۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

مرده شورشو ببرن

عصر یه قهوۀ سنگین خوردم ، فشارم افتاده ، دلم می لرزه ، نفس نفس می زنم ، ساعت سه نصفه شبه ، خوابم نمی بره . مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
شام تخم مرغ و کالباس خوردم ، ساعتای ده ده و نیم . سر دلم سنگینی می کنه ، کف پاهام میسوزه ، خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
عطش دارم ، بطری آب کنار دستمه هر کلمه که تایپ می کنم یه قلپ می خورم . یه مخلوطی از آروق و عُق میاد بالا ، ترشیِ آب و کالباس گلومو می زنه (چیه ؟! از صورت خونین مالین چش دراومدۀ قذافی که حال به هم زن تر نبود؟!؟ چطو اونو شیش روزه روزی سی بار تو تلوزیون می بینین هیچی نمی گین؟ من که راجب عُق می نویسم ابرو به هم می کشین ؟!؟!). انگار یه سگ مرده تو شکمم پهلو به پهلو میشه . خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اشتبا تایپ می کنم ، میام پاک کنم ، می زنم پپپپپپپپپپپپپپپپپپ !!! بند بند انگشتای دست چپم درد می کنه . از چپ و راست خمشون می کنم ، ترق توروق مفصلی مفصلی راه میندازم . ( ای بابا ، حتما باید براتون  َ ِ ُ بذارم بتونین بخونین ؟! ترق توروق مَفصَلیِ مُفَصّلی راه میندازم ! چی یاد شما ها دادن تو مدرسه پس ؟!) ... خلاصه اینکه خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
اعصاب ندارم کلّاً ! شدیداً جوش می زنم ، هم  پوستی ، هم فکری ! یه زمانی جوش کاربیتم می زدم ! الان دیگه نه . اون موقع جوون بودم ، حالا ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
کارم لنگ یه صندوقچۀ گنجه ! شاید یه جایی گوشۀ یه گنجه ! نه از اون گُنده ها که توش پر سکۀ طلا و تاج و جام و مرواریده ، از همین کوچیکاش ، معادل سی ملیون تومن توش سکه طلا باشه بسه ، سکه که ششصد تومن باشه میشه حدود پنجا تا . مگه چقد جا میگیره پنجا تا سکه بهار آزادی ؟ صندوقچه مندوقچه م نمی خواد . کیسۀ زری به انبان ، یا آویخته به بند تُنبان ، کفایت می کند ! اوهوی تازه عروس مملکت ! یعنی تو سرجمع سی تا سکه هم کادو نگرفتی قرض بدی به این داداش بدبختت بتونه کپه مرگشو بذاره امشب بخوابه دست از این هذیون نوشتنم برداره ؟ . چکار کنم دیگه ؟ چاره ای نیست ، مجبورم خودم دس به کار شم دوباره ازدواج کنم ! فقط اشکالش اینه که مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
یه وقتایی می بُرم . خسته می شم . به خودم لعنت میفرستم . خُب کارمند یکی دیگه بودی ، مال بابات که نبود ، کم بود ، زیاد بود ، به تو ربطی نداشت ، ... مرض داشتی ؟!؟! یه کاره حالا سر میانسالی !!!!!!!!! گیر دادی خودت دس به کار شی ؟ . حسرت میخورم چرا بیس سال پیش که سرشار از ویتاییییین سی بودم این تصمیمو نگرفتم . حداقل اون موقع کاپشنمو گولّه می کردم میذاشتم زیر سرم رو موزاییک می خوابیدم . اما حالا چی ؟! تو تخت گل و گشاد با چار تا بالش و کوسن زیر پا هم خوابم نمی بره ، مرده شورشو ببرن ، دیگه جوون نیستم !
غلط کردین ! (ببخشید ، با شما نیستم ، منظورم کل کائنات و فلک و تقدیر و ایناس !) ، این تازه اولشه ، هنوز خیلی نقشه ها دارم ، یه کم عمرم باید کفاف بده ، باقیش حلّه ! فوقش یه امشب ، یا ده شب ، یا صد شب دیگه خوابم نمی بره ، کف پام میسوزه ، مفاصلم درد میکنه ، عرق سرد به تنم میشینه ... به درک ، نمیرم فقط ! ... تازه فوقش بمیرم ، مرده شورمو میارن ، میبرن ، میگن آخی ! سنی نداشتا ! ولی خُب دیگه جوونم نبود ! ...و من از تو آسمون ، در حالی که مث تمام سی و هشت سال زندگیم ، ابروهام تو همه ، میگم:
مرده شورشو ببرن ، دیگه زنده نیستم !

۲ نظر:

  1. حالا اونقدر بشینین به خودتون تلقین کنین تا جدی جدی گرد پیری بیاد بشینه رو سرتون!همیشه هم آدم جوون بمونه پس کی پخته بشه؟کی با تجربه بشه ؟کی تجربه هاشو منتقل کنه؟خوبه تو هر سنی که هستیم قدرشو بدونیم تا به مرحله بعدی که رسیدیم افسوس نخوریم.
    راستی شما چرا تازگیها کمتر می نویسید؟

    پاسخحذف
  2. جوون که بودم بیشتر می نوشتم ، حالا ، مرده شورشو ببرن ..... :)

    پاسخحذف