۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

خط سفید افق

آن که می دانستم همو بی پلک بر هم زدنی لحظه به لحظه ام را زیر نظر خواهد داشت ، بر گسترۀ سبز روزگارم پرتاب کرد . هنوز شادمانه می جَستم که هیبتی سیاه از ناکجا سر رسید و به قدرت و مهارتی نا منتظر ، بر سرم کوفت . گیج زدم و تنها در پیش دیدگان تارم ، دیدم به سوی سفیدی افق ، در شتابم . دیواره ای به هر سو کشیده می دیدم ، صدم ثانیه ای مجالم بود بیاندیشم ، اگر به دیواره بکوبم ، پرواز نا تمام ، ولی لااقل در همین سر سبزی باقی . اگر از افق بگذرم ، چه می دانم چه در آنسوی ، انتظارم را می کشد ؟ هر چه باشد ، نباید که دیگر بار ، سر به ضرب آن سیاه سیرت بسپارم . خود را جمع کردم و کشیدم و از فراز افق بال گشودم . ندانسته که اختیار من بود ، یا اقبال ، یا آن سرکوفتن اش هدایتم کرد ؟
آنچه آنسو بود ، شگفتا باز هم سبزی و خرمی !... آه خوشا زمین آباد ، به شادمانی باز جستی زدم و دست به هم کوبیدم و ای داد !!! سرخ پوشی سرخ رویی خون به چشم آمده آمادۀ خیز ، در انتظارم بود . چندان که دانستم ، چنان هم نا خوانده نبوده ام . بی رحم ، بی ملاحظه ، بی لحظه ای درنگ ، ضربه ای حوالتم کرد که دیگر از هوش رفتم . می دانستم یکی آن بالا ، نظاره گر تمام اینهاست ، پس چرا باز نمی داردشان ؟ مگر او نبود که مرا به این میانه انداخت ؟ ... دیگر چیزی بجز ضربات پی درپی که از چپ و راست می خوردم نمی فهمیدم . به گمانم آخر ، چنان به شدت مرا کوبیدند ، که از صفحۀ سبز روزگار، بیرون افتادم ... به گمانم مُردم ... اما گرمی دستی را بر گونه ام حس می کنم . گویی کسی هنوز بر من نیمه جان نیمه امیدی بسته است . با شصتش ، صورتم را نوازش می کند . از فرط شادی اوج می گیرم ، روحم به آسمان می رود ، زمین ، کوچک و کوچکتر می شود . غرق خوشحالی ام که ناگاه ، انگار دست جاذبه گریبانم را می گیرد و به زیر ، باز می کشدم ... فرصت نمی کنم بیاندیشم که چرا ؟ ... چون دوباره ضربه ای بی رحمانه بر سرم می کوبند ... و یکی آن بالا ، مدام حرکتم را به این سو و آن سوی ، تیز بینانه در نظر دارد ... .
.
.
.
.
بر گرفته از خاطرات توپ پینگ پونگ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱ نظر:

  1. و یکی آن بالا ، مدام حرکتم را به این سو و آن سوی ، تیز بینانه در نظر دارد

    پاسخحذف