضیاشون فامیل تر میشن ، بعضیا مث این یکی ، از فامیل درجه یکم جلو میزنن ! یادم نمیاد از خوشحالی دیدن دوبارۀ یه نفر بعدِ یه مدت ، اشک تو چشام جمع شده باشه . واسه این شد !
حالا بزرگ شده ، کمتر میخنده ، دچار دردای آدم بزرگا شده دیگه ، چرا همه دروغ میگن و ، سهراب سپهری و ، از اینا ... .
دلم نمی خواد بزرگ بشه . آدما هر چی بزرگ تر میشن ، غصه هاشون بیشتر میشه . دلم نمی خواد غصه بخوره . دلم نمی خواد تلخیای روزگار از شیرینی وجودش کم کنه .
ولی میشه ، بزرگ میشه ، می دونم یه روز با اشکام گند میزنم به آرایش عروسش ، بعد فامیلاشون میگن این شوهر خالۀ عروس چه آدم ضایعیه ! .
آرزو نمی کنم دانشگا یه رشتۀ خوب قبول بشه ، آرزو نمی کنم یه شوهر خوب گیرش بیاد ، آرزو نمی کنم پولدار بشه ، فقط آرزو می کنم از ته دل همیشه شاد باشه ، همیشه چال روی گونه هاش بر قرار ، خونوادۀ خوبش در کنار ، دیگ پلوش پر بخار ، ... همیشۀ روزگار ، همیشۀ روزگار ، همیشۀ روزگار .............................. .

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

جريحه

چار سالم بود . مى خواستم شيشه هاى نوشابه رو از تو صندوق بزارم تو يخچال . يجورى احساس بزرگى كنم يا قهرمان بودن يا يه همچه چيزى . يه بزرگترى از راه رسيد ، بدون هماهنگى ، ناغافل ، بطريارو گذاشت تو يخچال ! جريحيده شد به احساسم ! داد زدم من مى خواستم بذارم !!! و با خشم بطريارو از تو يخچال برگردوندم تو صندوق ، و دوباره گذاشتمشون تو يخچال ! ولى ديگه نه از احساس بزرگى خبرى شد ، نه قهرمان بودن ، و نه هيچ چيز ديگه !
از همون چار سالگى ياد گرفتم برگردوندن چيزى كه به ميل من پيش نرفته ، دردى رو دوا نمى كنه !

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

بیل را بکش

هدیۀ روز پدر به این مفصّلی ؟! ای بابا حالا چرا اینقد زحمت ؟! یه دقه اومده بودیم خودتونو ببینیم ، همش تو آشپزخونه بودین!
همسرم ، تاج سرم ، بال و پرم ، سیم و زرم ، اشک ترم ، رخت برم ، قر کمرم ، زنگ درم ، کور و کرم ، من چه خرم !!! امروز لطف بسیط فرمودند ، بساط مبسوطی را تدارک دیدند به شرح ذیل :   
-          در روز پدر ، همسربانو افتخار دادند به تفریحات مورد علاقۀ بنده که همانا قهوه خوردن در کافی شاپ می باشد وقعی نهاده و مرا در صرف یک ماگ قهوه در استار باکس همراهی نمودند.
-          در روز پدر ، همسر بانو به بنده اجازه دادند در ماشین ، موسیقی مورد علاقۀ خود را که همانا کنسرت لندن لئونارد کوهن می باشد ، با صدای بلند گوش فرا بدهم .
-          در این روز مبارک ، من سعادت این را یافتم که در رکاب همسر بانو ، جهت خرید لباس عروسی خواهرِ برادر مرده ام ، نعش بی مصرف خود را از این مغازه به آن مغازه کشیدن نمایم .
-          امروز من این موهبت را دچاریدم که در رستوران سرشار از سکوت و آرامش ایکیا ، ماهی سالمون میل بفرمایم . همسر بانو به افتخار روز پدر ، بیش از نیمی از سهم الماهی خود را که خوب نپخته بود ، به بنده اعطا فرمودند !
-          همسر عزیزم لطف بی حد نموده اجازه دادند من امروز بعد از ظهر ، که یک بعد از ظهر دل انگیز بهاری پدری بود ، چرت عمیقی بزنم و مجدانه تلاشیدند ولوم سر و صدای خانه از سی و دو بالا تر نرود !
-          من امروز مجوّزمند گردیدم  پیانویم را بدون هدفون بنوازانم !
-          همسرم امروز ، فقط به خاطر روز پدر ، از روی صفحۀ فیس بوکشان یک عدد جوک خیلی بامزه برایم تلاوت کردند .
-          امروز هم چون سال های قبل ، ایشان بودند که شمارۀ پدرم را دایال فرموده و گوشی را به سمت بندۀ حقیر دراز نمودند .

من این پُستی را که سراپا بوی مرگ از آن به مشام می رسد ، بالا نمی گذارم تا ماساژ امشبم را هم بروم ، بعد ...!
من امیدوارم همسرم این روز مبارک را ، که در آن امیر المومنین به تولد دست یافت ، با آن روز مخوفی که ابن ملجمِ ناراحت ، شمشیر بر تفاوت سر ایشان زدند ، اشتباهی نگرفته و مرا امشب از قید حیات ، آزاد نسازند ... !
من امیدوارم لپ تاپ همسرم قبل از خواندن این پست بسوزد !
من امیدوارم هرچه زودتر شفا یافته و دیگر اینقدر طنز نپرورانم !
خدایا در این شب عزیز همۀ بیماران طنز نویس را به شفای عاجل نایل بمایِل !
اشهد ان لا .......... .
لطفا پیکر مطهرم را در خاک آبا و اجدادی ام ، ماهان ، اون بالاهای باغ شازده ، زیر درختا ، چال بفرمایید . قول می دهم کود خوبی بشوم . در زمان حیاتمون که هیچ گهی نشدیم ....!!! 

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

قطر ، بُز ، ... و دیگر همین !!!

ما امشب تشریف می بریم قطر . با قطار ؟! ، خیر ، با هوان پیما ! چرا باید قطر رو با قطار رفت ؟ مگه آدم شوشتر رو با شتر میره ؟!؟. البته میشه با شتر رفت شوشتر ولی نمیشه با قطار رفت تا قطر . چون ریل نداره . در عوض هوان پیما داره ملوس ، بیوتیفول ، تازه عکس یه بز شاخدار هم رو دمب هوان پیماشه !!! – سوال اول : بز بدون شاخ هم داریم ؟ - سوال دوم : چرا در جایی که همۀ شرکتای هوایی آرم یا همون لوگو شون یه ربطی به پرنده ای پروازی چیزی داره ، هوان پیمایی قطر عکس بز گذاشته رو دمب هوان پیماهاش ؟ - سوال سوم : با بز میشه رفت قطر ؟!؟!
قطری جماعت به داشتن دو تا چیز مشهورن . یکی گاز ، یکی ناز ! گاز که خوب نوش جونشون عرضه شو دارن ، همینجوری هلف هلف میکشن میبرن ، ما هم وایسادیم فقط مث سگ پارس جنوبی می کنیم ، هیچ فایده ای هم نداره ! . اما ناز دارن ماشالله طبق طبق . جون آدمو به لب میرسونن تا جواب یه ایمیل میدن یا یه قرار جلسه رو تنظیم می کنن . حالا ما داریم میریم خدمت مدیر آب و برق ایشون . یک آدم نازی ، یک آدم یواشی ، اینقده مهربون ، اینقده خوش بر و رو ، اصن از همین حالا دلم داره غنج میره !!!. گوریل پیشش برد پیته !، انگلیسی هم که نمی فهمه مث بلبل ! – سوال چهارم : پرنده ای سراغ دارین که انگلیسی بفهمه ؟!؟ - خلاصه کلی می خندیم فردا ، جاتون خالی .
ضمناً قطر چیزی که بشه به عنوان سوغاتی بیاری نداره . گفتم که فقط گاز داره و ناز . این دوتارو خودمم دارم ، اولیش یه کم بد بوهه ولی به هر حال گازه ! ، دومیشم عندالزوم رو می کنم . تازه من غیر از گاز و ناز ، کلی چیز دیگه دارم که قطریا ندارن . مثلاً من راز دارم ! (به شما مربوط نمیشه چه رازی !) ، ساز دارم ! (چن تا !) ، غاز دارم ! (پس فکر کردین چی میچرونم روزا !) ، و از همه مهم تر ، رودۀ دراز دارم ....شاهدش همین که دارین میخونین !!!
مواظب مراقبت باشین تا برگردم .     

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

خمیر دندون

نمی دونم یادتونه یا نه ، دهه شصت و اوایل هفتاد ، اختراعات شگفت انگیزی تو مملکتمون صورت می گرفت در راستای بهینه سازی و صرفه جویی . یکیش یه ابزار پلاستیکی انبر مانند بود که ته رول خمیر دندون وصل میشد و وقتی می چرخوندیش خمیر رو از ته تیوپ به خروجیش هدایت میکرد و اینجوری مثلا باعث میشد به مرور مصرف ، هیچی از خمیر دندون تلف نشه و چیزی توی رول باقی نمونه . اینکه قیمتش چقدر بود یادم نیست ولی مسلما از مجموع قیمت خمیر دندون باقی مونده ته تیوپ های مصرفی کمتر نبوده . ضمن اینکه در نظر بگیرین اون موقع خمیر دندون خارجی که وارد نمی شده . خمیر دندونای تولید داخل هم که از فرط به سرقت رفتن مواد لازمه ، هم حجمشون زیر استاندارد بود هم کیفیتشون . اینجوری یه سری تو تولید خمیر دندون سود می بردن ، یه سری تو تولید ابزار آلات هچلهفتی مث این . بعد بابای ما دلش خوش بود داره صرفه جویی میشه ، مامانمون دلش خور بود از اینکه این دسته خر تو لیوان جا مسواکی نمیره ، ما هم کلا مسواک نمی زدیم که هم صرفه جویی بشه ، هم صرفه جویی بشه !!!  
چرا من بعد از بیست و چند سال یاد این ابزار بی معنی افتادم ، نمی دونم ! شاید چون دخترم الان با خمیر دندون کف کاسۀ دستشویی آثار هنری خلق میکنه !!!

سالاد فصل

سالاد میخورم
با طعم مرگ... .

(از وبلاگ جوراب های راه راه زندگی )

خانوم کاسۀ سالادشو گرفته دستش ، رفته وسط خیابون نشسته ، کاسه رو گذاشته جلوش ، تو فضای باز ، ... خوب معلومه پرنده هه میاد میرینه توش ! بعد تازه شاکیه که سالادم مزه مرگ میده ! ............. آدمِ خوبِ مملکت ، کاسه تو وردار ، برو بشین یه گوشۀ اطاق ، درم ببند ، بعد آهسته آهسته ، بدون اینکه کسی صدای کروچ کروچ دندونات رو ساقۀ کاهو رو بشنوه ، سالادتو بخور . خلاصه سرت تو کاسۀ سالاد خودت باشه ! وگرنه سالاد فصل که سهله سالاد سال و ماه و عمر همه مون ، تو این اوضا احوال مزۀ مرگ میده ... چیز عجیبی نیست !

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

من و داداشم و بابام و ناناژ ، هفته ای سه بار میــریم ماساژ !!! – قسمت سوم

رو پیشونی من به خط خوش نستعلیق نوشته : صاحب این مکان ، بسیار ساده ، ابله و زود باور می باشد ! نه فقط به فارسی ، به هفت زبان زندۀ دنیا ، ایضاً به سی و دو زبان مرده و نیمه جون هم . یانگ تسه هم بالاخره لابد یه کوره سوادی داشت ، تا را میداد ننه من غریبم بازی دراورد و خلاصه آخرش دو برابر قیمت یه ساعت ماساژ ، تیپ تلکه کرد از ما !
ولی به هر حال آخر قضیه خوب بود . یعنی یه جوری شد که هفتۀ بعدش دوباره رفتم . اندفه گفتم سلام ، جولی جان تشیف دارن ؟! گفتن مگه بازار سد اسماله همین جوری سرتو مث گاو میندازی میای سراغ جولی مولی میگیری ؟ اینجا حساب کتاب داره ، لیست داره ، نوبت داره . الان از رو لیست نوبت مینا هست . بفرمایید تو لخت شین . گفتم چشم ولی ببخشید ایشونم ساده شده شون مینا ست دیگه ؟ چینیش چیه ؟ گوان ژو یا هوانگ هو؟!
من هر دو دفه ، قبل از دست به کار شدن طرف ، اخطار های لازمو دادم که نی هاو نیگا ! من دیسک دارم ، آندرستند ؟ این قسمتو زیاد فشار نده ! این دومیه ، میناهه نمی دونم مشکل عقلش بود ، مشکل هوشش بود ، مشکل گوشش بود ؟ خلاصه از سر و گردن راسته رو که اومد پایین رسید به کمرم گفت : گفتی اینجا درد می کنه آره ؟ هنوز نگفته بودم آره مواظب باش ، دیدم دل غافل دو زانو رو کمرمه . یعنی جدّیا !، کور شم اگه دروغ بگم ! رفته بود بالا روی زانوهاش داشت فشار می داد . خواستم دهن باز کنم بگم هوی عوضی !، ... یه چیزی اون توی توی توی کمرم ترقی صدا داد و من بعد از حدود چار سال احساس کردم هیچ دردی ندارم !. یعنی جلسات متمادی کایروتراپی و دکتر برقعی و شبا چارپایه بذا زیر پات بخواب و سه کیلو بیشتر بلند نکن و مشت مشت بروفن و ژلوفن و هر کوفت دیگه ای فن همه پشم ، همه کشک ، این ریق دونه چش بادومی زبون نفهم یه کاری کرد که هیچکدوم از اینا نکرده بودن !!!
من الان به حساب دقیق چارده جلسه اس هفته ای یه بار ، گاه وقتی هم دوبار میرم ماساژ . یاد گرفتم قبلشم زنگ بزنم مینا رو بوک کنم . یکی یکی دردای مزمن اتصالات مختلف بدنمو به دستش سپردم و خدا وکیلی دستش شفا داره !
یه اشکال کوچولو هنوز تو قضیه اس . تاج سر محترم رو که یادتونه ، عاشق ماساژ بود ولی رغبت نمی کرد بره ، حالا ملاحظه هزینه شو می کرد یا به خاطر وسواسش یا کلا میونه خوبی با تجربه های جدید نداشت . بالاخره یه بار با اصرار و پافشاری بردمش پایین . کلی هم به مینا سفارش کردم گفتم خلاصه دو یور بِست ! اونم سنگ حموم گذاشت نمی دونم چه ثوابی خواسته بود بکنه ، همچین کباب کرده بود سلطانی با دو تا گوجه اضافه !  همسر اومد بالا انگار که شلاق و اطو و دریل و همۀ ابزار و ادوات شکنجه رو یه جا تختۀ پشتش کار گرفته باشن ! تا سه روز دس بهش می زدی جیغش میرفت به آسمون . رفتم پایین گفتم این چه بلایی بود سر زن من آوردی نسناس ؟ حالا نسناسو به انگلیسی چی گفتم اون به چینی چی فهمید بماند !
مینا ماساژور گفت : اوهوکی ! ...... حالا یه نکتۀ ریز فنی اینجا هست . اوهوکی اگه کافش با تشدید گفته بشه میشه یه چیزی معادل برو بابا یا آقا رو ! ولی اگه بدون تشدید گفته بشه به چینی یه جور فحش خوارمادره !!! ... اینه که بُراق شدم گفتم : با تشدید گفتی یا بی تشدید؟ اوهوکی خودتی لاشی ! . گفت : با همزه گفتی یا بی همزه ؟ چون اگه با همزه روی "ی" بگی میشه لاشیء به عربی یعنی هیچی ، که خُب هیچی ، ولی اگه بی همزه گفتی لاشی خودتی اوهوکی !!!  القصه مقادیری الفاظ کیک و رکیک رد و بدل شد تا ما فهمیدیم بدبخت خواسته سفارشی کار کنه این گندو زده . حاصلش این شد که نازیِ عشق ماساژ دیگه پاشو اونجا نذاشت .

من و داداشم و بابام و ناناژ ، هفته ای سه بار میــریم ماساژ !!! – قسمت دوم

رفتیم پایین ساختمون در ماساژ سنتر و گفتیم : خانوما سلام علیکم ، زهره خانوم شده گم ، نه لکلک اونو دیده ، نه هاجر ورپریده ... .
خانومای تو ماساژ سنتر گفتن : بچۀ خسته مونده  ، چیزی به صُب نمونده ، پولتو بده دیوونه ، کی دیده شب بمونه ، ماساژ ارزون  اینجاست ، تو مشت و مال ماهاست !!!
البته همۀ اینارو به چینی گفتن ! بعد من پرسیدم ببخشید انتخابیه ؟ گفتن : نخیر ، ولی چون دفه اولتونه یه خوبشو میفرستیم براتون . گفتم : خیر از جوونی ات ببینی الهی! . گفتن: الهی بمیری ، بیا برو گمشو تو اینقد ور نزن ! بعد یه دختره ریقونه اومد فرمودن اسمشون جولی می باشد . گفتم با آنجلینا اینا فامیلین ؟ مث بُز نگام کرد ! . پرسیدم : ببخشید جولی اسم چینیه ؟!؟ . گفتن : خیر اسم اصلیشون یانگ تسه کیانگه ولی چون واسه مشتری گفتنش سخته اسمشونو گذاشتن جولی . من به سرعت به دو موضوع مختلف بطور هم زمان و موازان ! مشغول تفکر شدم . اول اینکه اینا نمی دونن ما تو دوازده سال مدرسه ، راجب یه میلیارد تا موضوع بدرد نخور چیز یاد گرفتیم . یکیش همین اسامی رود خونه های کشور چین !  دوم اینکه یعنی لازم میشه مشتری موقۀ ماساژ ، ایشون رو صدا بزنه که حالا اسم چینیش سخته اسم آسون میذارن ؟! حکمت این یکیو هنوزم نفهمیدم .
بعد از تو یه نایلونی که مثلا آکبند بود یه شلوارک سبز بدرنگی دراوردن . مثلا ورودی شلوارکه هم دو تا کوک داشت که یعنی دفه اوله استفاده میشه ، اونم تقّی کندن دادن دستمون گفتن لباساتونو درآرین اینو بپوشین . بعدِ پنج سالگیم که لوزه سوممو عمل کردم ، هیچوقت به این هیائت در نیومده بودم تا حالا ! اصل چینی تقلبی بودن ماجرای آکبندیّت شلوارک بماند ، وایساده بود همونجا بر بر منو نیگا می کرد! . با دست اشاره کردم بفرمایید بیرون ، پرسیدن : کجایی هستین ؟ گفتیم : بـــَــچه کرموون ! چطو ؟!؟
یه نور ملایم قرمزی در حد ظهور نگاتیو می تابید و یه موسیقی سنتی چینی هم مشغول پخش بود ! درحالی که دمر دراز کشیده بودم و کله ام تو یه سوراخی بود که به نظر می رسید خیلی هم مناسب کلۀ من طراحی نشده ، گفتم : این موسیقی مقامی تونه ؟! گفت نمی دونم ! گفتم : اسم سازی که میزنه چیه ؟ گفت : نمی دونم ! گفتم : کلا موسیقی چین حالش خوبه ؟!؟ گفت: ... نمی دونم ...!
بیخیال مقولۀ موسیقی شدم . پرسیدم ژنرال لیو بِی رو میشناسی؟ گفت : نه ! ، گفتم : افسانۀ سه برادر ؟ مولان چطور ؟ گفت : نه ! دیوار چین چی ؟ رفتی تا حالا؟ گفت : دیوار "چین چی" چیه دیگه ؟!! – بابا اصن یارو دایره المعارف فرهنگ و هنر چین بود ! – گفتم : فِنگ شُستی تا حالا ؟ اصن با فنگ شویی آشنایی ؟ گفت : نه بابا ما فقط حوله ملافه های شما نکبتا رو میشوریم ! ... دمت گرم ، نی هاو حالا !،  گفت : شما ایرانیا فقط همین یه کلمه چینی رو بلدین ؟!؟ - ... زکّی ... !
از این ور من افتاده بودم به وراجی ، از اون ور این ورژن چینی جولیا رابرتس پایۀ خوبی واسه تحلیل داده های فلسفی تاریخی من نبود . تصمیم گرفتم عنوان مذاکرات رو عوض کنم یهو دراومدم که : میگن اینجا تو دبی مارکت خانومای اهل بیزینس دست چینیاس ! انگار که دریچه اصلی سد و باز کرده باشن چل و پنج دقیقه لاینقطع راجب این موضوع حرف زد.!
اینکه آره اینا خیلی بی شعورن ، خیلی کثیفن ، آبروی ما چینیا رو بردن ، و دیگه اینکه ما خیلی خوبیم آقا به جون مادرمون ، و ما اصن ازوناش نیستیم آقا یه وقت فکر بد نکنین ، و ما خیلی شرافت مندانه کار می کنیم و شندرغاز حقوقمونو می فرستیم چین واسه ننه مون که داره از بچه مون مراقبت میکنه و میخوایم پول جمع کنیم خونه بخریم و .......... . گفتم : نگو دیگه دلم کباب خواست !
چینی ها ، تنها ملیتی هستن که بهتر از ما ایرانیا دروغ میگن !

من و داداشم و بابام و ناناژ ، هفته ای سه بار میــریم ماساژ !!! – قسمت اول

تا عنفوان همین چند وقت پیش سالگی ! آدمی بودم  کلا گریزان از تماس دست هر گونۀ ابناء بشر به اعضا و اندامب همایونی ! نه از ناز و نوازش خوشم میومد ، نه از قلقلک ، و نه از ماساژ و مشت و مال .  دیسک کمر داشتم ؛ از درد می مردم ولی حاضر نبودم کسی به کمرم دس بزنه . بیست ساله روزی هف هش ساعت پای کامپیوترم ولی تصور اینکه کسی شونه هامو فشار بده ، مو به تنم راست میکنه !. به نظرم به طرز عجیبی احمقانه بود که یکی آدمو بچلونه بعد آدم بگه آخیییششش ! ... به همین سیاق اگه کسی ازم میخواست شونه هاشو بمالم حاضر بودم دو سال دیگه برم سربازی ولی این کارو نکنم . اصولا شونه خالی کردن رو ترجیح می دادم به شونه مالی کردن !!! .
شریک محترم ده پونزده سال اخیر زندگیِ هیچ و پوچ من (شاهکاریه اینقد عاشق باشی که شریک هیچی بشی !) ، برعکس ، میمیره واسه اینکه موقۀ آسفالت کردن یه خیابون ، پاش گیر کنه به یه چیزی و بیافته زمین و غلطک آسفالت کوبی از روش رد شه ! منتها اینقد من هر دفه سر ماساژ دادن ادا و اطفار در اوردم و اینقد افتضا و بی رمق این کارو انجام دادم که اون طفلکم کلا بیخیال قضیه شد .
احوالات بر همین منوالات بود تا اومدیم خارج ، اینجا ، یعنی دبی !. اگه فکر کردین این خراب شده خارج نیست و همون خاور میونه ست و خاک بر سر عربا و این حرفا ، باید بگم سخت در ابتهاجین ! اینجا خیلی ام خارجه ، خیلی ام خارجیه ، علی آباد شهر است ، شهر واقعی ... بله ! ... . حالا اینکه به زور و ضرب دگنک ، فرهنگ و تمدنو چپوندن تو حلقشون ، خُب اشکالی نداره . بالاخره اینام قورتش دادن ، بعدشم انگشت نزدن بالا بیارنش . به سختی ، اما با روی خوش ، هضمش کردن . واسه همینم هست که الان اینا اینن ، ما اینیم ! حالا بگذریم .
ما همین طور در خارج بودیم و همینطور خارج از دایرۀ مشت و مال مندان ! . از طرفی ما یک کرمی داریم به قاعدۀ مار بوآ که باید هر چیز جدید و غریبیو (البته در حد وسع جیب همیشه سبک وزنمون ) امتحان کنیم . از خوردن هشت پا و خرچنگ و مار ، تا سر کشیدن انواع لیکور های طعم زهر مار ! پارک آبی ، مرکز شادابی ، کمپوت گلابی ، خلاصه همۀ اطوار فرنگی مآبی ، در بوتۀ آزمایش بیتوته کردن ، فَقَد مونده بود همین ماساژ سنتره !
همین جا پایین خونه مون بودااا ! ، ولی مرض داشتم این یکیو امتحان نکنم . حالا آقای مار بوآ هم سر این قضیه بد قلقی می کرد هی به خودش پیچ و تاب میداد و انگار که جاش خیلی ناراحت باشه یه دقه هم رو پاش (رو پاش ، رو تنش ، رو پوستش ، رو دمبش ... آخه مار رو چی چیش بند نمیشه ؟!!!!!) خلاصه آروم و قرار نداشت مار بدبخت . دردسرتون ندم یه شب که دمی زده بودیم به خُمره ، دل رو زدیم به دریا ، یه سر زدیم به اونجا . همسر گرامی (اصلاح میشود : ایشان هم سر بنده نیستن ایشان تاج سر بنده هستن !! – چند وقتی است عنایت می کنن وبلاگمو می خونن ، ... از اون لحاظ !) که چشای قشنگشون چار تا شده بود از تعجب فرمودن:  ....تو ؟!؟!؟ می خوای بری ماساژ ؟!؟!؟! ... حالت خوبه ؟!؟!....گفتم می خوام برم ببینم چجوریه ... ماره دیگه داشت گاز می گرفت اون تو !

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

اعضای بدن ، خوبن یا بدن ؟

موهامو کوتا کردم ، با عقلم هم اندازه باشن !
ابروامو ورداشتم ، یادم نیست کجا گذاشتمشون !
چشامو بستم نتونن فرار کنن ، گوشامو تیز کردم ، صدای بقیه رو بریدن !
دماغمو سوزوندم باهاش عود روشن کردم !
دهنمو سرویس کردم ، حالا صدی هشت میسوزونه مث بنز !
لپمو کشیدم نشئگیش خوب بود!
چونه م گرم شد ، مایکروفرو خاموش کردم!
گردنمو افراشتم ، شصتم به احترامش خبر دار شد !
سینه مو سپر کردم ، بستم عقب ماشین !
دستم روون شد ، رفت و رسید به دریا !
شکممو صابون زدم ، از حموم اومدم بیرون !
کمر به همت بستم ، مدرس از زیرم رد شد !
زانو زدم ، دو تا پیش پدرم ، چارتا سر سفره !
پــا شدم ، فرار کردم !
...
...
...
دیدی دلم جا موند ... !!!

از زبانی دیگر - قسمت چهارم

همه ، به یک شکل متولد می شویم  و  به هزاران شکل می میریم ...!
...
یکی سوخته در آتش
یکی غرقه در آب ...
یکی در روز روشن
یکی غرق در خواب ...
                        می میرد !
یکی به حکم دادگاه عمومی
یکی به پای دار ...
یکی پوسیده به سختی
یکی به وقت بهار ...
                        می میرد !
                                    باز
                                    نوبت کیست ؟!
یکی به بلعیدن بیست قرص مُسکن
یکی به خاطر یک اشتباه ...
یکی پریشان وادی عشق
یکی در پس پرده برداری از گناه ...
                                    می میرد !
یکی به زیر هوار مصائب
یکی از فرط نئــشگی ...
یکی اسیر دام طمع
یکی از گرسنگی ...
                        می میرد !
                                    بــــاز
                                    نوبت کیست ؟!
یکی در تصادف
یکی با شجاعت ...
یکی خیره در آینــه
یکی در کنج عزلت ...
                        می میرد !
یکی به دستور زنی خیانت دیده
یکی به دست خودی به نهایت رسیده ...
یکی به حکم زنجیرۀ فنا
یکی در اوج قدرت و بقا ...
                        می میرد !
                                    بــــاز
                                                نوبت کیست ؟!؟
By Leonard Cohen:

And who by fire
Who by water
Who in the sunshine
Who in the night time
Who by high ordeal
Who by common trial
Who in your merry merry month of May
Who by very slow decay
And who shall I say is calling?

And who in her lonely slip
Who by barbiturate
Who in these realms of love
Who by something blunt
Who by avalanche
Who by powder
Who for his greed
Who for his hunger
And who shall I say is calling?

And who by brave assent
Who by accident
Who in solitude
Who in this mirror
Who by his lady's command
Who by his own hand
Who in mortal chains
Who in power
And who shall I say is calling?
اولاً از این لینک میتونین گوشش بدین:

دوماً در صورتیکه خطایی در ترجمه دیدید ، حتما متذکر شوید . ممنون

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

خانوادۀ پدری

         پدر بزرگم ، یه ده سالی پیش تر از این ، رفت یه سر بهشت ببینه چه خبره ، دیگه بر نگشت ! البته قبلِ رفتن می گفت دعوتم کردن ، وگرنه خودش آدمی نبود که سر خود بی دعوت پاشه بره جایی . تو بهشت هر روز فرشته ها به پاش میافتادن که تو رو خدا یه ذره از این شیر و عسل های اینجا بِچِش ! می گفت دوست ندارم .
یه روزم بالاخره بعد از کلی اصرار و خواهش و تمنا یه سی چل تا کوزه عسل پر کرد گفت : فقط محض خاصیتش ! بعدشم برد گذاشتشون تو یه پستویی اون گوشه کنارای بهشت .
این آخریا ، یکی که تازه پاش از دنیا بریده شده بود اومد تو خوابم گفت : آقا هنوز دس به عسلا نزده ! فرشته ها شصتشون خبردار شد و اومدن پیشش و گفتن : آقا خودتون نمی خورین لاقل بدین بقیه بخورن ! ، فرمودن : شما مث اینکه خودتون عسل دوس می دارین بقیه رو بهونه می کنین ! این عسلاتون خوب نیست ، واسه همینم من نمی خورم . عسل میــبا کــَـش بیایه !
 ....... یادش بخیر ، روحش آزاد ... .

       مادر بزرگم ، حدود بیست سال پیش ، بلکمم بیش ! در یک محفلی مهمانی ای ، چیزی ، آقای خواجه حافظ شیرازی رو ملاقات میکنه ، خواجه حافظ اون شب (شایدم اون روز) نه میذاره نه ور میداره به خانم میگه : "نصیب ماست بهشت ای خداشناس ، برو !". مادربزرگ مبادی آداب من از این برخورد بی فرهنگانۀ خواجه ، حسابی دلخور میشه و ضمن اینکه به ایشان یادآوری می کنه که ما نباید بگیم باسن و باید بگیم "پــا" !!!،  تو دلش تصمیم می گیره یک حال حسابی از حافظ جا بیاره . اینه که سرخاب سفیدابشو میزنه و ماتیک صورتی شو میندازه تو کیفش و بدو میره خونه دفتر قلمشو ور میداره و میره کنج انباری میشینه بکوب به شعر گفتن ! ...و شعر میگه و میگه تا همین یک سال و اندی پیش  که دوباره تو یه مهمونی مچ حافظ رو در حالی که سعی می کرد هر جوری شده خودشو از نگاه خانم بدزده میگیره و بهش میگه : پایتان سوخت ؟! حافظ می فرماید : بلی !!!  می فرمایند : حالا نصیب ماست بهشت ای خداشناس ، برو کنار می خوام برم ... و راهی باغ فردوس میشه .
میگن فقط  روزی سی بار ، فرشته ها درمانده و عاجز از پیدا کردن جواب معماهایی که خانم برایشان گفته ، میان پیش خدا . چون جواب معماهای خانم رو فقط خدا می دونه !....... یادش بخیر ، روحش شـــاد ... .

       محصول مشترک این دو ساکن پیشین بهشت خشت و گلی زریسف و ساکن فعلی بهشت خدا ، هفت تا بچه بودن ، به ترتیب سن، اسماشون : شنبه ، یه شنبه ، دوشنبه ، سه شنبه ، چارشنبه ، پنجشنبه و جمعه !
جمعه هه که ته تغاری بود و عزیز کردۀ باباش ، خیلی طاقت دوری آقا رو نیاورد و از پی اش روونۀ اون دنیا شد . موندن شنبه تا پنج شنبه! اینا از نظر شباهت نه تنها به سیبی که نصف شده باشه نمی بردن ، بلکه مث شیش تا میوه بودن ، بازم به ترتیب سنشون اینجوری : موز ، طالبی ، بکرایی ، هلو ، کیوی و خیار !!!

      شنبه ، روزگارش خوب بود ، خونه اش تو زعفرانیه بود ، پیانو داشت ، پارکت داشت ، شومینه داشت ، دزدگیر داشت ، اوپن آشپزخونه داشت ، استخر داشت ، گلخونه ، پروانه ، درخت هلو ... خلاصه آدمی بود که نه تنها دستش به دهنش می رسید ، بلکه دستش به دهن بقیه هم می رسید ، ولی نمی داد بقیه بخورن ! خُب لابد دلش نمی خواسته ، زور که نبوده ! ... خلاصه یه روزم جمع میکنه میره یه جای بلند ، مثلاً هلنــد ! ... سال ها بعد ، وقتی میاد یه سر به پدرش بزنه ، یه پدری ازش درمیارن که کلاهش میافته و دیگه بر نمی گرده ورش داره ! .
         یکشنبه پلیس بود . جناب سرهنگ . منتها اینقدر این دزدا و خلاف کارای نامردِ بی وجدان رفتن رو اعصابش که نتونست تحمل کنه و از خدمت انصراف داد . و چون سیستم عصبیش از فشار این همه تبهکاری ریش ریش شده بود ، تا مدت ها هر کی از کنارش کجکی رد میشد ، جد و آبادش مورد آبادی قرار می گرفت !

دوشنبه بابامه . آدم اگه بخواد هم ، راجب باباش طنز نمی نویسه !

         سه شنبه ، همیشه یاد آور لبخنده . یاد آور مهربونی ، به اندازه کافی خوب بودن ... سه شنبه ، یاد آور آهنگ ماشین بستنی فروشی ، تو یه روز ابری آفتابی لیورپوله ، یاد آور شادی وادی ! بیوکِ آبی ، مُبلای سفید ، خونۀ آجر قرمز ، آب دادن باغچه های پر از آهار و شاپسند ... سه شنبه یاد آور لویی پاستوره ! با اون خونۀ قناص آلوده به دوده و روغن چرک و سیاه حکومت ... سه شنبه یاد آور اون خونۀ کوچولوی موقتیه تو پونک ، روزی که رفتیم خدافظی کنیم ازش قبلِ اومدن به این خراب شدۀ دبی ،  اشکِ حلقه شده تو چشاش ... . امروز که دارم اینو می نویسم ؛   سه شنبه اس ...!!!
      
       چارشنبه نگو بگو برد پیت ! اصن خود آلن دلون ! ... اون نگاه هراس انگیز و معنی دارش !! واااای ، همچین که انگاری فرعون داره به کارگر بدبختی که اشتبایی زد دماغ ابولهولو لب پر کرد نیگا میکنه ! جنم و جذبه یه سلطان مستبد  رو خوب داشت . منتها فقط دو تا چیزش به سلطان جماعت میمونست . یکی همین نگاهش ، یکی چسب نشیمنگاهش ! ....... سالی یه بارم حرف می زد . یه کلمۀ دو حرفی ، که این بود : .... هــــا !؟!؟...... .

      پنجشنبه هم که حسب پنجشنبه بودنش (چون فرداش جمعه اس و آدم تعطیله) کلاً آدم فردا تعطیلی بود ! (از یه لحاظایی خیلی به این یکی بردم من !) اهل بگو بخند و خوشگذرونی . واسه اینه که هنوز دلش شاده ، خونه اش آباده ... .

     رگ و ریشۀ من سر میدوونه تو پر و پی این آدما . واسه همینم هست که یه کمی وسواسی ام ، مث شنبه . یه کم عصبی ام ، مث یکشنبه ، یخورده دچار خود پیغمبر بینی ام مث بابام . یه ذره مهربونم مث سه شنبه . یه ذره قیافه ام خوفناکه ، مث چارشنبه و قدری هم اهل حالم ، مث پنجشنبه . باقی خواص شگفت انگیزم لابد به خونوادۀ مادریم میبره ! ... اما این استعداد غریب خزعبل نویسی بدون شک یک جهش ژنتیکی چیزی بوده ... به گمانم !!!

به گمانم ... برگردم !   

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

نمیشه

نه که چیزی برا نوشتن نداشته باشم . دارم ، پر و پیمون ، مرتب ! منتها نمی تونم بنویسم ... نه که کیبوردم خراب باشه یا انگشتام درد کنن ، همه خوبن ، پر و پیمون ، مرتب ! ... منتها نمی تونم بنویسم ! ..... نه که نوشتن بلد نباشم . بلدم ، پر و پیمون ، ... ! منتها نــمـــی تـــونــــم  بنویسم !!! ..... یه چیزایی رو نه میشه نوشت ، نه میشه گفت ... . فقط میشه آه کشید ... مرتب ، ... پر و پیمون ، ... از ته دل ...... .

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

مختصر 8

هنوز عطر مریم در فضا پخش بود
 که باران گرفت.
و یک حادثه دردناک
 پنجرۀ شکسته را توجیه می کرد.

داستان اینگونه بود:

مردی از دلتنگی
از پنجره مستقیم
 به آسمان  رفـت.

مختصر7

کودکی زیر باران نقاشی می کرد
 و از خورشید زردش نور
قطره قطره آویزان بود...!

خاطرات قهوه ای - قسمت سوم

یه روز ، همون اوائل که مشغول امتحان و شناختن اسماء متبرکۀ انواع قهوه بودم ، یه قرار ملاقات داشتم تو Starbucks با یه بابایی که از ایران اومده بود . طرف تیپ بازاری اصیل ، می خواست ببینه اوضای بچاپ بچاپ تو بازار دبی چجوریه ؟ . پرسیدم چی میل دارین ؟ گفت : چایی ... گفتم حالا کافی شاپه ، قهوه ای چیزی؟ ... گفت : نه ، همون چایی خوبه . حالا تو Starbucks ام که کسی سماور قوری نمی ذاره بساط چایی علم کنه ! یه چایی کیسه ای میندازه تو آبجوش میده دستت . خیلی لطف کنه میپرسه سبز یا سیاه . استکان نلبکی که هیچ ، قند و قاشق چایخوری هم گذرش به اون ورا نمیافته ! حالا فکر کن مهمونه نشسته اونجا ، یارو گفت : چه سایزی بدم ؟ ماهم خواستیم کلاس بذاریم واسه طرف گفتیم : از ماچ از بیگ ! اونم یه ماگ داد دستمون قد فیل ! دو تا کیسه چاییم توش شلپ شلپ کنان ، سه چار تا شکر کیسه ای و دو تا از این چوب بستنی دراز باریکا واسه هم زدن و ..... بماند !!! ... رسید نوبت انتخاب قهوه و امتحان یه اسم جدید . از روی لیست ، نوبت اسپرسو بود . گفتم این ، اونم یه فسقله فنجون داد دستم تهش قد تُف بچه ، قهوه ! . یه نگا کردم تو سینی به فنجون خودم کنار ماگ چایی یارو ،  انگار که بابام وایساده بود کنار دو سالگی من ! ، دیدم ضایع اس طرف فکر میکنه خواستم گدا بازی درآرم واسه خودم کم سفارش دادم . گفتم آقا میشه اینو دبلش کنی؟ گفت : ای به چشم ، رفت و برگشت و دوباره همون فنجونو آورد ایندفه قد یکی و نصفی تف بچه توش !. گفتم بی زحمت اینو بکن دو تا دبل ! . یه کم چشاش گرد شد ولی چون هدف ایشان ، رضایت ما بود رفت و باز برگشت . فینگله فنجون Starbucks تازه شده بود نصفه پر ! چشتون روز بد نبینه ، چه می دونستم اسپرسو چه بُمبـیه !؟ گفتم ببخشید سه تا دبل لطفاً ! یارو چشاشو به سختی چپوند تو کاسه و بالاخره فنجونه پر شد و من رفتم تمرگیدم .
در حال مذاکرات ، اسپرسوهه رو خوردم و هر کی رفت پی کار خودش . سوار ماشین که شدم دستمو گذاشتم رو فرمون دیدم مث دریل هیلتی (از اونا که باهاش آسفالتو سوراخ میکنن ) دارم می لرزم . رو صندلی ماشین نمی تونستم بشینم و دقیقا انگار یه تیکه یخ تو مخلوط کن ، بالا و پایین می پریدم . رانندگی که اصن حرفشو نزن !!
 از اون روز دوپیـو اسپرسو شد مای فوورایت ! (فارسی هم چیز خوبیه ، اما آخه چیکار کنیم دیگه اومدیم خارج ...می دونی ؟!؟)
.
بــاز می گردم ... کجا رو می گردم نمی دونم !

خاطرات قهوه ای - قسمت دوم

اواخر دهۀ هفتاد و اوایل دهۀ هشتاد شمسی خانوم ، تو زاهدان که سهله ، تو تهرانشم کافی شاپ به معنای امروزیش به هم نمی رسید . اواخری که با نقره ساب قصد جلای وطن کرده بودم و در جستجوی زمان از دست رفته در تدارک ترک ماترک ! ، کافی شاپ رئیس ، اون پشت مشتای هفت تیر تازه باز شده بود . البته بودن ، قهوه فروشیای ارمنی و صد البته کافه نادری معروف ، ولی اون موقه هنوز اسپرسو ، کاپوچینو ، فراپاچینو واژه های نامأنوسی بود . اینه که من و نسکافه هنوز دوستای خوبی بودیم .
تا این که زد و اومدم دبی . اوایل تنها بودم و مشغول رتق و فتق امور تا خونه ای پیدا بشه و وسایلی سر و سامون بگیره و سر و همسر بتونن بیان . یه شب تو دفتر نشسته بودم و حوصله ام سر رفته بود . زدم بیرون یه مسافتیو پیاده گز کردم تا رسیدم به یه مرکز خرید . علاقه ای به گشت و گذار مغازه ای نداشتم ، مخصوصاً با جیب خالی . ولی به تماشای مردم کلاً خیلی علاقه مندم . دوست دارم یه جایی که رفت و آمد هست ، لم بدم رو یه مبل نرمی و آدما رو تماشا کنم . دوست دارم فکر کنم همشون خوشبخت و خوشحالن . یا اگه نیستن ، براشون آرزوی خوشبختی و خوشحالی کنم .
یه کافی شاپی بود به اسم Gloria Jean’s  که دیوار دور و برش نبود و مشرف به فضای فست فودای زنجیره ای . اون شب اون اونجا بود و صد البته هنوز Starbucks و Costa و Caribou فرقی به حالم نداشتن . راجب اسم قهوه ها هم هیچ نظر خاصی نداشتم . اینه که شروع کردم یارو رو سوال پیچ کردن . لاته و کاپوچینو و اینا که شیر داشت و خوب نمی تونستم بخورم . امریکانو تو لیست ، بالا تر بود ، گفتم بذا اینو امتحان کنم .
اون شب تازه فهمیدم نستـله چه کلاه گشادی سرم گذاشته بوده ! واااای چه عطری ، چه اثری ، چه کیفی ! اون آدم افراطیه ، دوباره از یه چیزی خوشش اومد ....! زیادی هم خوشش اومد !
.
I’ll be back (با همون لهجۀ آرنولد !!)