۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

چرا دختر دایی گُم شده ... ؟!؟

داستان دختر دایی گم شده ، جستاری جسته گریخته بود از خاطرات کودکی ، برداشت هایی از روایات آدم های مختلف درگیر این ماجرا ، و بعضا گوشه کنایه هایی آمیخته با شوخی ، با کسانی که می شناختم و البته دوستشان دارم .
اما دلیلی بود که این ماجرای نه چندان خوش آیند را باز آوری کردم . این اتفاق ، کم و بیش به همان شکلی که خواندید ، واقع شده بود . یعنی دو نفر به طریقی وارد خانۀ دایی شدند ، زیر گلوی دو بچه چاقو گذاشتند و مال و اموال آن خانه را بردند . وجه دردناک قضیه این بود که حالا این دو بچه از مهلکه جان سالم به در برده اند ، جانشان به لبشان رسیده ، شاید شب های بسیاری لرزیده اند ، نخوابیده اند ، شاید سال های بسیاریست که هنوز از هر صدای خفیفی در پشت سرشان می ترسند ، همۀ اینها بماند ، اقوام و فامیل و خاله و عمه دست بردار ماجرا نبودند . و هر جا این دو طفل معصوم می نشستند ، باید با زجر و مرارت یک بار دیگر مو به مو داستان را بازگویی می کردند و به سوالات بازجویانۀ فامیل پاسخ می دادند .
هیچگاه این تصویر را فراموش نمی کنم و هیچگاه از دردی که از نادانی بزرگترهایمان در کودکی کشیدیم خلاص نمی شوم :
یک روز بعد یا عصر همان روز واقعۀ دزدی ، گوشۀ مهمانخانۀ خاله محجوب ، کنج پیانوی روسی سیاه رنگ بد قواره و کاناپۀ زمخت مبلیران با گلهای کدر صورتی و سبز ، سپیده و نسیم روی دو صندلی کنار هم نشسته بودند ، آشکارا معذب ، به وضوح هنوز لبریز ترس . و خالۀ محترم مثلا فضای مثبت سازی می کرد و با لحنی آمیخته به افتخار می گفت : به به ! قهرمانای ما رو ببینین ... و احیانا شوهر خالۀ محترم نصایح و اندرزگونه هایی صادر می کرد در باب اینکه نباید در را به روی غریبه گشود . و آن یکی یاد آوری می کرد ، درایت بچۀ همسایه را که گفته بود : سگ داریم و اگر ولش کنم تکه تکه ات می کند . و تکه تکه را چنان با شدت می گفت انگار که به دندان خودش دارد گوشت و پوست دزد را می دَرَد ! و دیگری می گفت : حتی ریش تراش مسعود را هم برده اند ! .......... و هیچ کس نمی دید نسیم را با عینک شنای زرد و مشکی آویخته به گردن ، که چطور روی صندلی چوبی مچاله می شد و قلب کودکانه اش سخت آزرده ، و سپیده را با پیراهنی از گُل ریزه های قرمز و سبز بر زمینۀ سورمه ای ، که به انبوه سوالات بی سر و ته بزرگتر ها ، تنها با جواب های بریدۀ بله ... البته ...همین طوره که شما میگین ... پاسخ می داد و درد دلش را در پشت لبخندی اجباری پنهان می کرد.
 هیچگاه این تصویر را فراموش نمی کنم و هیچگاه از دردی که از نادانی بزرگترهایمان در کودکی کشیدیم خلاص نمی شوم... .

حالا از این فضای دردناک فشار آورنده برقلب بیایم بیرون ، همین نسیم و داشته باشین بیست سال بعد ، با همون شوهرش که دیگه پوست سرش کلفت شده بود و به آسونی کنده نمی شد ، و همسر بانوی ما که معرف حضورتون هست و منِ منِ کله گنده ، با هم رفته بودیم شمال که ............ .
داستان این یکیو تو پست بعدی براتون می گم و قول میدم کاسه کاسه اشک بریزین ، از خنده !
الهی ، در پشت هیچ لبخندی بر لب ، دردی بر دل نهفته نباشد ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر