۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

خلاقیت

هیچ می دانید چگونه خلاقیت به سر می رسد ؟!؟ اینگونه :
-          اولش "خلاقیت" محض است . سال های جوانی . شعر می نویسی ، طراحی می کنی ، با تار و سنتور و سه تار آهنگ می سازی ، کاریکاتور می کشی ، لوگو می سازی ، پوستر چاپ می کنی ، بیلبوردت را در خیابان می بینی ، و به اندازۀ یک کف دست ، از این خلاقیت ، نان در می آوری.
-          بعد میشود "خلاقی" که به خودی خود بی معنی است ! لذا چون با یک کف دست نان در سال نمی شود زیست ، می روی ادای مهندسین پروژه را در می آوری ، و هی در این بین در هر فرصتی شاهکار های هنری ات را به میان می آوری بلکه کسی بگوید : عجب ! چه آدم "خلاقی" بوده این !!! .
-          بعد می شود "خلاق" . صفتی که تا پایان عمر ، با فعل گذشته صرف می شود .
-          بعداً تر می شود "خلا" که در گویش کرمانی به معنای توالت می باشد . از همان ها که یک مستطیل زرد آجری بود و سوراخ تنگش در مرکز پرسپکتیو چار وجهی عمیقش قرار داشت . در این برحه است که هر چه خلاقیت میترکانی به درد همان خلا می خورد !!!
-          پس از آن می ماند "خل" و به کسی می گویند که زمانی خلاقیت داشته اما حالا هر قدر هم که خودش را می نمایاند ، هیچ چیزی ازش در نمی آید ، حتی درخور خلا !!!
بلی ،  و اینگونه است که خلاقیت به سر می رسد ... !

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

آدم تا وقتی می تونه غصه هاشو بنویسه، یعنی هنوز حالش خوبه...

اولاً یه لینک خیلی باحال به لیست از ما بهتران اضافه شده به اسم "سولاخی"، همین طوری داره این "از ما بهتران" رشد می کنه ، نتیجه اینکه چقد زیادن اونایی که از ما بهتر می نویسن ! دارم نگران می شم !
دوماً جملۀ عنوان این پست ، که مال همون وبلاگ سولاخی هست یهو تکونم داد. راستش گفتن نداشت ، خودمم می دونستم حال چندان خوشی ندارم . ولی اینکه ننوشتنم دلیل ناخوشی احوالم باشه رو نمی دونستم . تو هفته های اخیر حداقل ده دوازده تا مطلب رو شروع کردم و نصفه کاره ولشون کردم .
سوماً یه اخلاق گهی دارم ناشی از سال ها تنها یه جا نشستن و کار کردن ، اینه که وقتی می خوام یه کاری بکنم ، مثلا یه چیزی بنویسم ، هیشکی نباید حرف بزنه ، هیشکی نباید نفس بکشه ، تلوزیون نباید روشن باشه ، از تو لپ تاپ هیشکی نباید صدا درآد ، خلاصه باید تو بهشت برین تک و تنها تو آرامش نشسته باشم که مثلا بتونم دو خط بنویسم . اونم چی چی ؟ یه مُش خزعبلات ! یخورده هم زور زدم تمرین کنم وقتی سر و صدا هست ، بتونم کار خودمو بکنم نشد . یه شوهر عمه دارم استاد دانشگاس ، از روزی که تصویر خاطرۀ این آدم تو ذهنم حک شده (مثلا از سه سالگیم ) تا همین دو سه ماه پیش که ایران بودم و دوباره دیدمش ، همیشه وسط عروسی باشه یا عزا ، نشسته خیلی خونسرد ، ریلکس ، یه دسته ورقه امتحانی شاگرداش تو دستشه ، مشغول تصحیح ، باهاشم صحبت که بکنی خیلی قشنگ به حرفات گوش میده ، جواب میده ، و بعد دوباره میره تو برگه ها . تو تمرینای انزوا ستیزیم همش تصویر عمو اسدالله رو به خاطر می آوردم ، ولی افاقه نکرد . آدم باید آدم باشه ! وقتی نیستی کار نمی کنه . بیخود زور نزن !
 چارماً (چه طنز قشنگی داره این عددای فارسی رو با تنوین بنویسی . نمی دونم بعضی از بروبچ تعمداً می نویسن دوم ان ، یا نمی دونن تنوین کی بوردشون کجاس ، یا یه جور کنایه میزنن به استفادۀ تنوین رو کلمات فارسی !).  محض ترویج آداب نگارش ، جهت اطلاع ، شیفت + G بهتون "ه" آخر همزه دار میده مث : خانۀ ما یا دیدۀ منت . ضمناً این "بدونه تو" نیست ، هستش "بدون تو".
حالا یه زن نکبتی داره تو تلوزیون زجّه میزنه : عمو مرتضی ، عمو مرتضی ! – زن عمو مرتضی: (با هول و هراس) چیه؟ چی شده عالیه خانوم ؟! – گــــــــــــــــاوم نمیتونه بزاد !!! ... خُب من چه جوری بنویسم ؟ ها؟! چه جوری ؟!؟ عمو اسدالله چه جوری ؟

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

ماژیک فراموشتان نشود

اینجا دبی است ، آسمانش ، مثل همۀ جاهای دیگر دنیا ، آبی است . اینجا هم ، پایین ترین سطح درآمد توالت می شورد ، بالا ترین اش در خیابان ها لامبورگینی می راند ، مثل همۀ جاهای دیگر دنیا . مثل مملکت خودمان ، ایران . اما یک تفاوت کوچک هست . توالت های عمومی از شدت تمیزی برق می زنند ، و لامبورگینی سوار ، حتی یک بار ، چراغ قرمز را رد نمی کند . چرا ؟!!
خُب بشر بدبخت ، یک صدم درآمد اونی که میاد میشاشه به محل کارت رو هم نداری ! واسه چی روزی سی بار میسابی این موال عمومی رو ؟!؟ ... تو چی ؟  بی شعور ، ملیون ملیون دادی لامبورگینی خریدی که چی؟ که باهاش حداکثر سرعت صد و بیست و رعایت کنی ؟ یه عالمه خرج فرمون و سیستم هیدرولیک این ماشین شده که تو باهاش بین دو خط برانی ؟!؟
البته ما در رعایت موارد فوق و سایر موارد مشابه بسیار کوشا می باشیم ، ولی بینی و بین الله ، هنوز علتش را نفهمیده ایم . در وجودمان نهادینه نشده . هنوز نفهمیده ایم چرا وقتی چراغ سبز شده و ماشین جلویی حواسش نیست ، نباید از بوق استفاده کنیم .هنوز نمی دانیم چرا وقتی چراغ عابر پیاده قرمز است ولی هیچ ماشینی هم نمی آید ، نباید از خیابان رد بشویم . رد نمی شویم البته ، ولی نمی دانیم چرا رد نمی شویم !!!. ایضا چرا وقتی چراغ زرد است نه تنها پایمان را روی پدال گاز فشار نمی دهیم ، بلکه ترمز هم می کنیم ؟! تازه نه آن هم روی خط عابر ، که چند متری هم عقب تَرَک ! تازه اینها فقط مربوط به مسائل چراغ راهنمایی می باشند . هزار و یک چرای دیگر هم هست .
یک بار زد و حسب تصادف ، جای دوستان خالی رفتیم اروپا ... آنجا بود که به کشفی عظیم نایل شدیم و آن اینکه (یا .. و این آنکه !) ملت متمدن آن طرف ها ، چرایش را می دانند ، رعایت هم می کنند . ملت متمدن این طرف ها ، چرایش را نمی دانند ، ولی رعایت می کنند . و بالاخره ملت متمدن خودمان ، چرایش را نمی دانند ، رعایت هم نمی کنند ! راحت !!! .
آدم یا می داند روی دیوار توالت عمومی جای هنر نمایی نیست ، یا نمی داند ولی می داند ممکن است دوربین مدار بسته ای چیزی ردش را بگیرد ، یا می داند ولی مگر می شود این طبع شوخ شهوت طلب را بی خیال شد ؟
یک سوال فنی : مردم ما اصولا همینجوری یک ماژیکی همیشه در جیبشان است یا تعمدا حواسشان هست هر وقت از خانه بیرون می آیند حتما ماژیک بردارند شاید سر راه جیششان گرفت ؟!؟!

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

چند خطی درباره آکادمی

بعید می دونم کسی دستی به موسیقی داشته باشه ، و برنامۀ آکادمی گوگوش رو به خاطر موضوع برنامه که موسیقی هست نگاه کنه . پارسال یکی ده ثانیه از خوندن دو تا شرکت کننده رو گذری شنیدم ، هر کی پرسید این برنامه رو می بینی یا نه ، گفتم برو بابا اینا فینالیستن دارن فالش میخونن ، بعد اساتیدم نشستن به به و چه چه می کنن . خُب اون موقع صرفا فکر می کردم این باید یه برنامه راجع به موسیقی باشه و طبیعتا چون افتضاح بود تحویل نگرفتم . منتها همیشه در همۀ شاخه های کارهای رسانه ای ، اگر ببینم تکنیک اجرای کار خوبه و حرفه ای کار شده ، دست رد بهش نمی زنم . یعنی نحوۀ تولید برام مهمه و از جزئیات استفاده از ابزار های ساخت و تولید ، لذت می برم .
تولیدات شبکۀ من و تو ، عمدتا از نظر کیفیت در سطح متوسط رو به بالایی قرار دارن . تیم پشت دوربین کار بلدن و تکنیک های جذب مخاطب رو به خوبی میدونن . به اندازۀ بی بی سی که یه گزارش پنج دقیقه ایش دوازده سال سینمای ایرانو میذاره تو جیبش حرفه ای نیستن ، اما بازم خوبن . نه تو همۀ زمینه ها ، ولی تو یه برنامه هایی مث بفرمایید شام یا همین آکادمی گوگوش ، خوب عمل کردن . درسته که همۀ این برنامه ها کپی تولیدات موفق شبکه های آمریکاییه ، اما در هر حال کپی برداری شایسته ای بوده و تونسته هویت و ماهیت مستقل خودشو پیدا کنه .
لذا فراموش نکنید که هدف این برنامه ، شناسایی و پرورش استعدادهای موسیقی پاپ ایرانی نیست . بلکه هدف ، تولید یک شوی مردم پسند ، پر مخاطب و سرگرم کننده است که البته در این راستا ، بسیار خوب و موفق عمل می کنه . دستشون درد نکنه ، من که امسال همۀ قسمتاشو نگاه کردم . نه حضّ وافر، ولی لذت هم بردم .
اگرم یه وقت خدای نکرده بخوام به کسی رای بدم ، به آوا رای می دم اونم نه به خاطر صداش و تواناییش در کار موسیقی ، بلکه به خاطر ملاحت توام با زیباییش که از قدیم گفتن : حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت ... . وگرنه ده ها و صدها آدم تو ایران هستن با استعداد های بی نظیر و شگفت انگیز در زمینۀ موسیقی که نه تنها این ده شرکت کننده ، که امثال هومن و بابک هم انگشت کوچیکه شون نمی شن .

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

خط سفید افق

آن که می دانستم همو بی پلک بر هم زدنی لحظه به لحظه ام را زیر نظر خواهد داشت ، بر گسترۀ سبز روزگارم پرتاب کرد . هنوز شادمانه می جَستم که هیبتی سیاه از ناکجا سر رسید و به قدرت و مهارتی نا منتظر ، بر سرم کوفت . گیج زدم و تنها در پیش دیدگان تارم ، دیدم به سوی سفیدی افق ، در شتابم . دیواره ای به هر سو کشیده می دیدم ، صدم ثانیه ای مجالم بود بیاندیشم ، اگر به دیواره بکوبم ، پرواز نا تمام ، ولی لااقل در همین سر سبزی باقی . اگر از افق بگذرم ، چه می دانم چه در آنسوی ، انتظارم را می کشد ؟ هر چه باشد ، نباید که دیگر بار ، سر به ضرب آن سیاه سیرت بسپارم . خود را جمع کردم و کشیدم و از فراز افق بال گشودم . ندانسته که اختیار من بود ، یا اقبال ، یا آن سرکوفتن اش هدایتم کرد ؟
آنچه آنسو بود ، شگفتا باز هم سبزی و خرمی !... آه خوشا زمین آباد ، به شادمانی باز جستی زدم و دست به هم کوبیدم و ای داد !!! سرخ پوشی سرخ رویی خون به چشم آمده آمادۀ خیز ، در انتظارم بود . چندان که دانستم ، چنان هم نا خوانده نبوده ام . بی رحم ، بی ملاحظه ، بی لحظه ای درنگ ، ضربه ای حوالتم کرد که دیگر از هوش رفتم . می دانستم یکی آن بالا ، نظاره گر تمام اینهاست ، پس چرا باز نمی داردشان ؟ مگر او نبود که مرا به این میانه انداخت ؟ ... دیگر چیزی بجز ضربات پی درپی که از چپ و راست می خوردم نمی فهمیدم . به گمانم آخر ، چنان به شدت مرا کوبیدند ، که از صفحۀ سبز روزگار، بیرون افتادم ... به گمانم مُردم ... اما گرمی دستی را بر گونه ام حس می کنم . گویی کسی هنوز بر من نیمه جان نیمه امیدی بسته است . با شصتش ، صورتم را نوازش می کند . از فرط شادی اوج می گیرم ، روحم به آسمان می رود ، زمین ، کوچک و کوچکتر می شود . غرق خوشحالی ام که ناگاه ، انگار دست جاذبه گریبانم را می گیرد و به زیر ، باز می کشدم ... فرصت نمی کنم بیاندیشم که چرا ؟ ... چون دوباره ضربه ای بی رحمانه بر سرم می کوبند ... و یکی آن بالا ، مدام حرکتم را به این سو و آن سوی ، تیز بینانه در نظر دارد ... .
.
.
.
.
بر گرفته از خاطرات توپ پینگ پونگ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک سالگی

چندی پیش ، چهارگاه یک ساله شد.
در این یک سال حدود صد و بیست پست گذاشتم ، متوسط سه روزی یک پست . شش هزار و پانصد بازدید داشته ام ، متوسط هر پست پنجاه خواننده .
هنوز هم به سبک خاصی از نوشتن نرسیده ام . هنوز هم از نوشته هایم راضی نیستم .
اما ...
دانستم ، آدم هایی هستند که نوشته هایم را دوست دارند . راجع به آنها صحبت می کنند . کسانی هستند که می خوانند . کسانی که خودشان بسیار بهتر از من می نویسند .
حالا ، در یک سالگی ، می خواهم برایتان از رازی پرده برداری کنم ... این وبلاگ آسمانی است ! باورتان نمی شود ؟ ... این وبلاگ از آسمان به من رسید . حتی اسمش را هم آسمان انتخاب کرد .
اگر از آسمان شما اکنون ، باران می بارد ، از آسمان ما اینجا ، همه نعمتی می رسد . وبلاگ ، یکی از برکاتش است .
در یک سالگی ، یک بار دیگر ، دوست گرانقدرم ، آسمان را سپاسگزارم ، برای راه اندازی چهارگاه . بی گمان نیت پاکش مسبب همین حد توفیق است . وگرنه من و مخاطب برانگیزی؟ این چه حکایت باشد؟ ... .   

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

خسته نمی شوم

چقدر باید بجنگم ، ببــازم ، و باز هم قدردان و عاشق این روزگار باشم . چقدر باید ابلهانه بایستم تا بازنده خطابم کنند . چقدر باید هر روز ، به خودم نهیب بزنم ، که من ، بازنده نیستم ! منِ از پیش باخته ، منِ پیش از شروع ، به آخر رسیده . تا کی باید هر روز صبح ، کمر شکسته ام را به سختی راست نگه دارم ، به آسمان نگاه کنم ، بسم الله بگویم و انگار برای شروعی تازه راه می افتم ، تمام سنگینی گذشته را بر دوش بگذارم ، بلکه امروز به مقصد برسانمش . تا کی باید هر روز غروب ، کوله بار سنگین تر شدۀ تلاش های بی فایده ام را پشت در بگذارم ، لبخند بزنم ، و عاشقانه های زندگی ام را زمزمه کنم . نکند می دانند جنبۀ بُرد ندارم ، پرهیز می کنند مبادا یک وقت مجالم بدهند ، دست های بُرده ام را بشمارم . نکند اصلاً دستی نبرده ام !
دیده نمی شوم ، می دانم . از بس که سینه خیز رفته ام ، سینه بر خاک کشیده شده ام . بر خاک افتاده ام . از بس که هر بار برخاسته ام ، با همان لبخند ابلهانه بر لب ، خاک ها را تکانده ام ، ایستاده ام ، تا باز به تکانی ناگهانی ، طناب را بکشند ، پهن زمین شوم . بر خاک کشیده شوم .
خسته نیستم ، خسته نمی شوم . فقط ، نفسم دیگر ، کامل بر نمی آید .

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

به لیست از ما بهتران افزوده شد

یه لینک جدید در لیست از ما بهتران اضافه شده ، از دستش ندین . ساده ، روان ، با معنی و خواندنی مینویسه . اینقدر خوبه که بی اجازه لینکش کردم .

بعد نوشت : از یکی دیگه هم خوشم اومد ، مخصوصا از عنوانش : آهو نمی شوی بدین جست و خیز ، گوسپند !!! لینک دادم.
اینا هر دو تا همچین نوظهور هم نیستن ، منم تازه پیداشون نکردم . ولی فکر کردم حیفه کسی خزعبلات منو بخونه ، اینارو نخونه .

جدایی ناصر از شیرین

چند وقت پیش ، فیلم خوبی دیدم از کارگردان توانا بُوَد هر که دانا بُود کشورمان ، آقای اصغرفر. نشنیدین اسمشونو؟! بابا خیلی مشهورن که ! آقای اصغرفر ، هادی شون !
فیلم در مورد جدایی یه خانومی بود که خیلی سال پیش در فیلم دلشدگان ، کور بود ولی در این فیلم بینا شده بود و این نشان می داد که علم پزشکی طی این بیست سال چقدر پیش روی کرده و همچنین نشان می داد که سینمای مملکت هم طی این بیست سال چقدر تکان نخورده ! من کلا در زمینۀ سَلَح ، خیلی آدم شوری نیستم که بخوام راجب سینمای ایران حرف های ناموس دار بگم. ولی بدم نمیاد یه چار تا حرف بی ربط بزنم بلکه آنجلینا جولی یه جوابیه ای بده باب آشنایی باز شه ، باقی مُخ زنیش با خودمون !
عرض می کردم فیلم در مورد جدایی سیمین بود از خسرو ، نه ، از فرهاد ، نه ، از اصغر فرهادی ... آها ! خودشه ! سعدی خودش می گفت : چو سیمینی از من بدر می رود ... چو فرهادی آتش به سر می رود !!! همینه نه ؟!؟ ... نه ... خیله خُب ولش کن اصن ، مهم نیست از کی یا چی جدا می شد . مهم این بود که اسم فیلم خیلی بی مسما می نمود . جدایی کوتاه سیمین ... یا یه چیزی شبیه این ... آره ... جدایی  نادراز  سیمین ... آره همین بود ! اولا چرا "نادراز" ؟ مگه کلمۀ "کوتاه" چه اشکالی داشت که بجاش گفتن "نادراز"؟!؟ همین افه های روشنفکریه که آفت سینمای ما شده دیگه ! بعدشم قضیه اصن نادراز نبود ، خیلی هم کشدار و طولانی بود.
ولی سرجمع به عنوان سالی یک نمونه از محصولات سینمای ایران را دیدن (نمونۀ سال قبل ، دربارۀ الی بود) مقبول افتاد . فقط در پایان پیش نهاد می کنم یک مجموعۀ چند اپیزودی ساخته بشه در مورد پایان فیلم های اینطوری . مثلا نشون بدن بالاخره الی مُرد یا نه ، یا آخرش دختره رفت پیش نادر یا سیمین یا اصغر ؟ اینا برا آدم سوال باقی میمونه می دونین ، بعد آدم هی شبا خوابش نمی بره هی فکر میکنه سر این بچه چی اومد آخرش ؟ یا چرا الی شنا بلد نبود پس؟
حالا آخرشم اینو داشته باشین که من ازاونجا که خیلی اهل سینما و فیلم شناس و منتقد هنر هفتمم ، تو تمام مدت نوشتن این متن ، فکر می کردم اسم فیلم جدایی نادراز شیرینه !!! و بعد که فهمیدم سیمین بوده ، همۀ شیرینای نوشته رو کردم سیمین !!! ..... ولی در هر حال آخرشم نفهمیدم چرا "نــــادراز"؟!؟!؟!    

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

مرده شورشو ببرن

عصر یه قهوۀ سنگین خوردم ، فشارم افتاده ، دلم می لرزه ، نفس نفس می زنم ، ساعت سه نصفه شبه ، خوابم نمی بره . مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
شام تخم مرغ و کالباس خوردم ، ساعتای ده ده و نیم . سر دلم سنگینی می کنه ، کف پاهام میسوزه ، خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
عطش دارم ، بطری آب کنار دستمه هر کلمه که تایپ می کنم یه قلپ می خورم . یه مخلوطی از آروق و عُق میاد بالا ، ترشیِ آب و کالباس گلومو می زنه (چیه ؟! از صورت خونین مالین چش دراومدۀ قذافی که حال به هم زن تر نبود؟!؟ چطو اونو شیش روزه روزی سی بار تو تلوزیون می بینین هیچی نمی گین؟ من که راجب عُق می نویسم ابرو به هم می کشین ؟!؟!). انگار یه سگ مرده تو شکمم پهلو به پهلو میشه . خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اشتبا تایپ می کنم ، میام پاک کنم ، می زنم پپپپپپپپپپپپپپپپپپ !!! بند بند انگشتای دست چپم درد می کنه . از چپ و راست خمشون می کنم ، ترق توروق مفصلی مفصلی راه میندازم . ( ای بابا ، حتما باید براتون  َ ِ ُ بذارم بتونین بخونین ؟! ترق توروق مَفصَلیِ مُفَصّلی راه میندازم ! چی یاد شما ها دادن تو مدرسه پس ؟!) ... خلاصه اینکه خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اعصاب ندارم کلّاً ! شدیداً جوش می زنم ، هم  پوستی ، هم فکری ! یه زمانی جوش کاربیتم می زدم ! الان دیگه نه . اون موقع جوون بودم ، حالا ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
کارم لنگ یه صندوقچۀ گنجه ! شاید یه جایی گوشۀ یه گنجه ! نه از اون گُنده ها که توش پر سکۀ طلا و تاج و جام و مرواریده ، از همین کوچیکاش ، معادل سی ملیون تومن توش سکه طلا باشه بسه ، سکه که ششصد تومن باشه میشه حدود پنجا تا . مگه چقد جا میگیره پنجا تا سکه بهار آزادی ؟ صندوقچه مندوقچه م نمی خواد . کیسۀ زری به انبان ، یا آویخته به بند تُنبان ، کفایت می کند ! اوهوی تازه عروس مملکت ! یعنی تو سرجمع سی تا سکه هم کادو نگرفتی قرض بدی به این داداش بدبختت بتونه کپه مرگشو بذاره امشب بخوابه دست از این هذیون نوشتنم برداره ؟ . چکار کنم دیگه ؟ چاره ای نیست ، مجبورم خودم دس به کار شم دوباره ازدواج کنم ! فقط اشکالش اینه که مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
یه وقتایی می بُرم . خسته می شم . به خودم لعنت میفرستم . خُب کارمند یکی دیگه بودی ، مال بابات که نبود ، کم بود ، زیاد بود ، به تو ربطی نداشت ، ... مرض داشتی ؟!؟! یه کاره حالا سر میانسالی !!!!!!!!! گیر دادی خودت دس به کار شی ؟ . حسرت میخورم چرا بیس سال پیش که سرشار از ویتاییییین سی بودم این تصمیمو نگرفتم . حداقل اون موقع کاپشنمو گولّه می کردم میذاشتم زیر سرم رو موزاییک می خوابیدم . اما حالا چی ؟! تو تخت گل و گشاد با چار تا بالش و کوسن زیر پا هم خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
غلط کردین ! (ببخشید ، با شما نیستم ، منظورم کل کائنات و فلک و تقدیر و ایناس !) ، این تازه اولشه ، هنوز خیلی نقشه ها دارم ، یه کم عمرم باید کفاف بده ، باقیش حلّه ! فوقش یه امشب ، یا ده شب ، یا صد شب دیگه خوابم نمی بره ، کف پام میسوزه ، مفاصلم درد میکنه ، عرق سرد به تنم میشینه ... به درک ، نمیرم فقط ! ... تازه فوقش بمیرم ، مرده شورمو میارن ، میبرن ، میگن آخی ! سنی نداشتا ! ولی خُب دیگه جوونم نبود ! ...و من از تو آسمون ، در حالی که مث تمام سی و هشت سال زندگیم ، ابروهام تو همه ، میگم:
مرده شورشو ببرن ، دیگه زنده نیستم !

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

الکی خوش

نمی دونم همۀ انواع بشر اینطوری ان یا فقط من چون از نظر تعداد تخته در مغزم دچار مضیقه هستم اینطوری ام. به عنوان آخرین کار امروز، فایل حساب کتابا مو زیر و رو کردم و فهمیدم به رقم دقیق اگه قرار باشه فردا کارام رو برنامه پیش بره باید سی ملیون چک روز بکشم . اصن جای نگرانی نبود ، تو حسابم مجموعاً سی ملیون پشه و شب پره و باد هوا و غیره به هم می رسه ! خُب پس مشکلی نیست . کامپیوترمو بستم ، تو کیف جاش دادم ، سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم . در هنگام اتوموبیل رانی به موارد ذیل اندیشیدم:
-          دلم برا دخترم که از صب ندیدمش تنگ شده .
-          خدا رو شکر سوژۀ بحث و جدل نداشتیم و کسی با دلخوری صب از خونه بیرون نرفته .
-          خونه یه تغییراتی در دکوراسیون لازم داره چون خیلی وقته همین طوری مونده و یه نواختیش یخورده دل آدمو میزنه . ایشالله جمعه یه حالی بهش بدیم .
-          ناز بانو امروز کنترل اعصابشو در دست داشته و با صبر و متانت سعی کرده با من و فرشتۀ سر به هوا مدارا کنه .
-          کلاً همه چی آرومه ، پس منم خوشحالم .
با روانی آسوده متمایل به شاد خوش رنگ ، خشنود از این همه احساس سادۀ خوشبختی ، اومدم خونه . به جان خودم اگه سر سوزنی از اینکه فردا چی بشه و چی نشه دل نگران باشم . مشکل فردا مال فرداس . امروز ، الان ، همینی که هست ، هر چی که هست ، عاشقونه اس ، دوسش دارم و راحتم .
الهی شکر ... .

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

اوهوم !

دیشب ، نزدیکای نصفه شب ، بعد از یه پرخوری مفصل ، رفتیم دم دریا ، با ناز بانو ، با همون لباسای پلو خوری ، دراز کشیدیم رو ماسه ها ، قرص ماهو تماشا کردیم ، به صدای امواج گوش دادیم ، و لحظه لحظۀ شونزده سالِ عاشقانه رو بغل گرفتیم ............. اوهوم م م !!!  

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

آخر مهر

 این داستان به مناسبت اول مهر بود ، به بزرگواری خودتون ببخشید که آخر مهر میذارمش . همونجوری که بابام به بزرگواری خودش میبخشه ، وقتی اول اردیبهشت بهش زنگ میزنم تبریک عید میگم !!!. کلا آدم دیری هستم !

                                                                              ***

مادرم معلم بود. تو همون مدرسه اى كه من خوندن و نوشتن رو ياد گرفتم، تو همون مدرسه اى كه جمع و تقسيم ياد گرفتم. و سالهاى بعدش فهميدم كه چجورى براى آزمايش علوم تجربى، ميشه شب بخوابى و صبح يه باد نماى آماده داشته باشى! تو همون مدرسه اى كه از كلاس سوم، آقاى هاشمى با خانواده اش خِفتمان كرد و تا آخر سال بيخيالمان نشد. مردك اگه به جاى یه سال ايران گردى پولشو ميداد دو دست لباس واسه زن و بچه اش ميخريد اينقد نقاشياى كتاب تعليمات اجتماعى ما ضايع از آب در نميومد!

دوازده ارديبهشتِ اون سالى كه يه نفر از پشت سر صدا زد: آقاى مطهرى! و حاج آقا با خوش رويى روشو برگردوند و طرف ماشه رو كشيد و گلوله صاف نشست وسط پيشونى بنده خدا، من كلاس دوم دبستان بودم. كلاس سوم ، مامانم همون روز ، يه شاخه گل از تو حياط چيد داد دستم گفت بده خانوم معلمتون. تو مدرسه ، هر چى با خودم كلنجار رفتم كه گُلِ رو بدم به خانوم خسروى كه خط كش پنجا سانتى قهوه ايش دايم رو سانتى مترِ سى و دو ، نوك دماغش بود، دلم راضى نشد. در عوض رفتم تو دفتر، پيش خانوم عسگرى، معلم كلاس اولم و گل و دادم به اون. و هر سال، تا كلاس پنجم كه تو دبستان نجميه بندرعباس بودم، همين كارو كردم.

به واسطه آشنايى و صميميت مامان با همكاراش، رد خانوم عسگرى رو هيچوقت گم نكردم و هر سال، دوازده ارديبهشت، چه با تلفن كارتى محوطه خوابگاه دانشگا صنعتى اصفهان، چه با گوشى پر چرك كارگاه سد سازى تو اهواز، چه با خط مستقيم روى ميز دفتر تهران، و چه با موبايل مدير عامل شركت خودم و شركا! تلفن ميزدم و روز معلمو بهش تبريك ميگفتم.  

اون روزايى كه ميرفتيم مدرسه، چه میدونستیم كه سال ها بعد، سر اينكه صب کی بچه رو برسونه مدرسه روز اول مهری ، جنگ و جدل مبسوطی با هانیه در میگیره ؟ اون از اون ور هوار می کشید که من رفتم ثبت نامش کردم ، کیف و کفش و لوازم تحریرشو خریدم ، یه روز اول مهرو تو برسونش ، مدرسه بدونه بچه بابا داره ! منم کلافه و عصبی می گفتم : بابا چرا نمی فهمی ؟ میگم جلسه با کارفرماست ، خلع یدم می کنن ، یارو کله صب جلسه گذاشته نمیتونم نرم ! خلع ید بشم پول همین مدرسۀ کوفتیو کی میده ؟!؟ ... نتیجه البته معلوم بود ، فقط خودمو ضایع می کردم .... .

ساعت : هشت و پانزده دقیقه . شهربند گرامی ، از اینکه زیر و رو گذر صدر ریده به اعصابتان پوزش می طلبیم ! تا شش سال دیگر برنامه همین است . خوش باشید !
ساعت : هشت و سی دقیقه : شهرمند گرامی ، تا افتتاح زیر و رو گذر صدر ، میتوانید خوار و مادر ما را مورد فحاشی قرار دهید . اما فراموش نکنید شما نسبت به پانزده دقیقۀ قبل ، بیست متر به جلو پیش رفته اید !

دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! ( با ملودی نوکیا بخوانید ) ، ( دوباره بخوانید ! ) اینقدر بخوانید تا موبایلمو پیدا کنم ! – بچه : بابا موبایلِ تو هِ ؟!؟ ، بابا مامان جونمه ؟! – من : نه بابا جون ، کارفرما جونمه ! – بچه : بابا چرا پس جواب موبایلتو نمی دی ؟ - من : (حالا روز اول مدرسه خوب نی بچه رو با اوقات تلخی روونه کنم ) قطع شد بابا جان . – بچه : پس چرا هنوز داره زنگ میزنه ؟! ... .

دو دقیقه بعد : دوباره موبایل زنگ میخوره ، بازم از دفتر کارفرماست ، ور ندارم واسه بچه بد آموزی میشه . بفرمایید ! ... سلام آقای مهندس ، آقای مهندس فلانی فرمودن تماس بگیرم ... حرف خانوم منشی رو قطع می کنم و با لحنی توام با شرمندگی ساختگی می گم : بفرمایید خدمت می رسم ! اول مِهرِ دیگه ، می دونین که ترافیک چجوریه ، ... و قطع می کنم .

دقیقاً دو دقیقه بعد تر : دی لی دین دین دیلی دین دین دین ! مهندس فلانی با موبایل خودشون افتخار دادن ! این نکبت خودش بچه نداره ؟! تقریباً موبایلو پرت می کنم رو صندلی ! – بچه : بازم قطع شد بابا ؟!

هنوز شیرین یه بیست دقیقه ای تا مدرسه مونده با این اوضا ! نمی دونم چرا مغز آدمیزاد منفجر نمیشه ؟! بازم زنگ موبایل . یه شمارۀ ناشناسه ، خر خودتی آقای مهندس ، ما خودمون ختم این ژانگولر بازیاییم . جواب نمی دم . نه موبایلو ، نه سوال بچه رو .

دریچۀ رحمت الهی یه ده ثاتیه ای باز میشه و ماشینا یه تکونی می خورن . ولی فوری دوباره قفل می کنن . گویا خداوند فقط میخواسته امتحان کنه ببینه لولای دریچۀ رحمت خوب کار میکنه یا نه ! یه باز و بسته میکنه و همین . دنگ ! دوباره همون آش و همون کاسه .

دی لی دین دین دیلی ... زهر مار ! سای لِنتش می کنم و گوشه چشمی هم به شماره میندازم ! کد بندرعباسه !! این دیگه چه مارمولکیه ؟! چجوری از ونک با کد بندر زنگ میزنه ؟ نمیشه ور ندارم ... بفرمایید !

یه صدای آشنای مهربون ، صدایی که الف دوم " بابا"  رو می کشید و مکث می کرد ، و بعد با وضوح و شمرده می گفت : " آااا ب " ، و در حالی که آهنگ صداشو پایین میاورد می گفت : " داد" ؛  و "د" رو به تاکید می گفت تا ما بچه های شیش ساله بفهمیم جمله تموم شد و اولین خط زندگیمونو نوشتیم .... . سلام علی آقا ! ...، خانوم عسگری بود ، معلم کلاس اولم !!! ... ، زنگ زدم اول مِهر و بتون تبریک بگم ، پسرتون کلاس اولیه دیگه نه ؟!؟ .... !

دریچۀ رحمت خدا ، چارطاق باز بود ... !

.
.
.
( این داستان برداشتی بود از چند خط کامنت یکی از دوستان در فیس بوک که با اجازه اش نوشتم . )     

  

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

نظر شخصی من ، در خصوص "آقای" شاهرخ مشکین قلم

پدر بزرگ خدا بیامرزم از اینکه مرد برقصه منزجر بود . منِ خدا نیامرزیده اما خیلی مشکلی با این قضیه ندارم ! هر از گاهی تو عروسی مروسی هم که باشه یه پایی ور میدارم حال ملت به هم میخوره میتمرگم !
 حالا این آقای مشکین قلمِ مشکین پوشِ مشکین پشم سینۀ مشکین مو بلند ، به مراتب خیلی رقیقی از عرفان رسیده به واسطۀ رقص ، دمش گرم . خیلی هم ناز پای نمره چل و هشتشو رو سن ور میچینه ، دمش گرم . خیلی هم قشنگ زلفاشو ول میده و میچرخونه ، بازم دمش گرم . خیلی هم درویش مآبانه از فرط حلول در مراتب ذات اعلا ، استریپ تیز میکنه ، اینم دمش گرم ... ولی دیگه با اذانم باید برقصه آدم ؟!؟ مرده شور سنت شکنی و نوآوریتو ببرن نکبت ! حالم ازت به هم میخوره ... همین !
تا حالا تو وبلاگم به کسی توهین نکرده بودم ! حالا کردم . وبلاگ شخصیه ، نظر شخصی دادم . حالا من دُگم ، من کوته بین ، من اصن نفهم ! .... از این مرتیکۀ چندش عُقّم میگیره ... عُــــــــــقّ !!! ... عُقّ ِ شخصیه ، به کسی مربوط نیست !

از مارپله تا پلی استیشن سه

خُب به سلامتی و میمنت پلی استیشن سه هم به بازار اومد. البته من کلا در مقولۀ بازی های کامپیوتری هیچوقت پامو فراتر از "دووم" که تحت سیستم عامل کمونیستی داس ! اجرا می شد نذاشتم . لذا در باب کیفیت و چند و چون عملکرد پلی استیشن سه به هیچ وجه نمی تونم اظهار نظر کارشناسانه بکنم . البته گویا این خیلی کار سختی نیست که راجب موضوعی چیزی ندونی ولی اظهار نظر کنی ! واسه ما ایرانی جماعت بعد از شکم و رختخواب ، اظهار نظر یکی از فرایض و واجبات شرعی ، عُرفی اخلاقی ملی مذهبیه ! الی الخصوص در زمینۀ موضوعاتی که سر ناخنی اطلاعات نداریم . ولی خُب من این کارو نمی کنم ، چون من خارجی ام ، قبلنم گفتم ، حتی قلبنم گفتم ، حتی قنبلم می گم ! من .. خارجی ام ! اصل و نصبمو که خوندین؟ مال کوفه اون ورام ، طرفای امام حسین !
در روز افتتاحیۀ پلی استیشن سه ، انواع بازیها و ابزار های مربوطه رو عَلَم کرده بودن وسط یه میدونی و ملت میومدن به فراخور میزان علاقه مندیشون ، جذب شگفتی های این محصول جدید ، وقتی رو تو این مجموعه میگذروندن . منم دقیقا متناسب با میزان علاقه مندیم ، حدود سی ثانیه از کنار این شلم شوربا رد شدم و طبیعتا بیشتر از این که به بازیا نگا کنم ، مردمو سیل می کردم .
اون وسط یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد . یه دختر بچۀ چار پنج ساله ، مو بور ، چش آبی ، یه مسلسل گرفته بود دستش وایساده بود روبه روی صفۀ تلوزیون رگبار بسته بود رو یه مشت آدمی که از چپ و راست با قیافه های کج و معوج و اِندِ خطر داوطلبانه پا پیش می ذاشتن تا خونشون به ضرب گلوله های دخترک به در و دیوار پاشیده بشه ! هر از گاهی هم به دلیل اینکه خُب طفل معصوم قد و قواره اش کوچیک بود و مسلسل یه کمی براش سنگین ، یکی از اون آدمای خیلی خشن ، یه ضربه ای کوفتی می زد و شیشۀ تلوزیون از تو ، خونین مالین می شد . خلاصه اینکه درجۀ خشونت ، در حد نهایت و جالب تر اینکه یه خانوم مهربونی هم از اهالی پلی استیشن ، دخترکو تشویق می کرد و کمکش می کرد تا یه وقت ، روحیه بچه از اینکه از یه مشت آدم قلچماق شکست بخوره ، لطمه نبینه ! الحمدالله به مدد تکنولوژی هیاءت و هیبت آدمای بازی هم که از آدمای دور و بر واقعی تر به نظر میومد .
بحث بد آموزی خوش آموزی روحیه سوزی رو نمی خوام باز کنم ... چرا ، میخوام یه کم باز کنم . یعنی می خوام بگم حرجی بر مسئولان شرکت سونی یا برگزار کنندگان این مجموعه نیست . مگه غیر از اینه که هر وقت تلوزیونو باز می کنیم (مث در قوطی کمپوت !) یه مشت آدم آش و لاش شده رو نشون میده که یا تو افغانستان ترکیدن یا تانک از روشون رد شده ، یا زیر آوار زلزله موندن . مگه بچه ها اینارو نمی بینن ؟ حتی به گمانم بچه های این دور و زمونه به خوبی تشخیص می دن کدوم بازیه ، کدوم واقعیت !  اینه که فکر کردم کاش بچه هه می تونست برامون توضیح بده که برداشتش از این تیپ بازیا چیه؟ چقدر تحت تاثیر خشونت حاکم به این بازیاست ؟ چقدر قضیه براش جدیه ؟ چقدر براش فرق میکنه آدما و اسلحه ها و صحنه سازیا واقعی به نظر بیاد یا نیاد؟
حرف بزن بچه ! توله سگ با تو ام ! میخوای پس فردا تفنگ بگیری دستت بری تو خیابون آدم بکشی ؟ ها ؟!؟ برو بشین با عروسکات بازی کن ! ...نه ! باربی هم سمبل استسماره ! برو کارتونتو ببین ! اَه اینا هم که تو کارتونا دائم مشغول ببوس و بلیسن ! اصن بیا بشین با این کارتا بازی کن . ببین ، خدا دوست دارد ، خدا دوست ندارد ... آره این از همشون بهتره ... ببین ما چقد آدم بار اومدیم بچگیمون از این بازیا کردیم ... !!!!   

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

خارخاسک قهوه فروش ، یا همان ایستگاه قزل آلا

در ایام سفر به جزیرۀ پرت و متروکه و خالی از سکنه و مهجور و دور افتاده و کشف نشده و ثبت نشده در نقشۀ جغرافیای اینترنت دنیا ، یا دقیق تر آدرس بدم ایران ، تهران ، میدان آرژانتین ، خیابان الوند ، منزل مامانم اینا (میتونین نقاشیای قشنگتونم به همین آدرس بفرستین !) کلا بیست و پنج روزِ خالص از هر گونه دسترسی ، پا  رسی  یا  وا رسی  اینترنت محروم بودم . تو خونۀ مامان اینا همه معنی Enthusiastic  رو میدونن ولی اگه بگی ADSL ممکنه فکر کنن راجب یه نوع جدید مواد روان گردان حرف می زنی . بگی وایرلس میگن دو روز رفته دبی افه خارجی میاد ! اصن بگو Dial up ، بگو سیم تلفن ، ... خیر ! نه که ندونن چیه و به چه درد میخوره ، کلا با موضوع حال نمی کنن .
حالا همۀ معاملات بازرگانی جهانی من که رو زمین مونده بود بمانَد ! وبلاگ بی صاب موندۀ خودمم بمانَد ! چارتا و نصفی وبلاگای خوندنی و دوست داشتنی هم که سر می زدم منطر این قضیه شده بودن . اینش دیگه غیر قابل تحمل بود !
دوباره خوانی نوشته های روان و دلنشینشان پس از بازگشت ، بسیار بسیار به دل چسبید.
قدردان و سپاسگزارم از:
دخترک قهوه فروش که همچنان در نهایت زیبایی و اختصار ، به شیرینی تمام ، تلخ می نویسد .... خارخاسک هفت دنده که هنوز کرکرۀ کنایه را نیم بند نگه داشته .... جوراب های راه راه که روز به روز بهتر و راه راه تر می شوند ... و ایستگاه سراب ، که همچنان واقعیِ واقعی است . قزل آلا هم که هنوز خوش خوراک ترین ماهی دریای وبلاگ نویسی است .
پاینده و برقرار ، شاد و سرفراز باشید .

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

باز گردیدم ، با کمان و ترکشی پُر تیر

حالا جا واسه نق زدن زیاد دارم . از وضع خراب اینترنت و کانفلیکت های عادات خارج نشینی و آداب بی ادبی پایتخت گردی . ولی نمی خوام برم تو اون فازش ، به جاش کل فامیلو زیارت کردم ، زیارت اتبات عالیات ! فهمیدم دسته جنبی میشینن وبلاگ منو می خونن کلی هم تعریف کردن . الهی قابل باشیم دل مردمو شاد کنیم ، نه ، گشاد کنیم ، نه ، ارشاد کنیم ، نه ، ... هر چی ... . خلاصه که می دونم به همه شون مدیونم . حالا واسه اینکه زیر دِین نمونم چاره ای ندارم جز اینکه راجب تک تکشون بنویسم !!! پس بدون اتلاف وقت میریم سراغ اولین گزینۀ مورد نظر که کسی نیست جز .......... پست بعدی !!!!!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

منم ، وطنم ، پاره شد اونجای تنم

ما داریم می رویم مملکت بی صاحاب ماندۀ بی در و پیکر خودمان . فردا صبح . به جان تک دانه مادرمان هم اصلاً شاد نمی باشیم . مرده شورمان را هم اگر می خواهید ببرند بگویید بیایند ببرند . ما همینیم . کاریش نمی توان کرد !
متنفریم از:
-          هم وطنانی که پشت کانتر فرودگاه دبی مثل پشه جمع می شوند و صف و نوبت به فلانشان است.
-          پرسنل ماهان ایر که پشت کانتر آدم را به چشم سگ همسایه نگاه می کنند و زورشان می آید حرف بزنند . حتی دریغ از یک لبخند.
-          پرواز ماهان ایر که تاخیر را روی شاخش قرار داده .
-          خدمۀ پرواز که ارث پدرشان را طلبکارند وقتی ارزان ترین آبنبات موجود در جهان را به آدم تعارف می کنند .
-          هواپیمایی که احتمال سالم رسیدن و مردن در آن به نسبت عادلانۀ پنجاه پنجاه تقسیم شده است .
-          پله هایی که یدک کشش نمی داند کی و برای کدام پرواز باید برود .
-          ملتی که برای جلوتر ایستادن در صف پاسپورت به هم پشت پا می زنند .
-          ماموری که به چشم یک قاچاقچی نگاهت می کند .
-          کارگری که چمدانت را با نفرت روی نقاله پرت می کند .
-          فرودگاهی که بیست سال وقت صرف ساختنش شد و آخر سر بیشتر شبیه طویله درآمد تا فرودگاه بین المللی .
-          خانواده ای که پشت شیشه ادای ذوق مرگ شدن را در می آورند ولی ته دلشان هزار عقدۀ ناگشوده پرپر می زند .
-          بوس و بغل های زورکی .
-          سکوت سنگین در ماشین با سوالهای گاه و بیگاه از سر ناچاری .
-          پس از دویست بار آمدن و رفتن به فرودگاه ، باز هم هر بار بحث احمقانۀ از نواب برو ، بعد از پارک وی برو تو رسالت یا از جمهوری برو تو ولی عصر خلوت تره !
-          چسبیدن به صندلی از ترس رانندگی های وحشیانه .
-          رسیدن به پارکینگ خانه و پراید سفیدی که جلوی در پارک کرده و رفته . دزدگیرش نیم ساعت عر می زند و صاحبش با خونسردی مشغول چریدن در علفزار بدبختی هایش است .
-          مملکتی که از بالا تا پایین ، کلاً همه ، همه چیز به آنجایشان است و هیچ مشکلی ندارند و همه به طرز رقت انگیزی خوشحال نشان می دهند و شمال می روند و فحش می دهند .
مملکت خوبم ، مملکت عزیزم ، مملکت قشنگم ! از تو متنفرم ! اول از همه از مردن می ترسم ، دوم اینکه مجبور شوم برگردم و در تو زندگی کنم .
اگر شوق دیدن ناز بانو و فرشته نبود همین حالا مرده بودم . آنوقت می توانستید وردارید مرده شورم را با خودتان ببرید شمال !
اینجوری است دیگر ، کاریش نمی توان کرد !

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

چینی نازک تنهایی من

اغلب اوقات اینجوریه ، صبح یه چیزی به ذهنم می رسه میخوام بنویسم فرصت نمیشه ، ظهر که میخوام بنویسم دارم به یه موضوع دیگه فکر می کنم . شب که بالاخره فرصت نوشتن دست میده کلا راجب یه چیز دیگه می نویسم . مثلا امروز صبح در تامل گاه اندیشه یا به عبارتی همون موال ، به یکی از دوستای دوران کودکی فکر می کردم ، به پایۀ شرارتا و شیطنتا ، به اینکه سالها بعدش دوباره همکار شدیم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ، و گفتم خُب امروز در مورد این می نویسم . حدود ظهر و بعد از ظهر به دوستای سالای آخر دبیرستان و دانشگاه فکر می کردم . تیم بسکتبال و شبیه پنداریایی که با ستاره های لیگ بسکتبال آمریکا می کردیم . الان دلم میخواد در مورد خودم بنویسم . شام وحشتناکی که خوردم و حال غریبی که بعدش داشتم . اما حتی در این مورد هم نمی نویسم . چیز خاصی نبود ، یه غذای هندی خوردم ، از بس تند بود مادر تک تکِ هشصد ملیون هندی روی کرۀ خاکی و یاد کردم و از رستوران اومدم بیرون . الان خوبم !
الان به این فکر می کنم که صبح در اندیشۀ کودکی به سر می بردم ، ظهر در ایام جوانی ، و شب به تنهاییِ خودم رسیدم ! و چون خیلی توجهِ انعطاف پذیری دارم ، یکهو توجهم معطوف شد به اینکه چقدر ماشاالله تنهام ! و بعد همین طور وجوه توجه ام منعطف شد به اینکه حالا سوای حساب ناز بانو و فرشته ، چرا من دیگه هیشکیو دوس ندارم ؟ چرا دلم برا هیشکی تنگ نمیشه ؟ چرا از فکر کردن به خیابونای تهرون یه چیزی بیخ گلوم فشار نمیاره ؟! چرا دیگه یهواَکی دلم هوای تار لطفی و سنتور مشکاتیان نمیکنه ؟ چرا دلم حافظ نمی خواد ؟ ... چرا از عروسی خواهر کوچیکم که همین یه ماه بیس روز دیگه اس خوشحال نیستم ؟ چرا واسه خواهر وسط ایم که طی یک سفر علمی تخیلی داره میره آمریکا زندگی کنه خوشحال (یا حتی ناراحت) نیستم ؟ چرا الان دقیقا یه ماهه سراغ هیچکدوم از دوستای دبی ایمو نگرفتم ؟ کیان ، باجی ، آسی ، عمو بابک ، بقیه ... !!!  بَـه بَـه اینا ! (چقد زنگ زدن و اس ام اس دادن ) ... چرا ؟!؟!؟ ..... و از همه بدتر (یا خوبتر!!!) اینکه چرا احساس میکنم خُب همینجوری خوبه ؟!؟! ...همینجوری خوبه ؟!؟!؟
آآآی ایهاالناس ، آدم اینجا تنهاس !!!

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

غیبت

در پست قبلی آمدم عرض کنم که غیبت ، از جمله صفات پسندیده و مورد احترام هر ایرانی محترم می باشد ، کار کشید به رگ و ریشۀ آبا و اجدادیم . اما در خصوص غیبت :
حیات ما ایرانی جماعت به سه عنصر اساسی وابسته است : هوا ، خوراک و غیبت ! سوژۀ غیبت به موارد مختلفی بستگی دارد . گاه حسب حسد است ، یعنی زورمان میاید یکی یک چیزی دارد ما نداریم ، می نشینیم پشت سرش می زنیم توی سر مال که به جهانیان بفهمانیم مال نداشتۀ خودمان بهتر تر است !. گاه ریشۀ غیبت فرار از ایراد های خودمان است ، ایراد های یکی دیگر را به رخ می کشیم تا نواقص خود را به لا پوشانیم ! یک نوع حاد غیبت که اتفاقا در خانوادۀ من خیلی رواج دارد ، غیبت توام با تمسخر و تحقیر است . بررسی علل و عواملش خیلی فلسفه و روان شناسی می طلبد که از حوصلۀ شما و توان بنده خارج می باشد . به هر حال سرگرمی خانوادگی ما این بود که پدر مادرهایمان  دور هم جمع می شدند ، یک دو نفر که طنز پرور تر بودند میدان داری می کردند ، نقاط ضعف پدر مادر های همدیگر را می ریختند روی دایره و ریسه می رفتند از خنده !
ما نیز پروریدۀ همین خانواده ایم . فوقش در روزگار مدرن استطاعت گردهم آیی نداریم ، به مدد تکنولوژی ، همان کار را روی وب انجام می دهیم ، با چند تفاوت اساسی :
اولا ادای کسی را در نمی آوریم ، خصوصا بزرگتر هایمان . ثانیا چون آدم هایی که در موردشان مطلب می پزیم ، امکان خوندن وبلاگمونو دارن ، پس در واقع غیبت محسوب نمیشه تا حدودی . ثالثا هر جا دو تا تیکه به فک و فامیل میندازیم چار تا لیچارم بار خودمون می کنیم دلشون خنک شه . رابعا ما خبر مرگمان طنز می نویسیم ، این با مسخره کردن فرق میکنه . خامسا در لا بلای اینها ، دردها ، عقده ها و درخود کم بینی هایی را به میان می آوریم . و سادسا و سابعا و غیره و غیره ... خلاصه اینکه قانون عدم استفاده از آشنایان به عنوان سوژه ، در همین لحظه زیر پا گذاشته شده و ما کماکان به نوشتن در مورد کسانی که می شناسیم ادامه می دهیم .
ما کله مان پر است از خاطرات ، دلمان پر است از درد .