۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

غیبت

در پست قبلی آمدم عرض کنم که غیبت ، از جمله صفات پسندیده و مورد احترام هر ایرانی محترم می باشد ، کار کشید به رگ و ریشۀ آبا و اجدادیم . اما در خصوص غیبت :
حیات ما ایرانی جماعت به سه عنصر اساسی وابسته است : هوا ، خوراک و غیبت ! سوژۀ غیبت به موارد مختلفی بستگی دارد . گاه حسب حسد است ، یعنی زورمان میاید یکی یک چیزی دارد ما نداریم ، می نشینیم پشت سرش می زنیم توی سر مال که به جهانیان بفهمانیم مال نداشتۀ خودمان بهتر تر است !. گاه ریشۀ غیبت فرار از ایراد های خودمان است ، ایراد های یکی دیگر را به رخ می کشیم تا نواقص خود را به لا پوشانیم ! یک نوع حاد غیبت که اتفاقا در خانوادۀ من خیلی رواج دارد ، غیبت توام با تمسخر و تحقیر است . بررسی علل و عواملش خیلی فلسفه و روان شناسی می طلبد که از حوصلۀ شما و توان بنده خارج می باشد . به هر حال سرگرمی خانوادگی ما این بود که پدر مادرهایمان  دور هم جمع می شدند ، یک دو نفر که طنز پرور تر بودند میدان داری می کردند ، نقاط ضعف پدر مادر های همدیگر را می ریختند روی دایره و ریسه می رفتند از خنده !
ما نیز پروریدۀ همین خانواده ایم . فوقش در روزگار مدرن استطاعت گردهم آیی نداریم ، به مدد تکنولوژی ، همان کار را روی وب انجام می دهیم ، با چند تفاوت اساسی :
اولا ادای کسی را در نمی آوریم ، خصوصا بزرگتر هایمان . ثانیا چون آدم هایی که در موردشان مطلب می پزیم ، امکان خوندن وبلاگمونو دارن ، پس در واقع غیبت محسوب نمیشه تا حدودی . ثالثا هر جا دو تا تیکه به فک و فامیل میندازیم چار تا لیچارم بار خودمون می کنیم دلشون خنک شه . رابعا ما خبر مرگمان طنز می نویسیم ، این با مسخره کردن فرق میکنه . خامسا در لا بلای اینها ، دردها ، عقده ها و درخود کم بینی هایی را به میان می آوریم . و سادسا و سابعا و غیره و غیره ... خلاصه اینکه قانون عدم استفاده از آشنایان به عنوان سوژه ، در همین لحظه زیر پا گذاشته شده و ما کماکان به نوشتن در مورد کسانی که می شناسیم ادامه می دهیم .
ما کله مان پر است از خاطرات ، دلمان پر است از درد .

از سید هادی عالم زاده بحرینی تا Hadi Alem !

غیبت ، از جمله صفات پسندیده و مورد احترام هر ایرانی محترم می باشد . من یک ایرانی هستم از نوع آبا و اجدادی تا حدودی ، می گویم تا حدودی ، چون خُب تا حدودی ! ... اصن دلم می خواد فقط تا یک حدودی ایرانی باشم . مثلا از شصت پا تا حدود دو سانتی متری زیر اثنی عشر اگر موافق باشید !؟  ولی نه ، راستش چون گفتم آبا و اجدادی ، باید حقیقت رو بگم ، آخه حقیقت هم از جمله صفات پسندیده و مورد انزجار هر ایرانی منزجر می باشد . حقیقتنش نَسَبم شاید برسد (شاید هم نرسد ! بستگی به درازنای نَسَبم دارد !!) به سفالینه ای از خاک سیلک . به گیاهی در هند ، نَسَبم شاید ، به زنی تک پَر و خوشگل ز بخارا برسد ! بلکه قرتی هم بوده ، با دو صد لاک و کرم پودر ، و دو تا برق لبِ طعم گلابی یا سیب ! ... بله آقای سهراب سپهری جان ، شعر نو گفتن آسان است ، شهر تو کاشان است ؟! ...  شهر من  کرمان است ! . خوب می دانم ، در کاشان ، تیغ ژیلت نایاب ، دختر همسایه تان حوری ، بی تاب ، عکس بابات در قاب ، تار هم می ساخت ، تار هم می زد ، تار هم می شُست ، با رعنا سر حوض ! خیله خُب می دانیم ، خط خوبی هم داشت ! من اناری را می کنم دانه بِهش می گویم ، کاش مردم هم ، دانه های دلشان قرمز بود ! یا که لاقل نارنجی ..... ! خلاصه آقای لاغر مردنیِ چِش گود رفتۀ ریشوی جوون مرگ شده که شعرات یه زمانی مونس روز و شب جوونیم بوده ، شعر نو گفتن آسونه ، اگه راست می گی وبلاگ می نوشتی میفهمیدی چقد کار سخت و مهمّیه !
حالا برگردیم عقب عقب ببینیم نسب ما به کجا رسید ؟ گویا اینطوری میگن که خیلی قبل تر از روز عاشورا و داستان جنگ و یزید و بی آبی و بی برقی و بی بیعتی و این حرفا ، یه روز حضرت امام حسین نشسته بودن با خانواده زیر سایۀ یه درختی ، همون روز به پسرشون میگن که به پسرش بگه ، که به پسرش نصیحت کنه ، که با پسرش صحبت کنه که به پسرش حتماً بگه که به پسرش بگه ... برو بحرین زندگی کن ، نون الان تو بحرینه ! پسر پسر پسر پسر ... پسر پسر پسره هم حرف پدر پدر پدر ... پدر پدر پدر پدرشو گوش میکنه و میره بحرین . این تا اینجای ماجرا مثلا میشه سال هشصد نهصد قمبری ! اسم این آقاهه هم بوده مثلا قنبرعلی . یه روز قنبرعلی تو بحرین با خانواده زیر یه درختی نشسته بودن که پسر جوونش میگه بابا ، پاشو بریم خواستگاری من زن میخوام ! باباش یه سه ساعتی نصیحت میکنه پسرشو و بعد بلند میشه میره در گوش الاغشون یه چیزی می گه . پسره می پرسه بابا چی گفتی در گوشِ چموش ؟ (چموش اسم الاغشون بوده ) میگه یاسین به گوش خره خوندم ببینم فرقی می کنه با نصیحت کردن تو یا نه !!! حالا خونۀ این دختره کجا هَس ؟!؟ پسره میگه باید سوار قایق شیم بریم اونور آب ، بعد سوار شتر شیم بریم اونور بیابون ، میگن یه شهریه اسمش هست کرمون ، توش دخترای خوشگل ریخته فت فراوون ، سینه و باسن و اینا همه میزون ! ... اینو که میگه ، باباهه به زنش میگه خانوم شما اینجا تشیف داشته باشین من الان به موبایلم زنگ زدن گفتن باید برم جلسه ! پسر بپر چموشو زین کن بریم اینجا که می گی ببینیم چه خبره !!!.   
خیلی بعد تر از این ماجرا ، اون موقعی که میان در خونه ها میگن واسه خودتون فامیلی انتخاب کنین ، بابا بزرگ بابا بزرگ ما میگه ما از زمان امام حسین واقف و عالم بودیم که سر از بحرین و بعدش کرمان در میاریم پس اولندش سید می باشیم ، دومندش عالم زاده می باشیم و سومندش بحرینی می باشیم ! و آقای ثبت احوالات چی ثبت میکنه : آقای سید نمی دونم چی چیِ عالم زادۀ بحرینی . یه عقلی میکنه پدر بزرگ خدا بیامرزم میره اون بحرینی شو از ته شناسنامه اش حذف میکنه ما میشیم "سید هادی عالم زاده" . هنوزم من وقتی کارت ویزیتمو می دم دست یکی ، یه یه ساعتی زیر و بالاش میکنه و به سختی سعی میکنه اسممو بخونه آخرشم میگه همون هادی عالم هستین دیگه ؟ و من میگم بلی ، ساده اش کردم برا بیزینس ، کاملش اینه . و هر جا که اسممو از رو پاسپورت می دونن ، مث بانک و پست و اداره مهاجرت و غیره ، صدام می کنن مستر سید ! و چون عربن ، نمی دونن سید یعنی کسی که از تخم و ترکۀ ائمۀ اطهار می باشد ، و فکر می کنن سید یعنی آقا ، و تو دلشون یا بعضاً رو پوزشون نیشخندی میزنن که یعنی بابات چقد تحویلت میگرفته اسمتو گذاشته "آقا" ! و بازم چون عربن نمی دونن ما بابامون قد یه دختر بچه هم تحویلمون نمی گرفته از اولش ، چون اصولاً دلش همون دختر بچه میخواسته و ما چَپَکاً پسر بچه از آب در اومدیم !!!
میخواستم در باب غیبت افشاگری کنم ، زدم به اصل و نسب . همی الان یه پست دیگه آپ میکنم اندر مزایای غیبت ! ببخشید ، سی یو سون !

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

خواب

و من چگونه برایت ترانۀ چگونه بی تو بخوابم را بخوانم تا تو بخوابی ؟!؟

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

رویاهای من

رویاهای بزرگ در سر بپروران ، اعمال بزرگتر انجام بده ... .
گوزن جماعت که بخواد رو لیوان قهوه پند و اندرز بده نتیجه اش بهتر از این نمیشه !!! خُب موجود شاخدار بی شعور ، خاصیت رویا اینه که میتونی تا دلت بخواد بزرگش کنی . اگه بشه بزرگ تر از رویا عمل کرد چه فایده از رویا پروری ؟!؟
اما در باب رویا پروری ، من ته ته ته ته ته رویاهام خیلی راه دوری نمیره . یه دو سانت جلو تر از نوک دماغم میشه آخر رویا پروری من ! البته با احتساب دماغ بزرگم همینم واسه خودش مسافت قابل توجهیه !
خیلی که به خودم فشار میارم می بینم اِند خواب و خیال و آرزوهام باجی به اینی که الان هستم و دارم نمی ده . نه که الان پُخی هستم یا خیلی دارم ، نه ! اتفاقاً در زیر و بالای سطح متوسط نیمه آسیب پذیر غوطه ورم ، ولی همینی که هستو اینقده دوست دارم که حتی حاضر نیستم تو رویا با چیزی عوضش کنم .
خدایا ، تنها موجودی این موجود لایجود ، یه نازبانوِ ، یه فرشته ، اینا ته آرزوهای منن ، بذا تا جا داره من و رویاهام و آرزوهام باهم باشیم . الهی دستت درد نکنه آمین !
شما هم یه آمین بگین ثواب داره ... .

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

تحقیقی در خور پایان نامه

آقای گوزن قهوه ای کاریبو کافی روی لیوانشان فرموده اند :
Do More Cannon Ball
ما اولش نفهمیدیم یعنی چه . بعد برای اینکه نفهم نمانیم دست به تحقیقات میدانی زدیم . تحقیقات میدانی گرد بود (این را با دست زدن به آن فهمیدیم !) . آقا یا خانم ویکی پدیا معلوم کردند به ما که Cannon توپ جنگی است و در نتیجه  Cannon Ball همانا توپِ توپ جنگی است . لذا می توان نتیجه گرفت جملۀ فوق یعنی : بیشتر توپ جنگی در کنید ! بعد اندیشیدیم که این حتما استعاره است از اینکه بیشتر بگوزید و چون روی لیوان قهوه نمی نویسند بیشتر بگوزید پس رواینده خواسته منظورش را اینگونه برساند ! و این یعنی بیشتر راحت باشید و به خودتان فشار نیاورید !
ولی این هیچ سِنسی را مِیک نمی کرد . پس دوباره به تحقیق دست زدیم و اینبار گرد نبود ! اما کلا شخص تحقیق از اینکه ما هی به او دست می زدیم ، خوشش نمی آمد . در این بین به این هم فکر کردیم که چرا یک بی شعوری باید اسم دوربینش را بگذارد توپ جنگی ؟! و بعد فهمیده شدیم که آن با این فرق دارد و آن با یک “n” است و این با دو تا . هنوز در همین بین بودیم که قدری هم اندیشیدیم شاید این همان کانون خودمان است و هر دو از یک ریشه اند و چون شخص تحقیق داشت کم کم تحریک می شد دیگر در این زمینه به وی دست نزدیم . اما به کانون بیشتر فکر کردیم . و کانون یک چیزی بود اوائل که در آن فکر کودک و نوجوان را پرورش می دادند . بعد ها نه اینکه روی موضوع خاصی تمرکز کنند ، کلا معنای پرورش عوض شد !. و کلا پرورش دو جور شد ، پرورش نیاندیشیدن ، و پرورش شتر مرغ ! که در اصل هر دو در یک مقوله بودند ولی بودجۀ جداگانه به هر کدام اختصاص داده شد .
(یک پاراگراف عمده ای در اینجا سانسور شد چون مربوط بود به کانون گرم خانواده ، وطبق قوانین جدید ، بنده از نوشتن هر نوع مطلبی در خصوص فامیل ، خانواده ، دوست و آشنا ، در و همسایه و کلاً هر موجود بی جنبۀ دیگری معذورم ! )
برگردیم سر توپ توپ جنگی . یحتمل می تونست منظور نگارنده این باشه که قهوه بخورین و همیشه توپ توپ باشین ! ولی با قهوه که آدم توپ نمیشه !! با قهوه میشه سرحال شد ولی توپ نمیشه شد . واسه توپ شدن یه چیزی لازمه که یه کم از قهوه ، قهوه ای تر باشه !
حالا بالاخره این Do Cannon Ball یعنی چی ؟ نتیجۀ تحقیقات و مطالعات بنده اینگونه نشان می دهد که وقتی که شما می خواهید در یک استخر و یا آبگیر یا هر جای پر آب دیگری بپرید ، اگر خود را گولّه کنید و شالاپی در آب بیافتید ، این خیلی حال می دهد و به این می گویند  Cannon Ball کردن . پدرم درآمد تا معنی این را فهمیدم و از جهالت درآمدم ! کاش برای فهمیدن چیز های به درد بخور تر هم اینقدر پیله بودم !
پس یا علی مدد Do More Cannon Ball ، پیدا کردن استخرش دیگر مشکل خودتان است !!!

نصایح یک گوزن قهوه ای

Caribou Coffee دو تا کار جالب میکنه ، یکی اینکه رو یه تخته سیاه ، هر چندوقت یه بار با گچ یه سوال می نویسه ، اگه درست جواب بدین یه درهم بهتون تخفیف میده ، سوالاش بعضی وقتا متوسط و اغلب اوقات سخته . امروز پرسیده بود آیتم مشترک در تولید چیپ های کامپیوتر چیه ؟! بعد من computer رو خوندم complete و نهایتا سوال رو اینجوری برداشت کردم که آیتم مشترک در تولید یک چیپس کامل چیه ؟!؟!؟ و به یارو گفتم : سیب زمینی ؟!؟!؟  
کار جالب دومش اینه که روی لیواناش یه سری جمله های بامزۀ معنی دار مینویسه . مث اینا :
-          کتاب مورد علاقه تو دوباره بخون . (اون موقه که کتاب می خوندم ، قهوه نمی خوردم . حالا دیگه کتاب نمی خونم که مورد علاقه شو دوباره بخونم ! ، ممنون از توصیه تون ، به هر حال برای اینکه ناراحت نشین عرض می کنم خدمتتون که  صد سال تنهایی رو سه بار ، ریشه ها رو دو بار ، ژان کریستف رو دو بار ، جلد اول آتش بدون دود رو یازده بار ، و گزارش یک قتل رو پنج بار خوندم . اصن خودتونو ناراحت نکنین !)
-          دوچرخه سواری کن . (ایضا اون موقع که دوچرخه سواری می کردم ، قهوه نمی خوردم . ولی بسیار فعالیت لذت بخشی بود . با دوچرخه کورسی قرمزم تو زاهدان مشهور بودم . یادش بخیر ، شاید یه روزی خاطراتشو نوشتم .)
-          به یکی بگو : دوسش داری . (ای بابا این هر جمله اش یه پست جداگونه می طلبه ! . یادم باشه لیوانه رو نگه دارم . چقد سوژۀ وبلاگی داره !)
-          از پله برو . (خُب چون مشخص نکرده پله برقی یا پلۀ معمولی ، ما از پله برقی میریم به جای آسانسور !)
-          پنج تا چیز خوب راجب کسی که روبه روت نشسته بگو . (دوست داشتنیه ، دوستم داره ، فهمیده است ، حرف گوش کنه ، ارتباطات اجتماعیش فوق العاده است . کسی رو به روم نیست ولی عکس دخترم جلوم رو دیواره . )
-          تو به همون اندازه که سگت فکر میکنه فوق العاده ای !!!!!!!!!!!!!!
-          به آرامی ببوس ، به سرعت ببخش . (من معمولا کسی را نمی بخشم ، چون از کسی بدی نمی بینم . نه به خاطر اینکه همه خوبن ...  من ، بدی نمی بینم !)
-          تکنولوژی خوب است ، اما مردم بهتر اند. (iphone از هر دوشون بهتر تر! )
اگر به این کافی شاپ دسترسی دارین ، حتما یه سر بهش بزنین . هم قهوه اش می چسبه ، هم لیوانش . ضمنا سوال روی تخته رو فراموش نکنین . یه درهم سه هزار و سیصد تا ریال میشه ، کم رقمی نیست واسه خودش !

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

Famous Blue Rain Coat

نه میشه ترجمه اش کرد ، نه میشه بر اساسش داستان ساخت ، فقط باید گوشش داد ، و لذت برد :
Famous Blue rain Coat
By: Leonard Cohen
It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening.

I hear that you're building your little house deep in the desert
you’re living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record.

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?

Ah, the last time we saw you, you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake --

She sends her regards.
And what can I tell you my brother, my killer
what can I possibly say?
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way.

If you ever come by here, for Jane or for me
your enemy is sleeping, and his woman is free.

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried.

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear

-- Sincerely, L. Cohen

گورخر

نشسته ایم در یک دیسکو بار خفن طوار ، بطری مارتینی در کنار ، میز و لیوان و قلب آدم از شدت دوپس دوپس در هوا ، عرب و عجم به شدت جست و خیز کنان ، ما در این بین به سختی از تلوزیون روی دیوار ، مشغول تماشای شکار گورخر توسط یوز ملنگ !!! .
همین توصیف ، برای نشان دادن شدت راه راه بودن بنده کافیه دیگه نه ؟!؟!؟

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

لوازم خانگی

می فرماید: زندگی را از زودپز یاد بگیر ، در حالی که بر آتش نشسته ، بیخیال سوت می زند !
می فرمایم :
-          زندگی را از اطو یاد بگیر ، در حالی که داغ بر سینه دارد ، با دَم گرمش نا صافی ها را هموار می سازد .
-          زندگی را از پره های همزن یاد بگیر ، که چگونه همیشه در کنار هم تند می گردند ، هم می زنند ، اما به هم نمی زنند !
-          زندگی را از آبمیوه گیری یاد بگیر ، غُر می زند ولی ، از دهانش جز زلال در نمی آید .
-          زندگی را از یخچال یاد بگیر ، که هر چند دل سرد است اما روی نمی گشاید مگر برای فایده رساندن به دیگری .
-          زندگی را از ماشین لباسشویی یاد بگیر ، آنقدر بگرد ، تا پاکی را بیابی !
-          و در آخر ، زندگی را از چرخ گوشت یاد بگیر ، که می بلعد و بـــــاز ، آنچه می ریند خوردنی است !!!!!!!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

چهل نامه "خيلى" كوتاه به همسرم

نامه اول:
دلم برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه دوم:
دلم خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه سوم:
دلم خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه چهارم:
دلم خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه پنجم:
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه ششم:
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه هفتم:
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه هشتم:
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه نهم:
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه دهم:
گفتم چهل تا ؟!؟ اى داد بيداد ! بابا دارم با موبايل تايپ مى كنم ! دوستت دارم .

نامه يازدهم:
حالا صفحه بذارين بگين از اولشم اينكاره نبودى ! دوستت دارم .

نامه دوازدهم:
اصن مگه دوست داشتن به گفتنه ؟! دوستت دارم .

نامه سیزدهم:
ما به این نتیجه رسیدیم که دوست داشتن به تایپ کردنه ! دوستت دارم .

نامه چهاردهم:
کپی پِیست هم قبوله ؟! دوستت دارم .

نامه پانزدهم:
چگونه دوست داشتن خود را ثابت مى كنيد؟! دوستت دارم .

نامه شانزدهم:
با چهل نامه كوتاه؟ دوستت دارم .

نامه هفدهم:
با چهل نامه بلند؟! دوستت دارم .

نامه هجدهم:
با چهل نامه متوسط؟!! دوستت دارم .

نامه نونزدهم:
آيا بايد دوست داشتن را اثبات كرد؟ دوستت دارم .

نامه بیستم:
آيا دوست داشتن محيط مثلث است؟ دوستت دارم .

نامه بیست و یکم:
آیا فیثاغورس زنش را خیلی دوست داشت ؟!؟ دوستت دارم .

نامه بیست و دوم:
آیا توانست دوست داشتنش را ثابت کند ؟! دوستت دارم .

نامه بیست و سوم:
اگه نگم دوستت دارم ، نگران میشی که لابد دوستت ندارم ؟ دوستت دارم .
نامه بیست و چهارم:
اگه اطمینان داری به اینکه دوستت دارم ، چه نیازیه به گفتن ؟! دوستت دارم .

نامه بیست و پنجم:
اگرم اطمینان نداری ، که چه فایده از دوست داشتن؟! دوستت دارم .

نامه بیست و ششم:
بعضیا میگن بازگویی مکرر دوستت دارم ، از ارزش دوست داشتن کم میکنه . دوستت دارم .

نامه بیست و هفتم:
یعنی تو وقتی یه چیز با ارزش رو از تو دلت در میاری و به زبون میگی ، دیگه بی ارزش میشه . دوستت دارم .

نامه بیست و هشتم:
و در واقع داری اون دوست داشتنو از تو دلت خالی میکنی . دوستت دارم .

نامه بیست و نهم:
ولی من معتقدم دوست داشتن تموم شدنی نیست . دوستت دارم .

نامه سی ام:
هر قدر که از دلم خالیش کنم و به زبون بیارمش ، بازم دلم سرشار از دوست داشتنه . دوستت دارم .

نامه سی و یکم:
ای بر پدر این نادر ابراهیمی صلوات !!! . دوستت دارم .

نامه سی و دوم:
اِ راستی ،  دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه سی و سوم:
دلم برای تو تنگ است ، هزار برگ ستاره ، میان دفتر شب ، خشک ... ، دوستت دارم .

نامه سی و چهارم:
و گرم دست نگاهت ، میان سینۀ من سرد . دلم برای تو تنگ است ، دلم برای تو تنگ است ... ، دوستت دارم .

نامه سی و پنجم:
شاید دلتنگی ، بیشتر ناشی از عادت باشه تا دوست داشتن . دوستت دارم .

نامه سی و ششم:
ناشی از هر چی باشه ، دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده ، دوستت دارم.

نامه سی و هفتم:
دلیل اینکه نادر ابراهیمی تونسته چهل تا نامه بنویسه من نمی تونم این نیست که اون زنشو خیلی دوست داشته . دوستت دارم .

نامه سی و هشتم:
دلیلش اینه که اون نویسنده بوده من نیستم ! دوستت دارم.

نامه سی و نهم:
سی و نه بار ، از جان و دل ، دوستت دارم.

نامه چهلم را ، روزی که باز ببینمت ، برایت می خوانم . تا آن موقع فقط این را بگویم که :
دلم خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى خيلى برايت تنگ شده.

دوستت دارم .


۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

بشکن بشکنه ! بشکن

احساس می کنم وبلاگم در ایران فیلتر است . (همین طوری نشسته بودم یهو یه جاییم درد گرفت اینه که احساس کردم باید مربوط به فیلترینگ باشه !) . می دانم که موضوع کلا مربوط به بلاگ اسپات می باشد وگرنه کل وبلاگ مرا شخم بزنید یک نقطۀ سبز هم پیدا نمی کنید. از بس که ترسو می باشم ، از بس که مام وطن را زیر بغلم می زنم ، و از بس که آنتی ناسیونالیستیک هستم . همچنین احساس می کنم نه بلدم نه حوصلشو دارم که وبلاگمو منتقل کنم به یه گور دیگه . همینطور چون تا حالا از فیلتر شکن استفاده نکرده ام (ایضاً از شیاف!) اینه که نمی دونم چه توصیه ای باید در این زمینه بکنم . اینکه فیلتر شکنو باید خورد یا به جایی فرو کرد خُب نمی دونم . گفتم که ، تا حالا استفاده نکردم .
حالا خواهشم از دوستان متبحر در این زمینه اینه که از انواع فیلتر شکن ، فیلتر خراش ، فیلتر برانداز یا هر چیز دیگه ای که سراغ دارن یکی دوتا معرفی کنن با دفترچۀ راهنما لطفا . تا من به کوی میکده دیگر سرافرازم ! (چه ربطی داشت ؟!؟)
خلاصه اینکه فیلتر شکنه ! بشکن ! من نمیشکنم ! بشکن ! و اینـــــــــــــــا ... .

بخوان !!!

دیشبی تو غار بودم یه جبرئیل طوری اومد گفت : بخوان ! . گفتم شوشتری یا ابوعطا ؟ . گفت : فرق نمی کنه ، بخوان ! . گفتم ترجیح میدم بخوابم تا بخوانم ، دیروقته ، نه ؟! . گفت : الاغ ، میگم بخوان ! . گفتم خُب این به چه زبونیه ؟!؟ چرا نقطه نداره ؟ . گفت مگه رو موبایلت گوگل ترانسلیتور نداری ؟ گفتم چرا . گفت : پس بخوان ! گفتم راجب چی هست این حالا ؟ . گفت : راجب وبلاگته ، بخوان !. گفتم .... اِاِاِاِاِ....پَ شمام میخونینش؟ بابا دمتون گرم یه کامنتی ، لایکی ، بالاخره ...! گفت : تو فقط کارت اینه که می نویسی ، یه وقتایی هم بخوان ، مثلا الان ، ... بخوان ، دیگه کار دارم باید برم . گفتم یه سوال کوچولو میشه بپرسم اول ؟ گفت : بخوان ! (البته منظورش این بود که : بپرس . ) گفتم : شماها که می دونستین طرف سواد خوندن نداره ؟ گفت : بخوان ! (منظورش این بود که : بله می دونستیم ) گفتم خُب اینم می دونستین که قراره یهواَکی سواد دار بشه اینی که اُوردی و بخونه ! گفت : بخوان ! (یعنی اینم می دونستیم ) گفتم خُب همون اول یادش می دادین انگلیسی بخونه همه بفهمن ! شما ها که همه چی فهم بودین ماشالله ! بفرما ! نکردین ، حالا دوهزار و شونصد ساله ما داریم زحمت می کشیم اسلامو به تمام دنیا بترجمانیم ، آخرشم هیچی ، همه کافر ، همه نجس ، همه کثافت ، همه لجن ، همه بول ، همه غایت ، در نهایت ! ... درحالی که دماغشو گرفته بود گفت : میگم مِخوان مِگو چَشب ! گفتم خُب آخه مسئولیت داره فرشتۀ حسابی ! اون موقه اون بنده خدا رو زوری مجبورش کردین بخونه ، خوند ، ببین حالا چه شرّی دامن دنیا رو گرفته ! جان ننه ات بیخیال ما شو !  گفت : احمق ! بی شعور ! کودن ! نفهم !!! اونو خدا گفته بود ، اینو زنت گفته !!! میخونی یا برش گردونیم دبی ؟ گفتم میخونم ، میخونم ................. .
حالا اگه بگم چی خوندم دوباره یه شرّی درست میشه بدتر از شر مسلمون کردن تمام دنیا ! ولی بنا بر وحی منزل (میتونین بخونین مُنزَل ، میتونین بخونین مَنزِل ، در این جا هر دوتاش یه معنی میده !) تغییراتی در انتخاب سوژه های نوشتاری ایجاد خواهد شد . امید است که محتوای مطالب ، در این قالب ، چه جالب !!!
امضا : نوۀ ابوطالب !!!!!!

قوی سیاه

دست بیل خانوم ناتالی پورتمن خانوم درد نکنه ، سنگ حموم گذاشته بود واقیاً . اسکارشم نوش جونش ، بچۀ تو راهیشم ایشالله مبارکش باد . البته ما که تو فیلم ندیدیم داش وینسنتمون کی بالاخره بله و اینا ، ولی خُب جهنمِ درک ، آخرش باید بعد از این همه خرج و زحمت شبانه روزی دست اندر کاران ، یه چیزی از این فیلمه در میومد .
قوی سیاه ، در ژانر سینمای نواندیش متفکر سبک استانیسلاو اسکی روی آب اونم تو یه دریاچه پُرِ قو خُب دیوانگیِ محضه !!! فیلمی که پونزده بار حوصله ات سر بره پاوزش کنی بعد دوباره به زور بشینی تا تهش ببینی که نشد فیلم ! همون کارتون ژاپنی دریاچه قوی بیست سال پیش خیلی بهتر از این بود !
بعدشم یکی نیست بگه آخه ناتالی ، جوجه باقالی ، تو که دوازده سالگیت واسه ژان رنو عشوه لاشی میومدی ، حالا سر وینسنت و اون دختره که شد ، واسه ما شدی مریم مقدس ؟! خوب شد حالا یارو نه خطبۀ عقد خونده ، نه صیغۀ محرمیت جاری کرده ، بچه رو گذاشت تو کاسه ات که از ناچاری سر اسکار گرفتنت مجبور شی زورکی لبخند بزنی بگی از بابای بچه هم آی لاو یو !؟
همون ده ثانیه اردک قهوه ای ان هاتاوِی تو افتتاحیۀ اسکار ، به تمام این فیلم میارزید.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

چرا دختر دایی گُم شده ... ؟!؟

داستان دختر دایی گم شده ، جستاری جسته گریخته بود از خاطرات کودکی ، برداشت هایی از روایات آدم های مختلف درگیر این ماجرا ، و بعضا گوشه کنایه هایی آمیخته با شوخی ، با کسانی که می شناختم و البته دوستشان دارم .
اما دلیلی بود که این ماجرای نه چندان خوش آیند را باز آوری کردم . این اتفاق ، کم و بیش به همان شکلی که خواندید ، واقع شده بود . یعنی دو نفر به طریقی وارد خانۀ دایی شدند ، زیر گلوی دو بچه چاقو گذاشتند و مال و اموال آن خانه را بردند . وجه دردناک قضیه این بود که حالا این دو بچه از مهلکه جان سالم به در برده اند ، جانشان به لبشان رسیده ، شاید شب های بسیاری لرزیده اند ، نخوابیده اند ، شاید سال های بسیاریست که هنوز از هر صدای خفیفی در پشت سرشان می ترسند ، همۀ اینها بماند ، اقوام و فامیل و خاله و عمه دست بردار ماجرا نبودند . و هر جا این دو طفل معصوم می نشستند ، باید با زجر و مرارت یک بار دیگر مو به مو داستان را بازگویی می کردند و به سوالات بازجویانۀ فامیل پاسخ می دادند .
هیچگاه این تصویر را فراموش نمی کنم و هیچگاه از دردی که از نادانی بزرگترهایمان در کودکی کشیدیم خلاص نمی شوم :
یک روز بعد یا عصر همان روز واقعۀ دزدی ، گوشۀ مهمانخانۀ خاله محجوب ، کنج پیانوی روسی سیاه رنگ بد قواره و کاناپۀ زمخت مبلیران با گلهای کدر صورتی و سبز ، سپیده و نسیم روی دو صندلی کنار هم نشسته بودند ، آشکارا معذب ، به وضوح هنوز لبریز ترس . و خالۀ محترم مثلا فضای مثبت سازی می کرد و با لحنی آمیخته به افتخار می گفت : به به ! قهرمانای ما رو ببینین ... و احیانا شوهر خالۀ محترم نصایح و اندرزگونه هایی صادر می کرد در باب اینکه نباید در را به روی غریبه گشود . و آن یکی یاد آوری می کرد ، درایت بچۀ همسایه را که گفته بود : سگ داریم و اگر ولش کنم تکه تکه ات می کند . و تکه تکه را چنان با شدت می گفت انگار که به دندان خودش دارد گوشت و پوست دزد را می دَرَد ! و دیگری می گفت : حتی ریش تراش مسعود را هم برده اند ! .......... و هیچ کس نمی دید نسیم را با عینک شنای زرد و مشکی آویخته به گردن ، که چطور روی صندلی چوبی مچاله می شد و قلب کودکانه اش سخت آزرده ، و سپیده را با پیراهنی از گُل ریزه های قرمز و سبز بر زمینۀ سورمه ای ، که به انبوه سوالات بی سر و ته بزرگتر ها ، تنها با جواب های بریدۀ بله ... البته ...همین طوره که شما میگین ... پاسخ می داد و درد دلش را در پشت لبخندی اجباری پنهان می کرد.
 هیچگاه این تصویر را فراموش نمی کنم و هیچگاه از دردی که از نادانی بزرگترهایمان در کودکی کشیدیم خلاص نمی شوم... .

حالا از این فضای دردناک فشار آورنده برقلب بیایم بیرون ، همین نسیم و داشته باشین بیست سال بعد ، با همون شوهرش که دیگه پوست سرش کلفت شده بود و به آسونی کنده نمی شد ، و همسر بانوی ما که معرف حضورتون هست و منِ منِ کله گنده ، با هم رفته بودیم شمال که ............ .
داستان این یکیو تو پست بعدی براتون می گم و قول میدم کاسه کاسه اشک بریزین ، از خنده !
الهی ، در پشت هیچ لبخندی بر لب ، دردی بر دل نهفته نباشد ... .

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست


-          هیچگاه از پنجرۀ خانه ام
به منظره ای خیره نشدم
که در پشت آن فکرِ "دیگر این منظره را نخواهم دید" خفته باشد ... .
                                                                                                دبی جولای 2008
تک درخت عناب ، پشت بام و آنتن و دیش و کولر و غروب و کلاغ ، کاج های کهنسال و انبوه پیچک های در هم تنیده ، چار دیواری نورگیر و رخت های همسایه ، بیابان و خاک و دکل های برق ، و دوباره چار دیواری نورگیر و رخت های همسایه ، اینبار قدری بزرگتر .
این ها مناظر پنجرۀ خانه ام بوده ، از زمانی که خانه ام ، معنی خانۀ من میداده . اما هیچوقت ، هیچوقت آن سوی پنجره برایم مهم نبوده ، وقتی که اینسو عزیزترین عزیزانم ، همسرم و دخترم در کنارم بوده اند .
اینکه پنجره به باغ باز میشده یا به بیابان ، این که به سوی روزگار مردمان هم زبانم بوده یا همسایه های زبان نفهم ، اینکه از پنجره آفتاب به درون می خزیده یا بوی نامطبوع غذاهای نامطلوب اقوام غریبه ، اصلا و ابدا اهمیتی نداشته . باغ من ، آفتاب من ، درون خانه بوده .
و همین برای تمام روزگار زنده بودنم ، کفایت می کند ... .