۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

درد زیستن


کجاست پایان این غصۀ بی انتها؟؟!

کجاست چاهی که کوله بار تنهایی و درد ناتوانی و
خشم بد عهدی روزگار را در قعر آن فرو افکنم
و به سنگی گرانمایه که از وزن عمر سنگین تر است
 سر پوشش کنم و روی آن بنشینم و زار زار گریه کنم.... .

دلم می لرزد...!

می ترسم مثل آتشفشان ، که سنگهای داغ و آهنهای گداخته در دلش این سو و آن سو می شوند و وجود زمین و زمینیان را می لرزانند و ناگاه دیگر تاب پوستۀ سخت و سرد زمین را نمی آورند و با غرش از دهانۀ کوه بر آسمان می پاشند و خشم خود را بر سر روز می بارند؛ دلم بترکد و اشک شوزانم  بر گونه هایم چون روانه های مذاب بر دامنۀ  کوه جاری شود.... .

باید عمر بگذرد و فرسوده شویم، تا غم فرسوده شود،
 کمرنگ شود، پایان پذیرد؛
چه می شد اگر سیل اندوه مثل آب در چاه پاشویه فرو می رفت
 و به هلفی تمام گردشها و سرگردانی ها پایان می گرفت؟
 چه می شد اگر درب را می بستی و غم را پشت در می نهادی
 تا تنها در تنهایی جاودانۀ خویش بماند.
مثل فرار از سگها که به خانه می رسی و در را به هراس پشت  سر می بندی و نفس ز آسودگی می کشی.
بگذار ساعتی عوعو کنان پنجه بر در بکشند، غم را به خانۀ ما، راهی نیست،
در به روی غم بسته ایم،
در خانه انتظار شادمانی پرپر می زند .... .


به انتظار چه باید نشست ؟
آنقدر بنشینیم و دست بر زیر چانه به درخت عناب نگاه کنیم
 تا میوه دهد؟
که غم لایه لایه از دلمان بردارد
و درد ناتوانمان کند؟
چهره مان را در هم کشد و به دست بغض گلوی بی صدا بفشارد.
فکر می کردم
هیچ چیز بزرگتر و ترسناک تر از آن غولی که شش سالگی در خواب دیدم نیست!!؛
به کدام خنجر کند باید کشت
دیو تیرۀ غم را...؟

چرا  دیگر آبها نمی شویند غبار غم را از صورت زندگی؟!
به آب شستیم و نشد،
به اشک شستیم و نشد،
در کدام حوضچه غسل باید داد
وجود گناه آلود تقصیر روزگار را ؟
هفت بار نه که هفتاد بار شستیم دستها را دردریای صبر
تا از لکه های اندوه پاک شوند؛
و هفتاد روز خاک و خاکستر بر سر کشیدیم تا ذره ای از تیرگی وهم درد را بزداید،
و هفتاد سال عمر کردیم به امید لحظه ای رهایی... .
سنگینی کدام تقصیر به پایمان بسته به قعر تاریک دریای نا امیدی فرو می بَرَدمان... .؟

طاقی از برگ بر در خانه زدم،
فرشی از گل تا نشیمن هم صحبتی،
صندلی ها را روبروی هم چیدم،
تار عنکبوتها را از کنج دیوار پاک کردم، جایشان آویزهای پیچک آویختم،
آیینه را دستمال کشیدم تا از در که میایی نور چهره ات را خوبتر در خانه بتاباند.
پنجره ها را چار طاق باز کردم تا هوای زندگی در چار دیواریمان بگذرد...
همه جا خندیدم ، همه جا به زمزمۀ شادمانی خواندم،
به آیینه لبخند زدم،
 به گنجشکهای درخت عناب گفتم: آهسته تر!!،
شهر را خبر کردید!! ...
شهر از آمدنت خبر دار بود و از تو ...
خبری، نشد !!! ... .

و من با چشمانی بسته ، در اطاقی تاریک
به دنبال دانه های سیاه تسبیحی می گردم
 که در سرزمین خاطره ها پاره شد... .

و در کنج تاریکی نشسته به امید روزنه ای که نور بازگشت از آن بتابد،
کتاب خاطره ها را ورق می زنم و بر حروف شادی ها دست می کشم
وهیچ جز نم اشک های خود روی کاغذ نمی یابم.

آسمان تار و زمین تار، پنجره ها غبار آلوده
دل ها خسته و چشم ها پر اشک،
ابرها متراکم از باریدن دلتنگی،
دست ها ناتوان از برچیدن خوشه ای گندم،
دریا خالی از موج و تلاطم ،
موج ها غرش خود را در گلو برده فریادهای کف آلودشان برسر ساحل ، سال هاست خاموش است.

میان درد اندوه و فراموشی، دره ای آوازهامان را در خود فرو می بلعد ... .


دیگر خسته شدم؛ از این ابرها که نمی بارند،
 ار این آسمان که نمی خندد،
از این گل ها که نمی شکفند،
از این روزها که نمی گذرند... .
دیگر خسته شدم،
از بادکه نمی وزد،
از رنگ که تیره است،
از برگ که خشکیده است،
 از آتش که خاموش است،
از شب که سنگین است ،
از درد که جانکاه است... .
 دیگر خسته شدم،
از دلتنگی... .

تارم شکسته، دستم چون شاخه ای افتاده بر خاک، خشکیده؛
آوازم در گلو خاموش مانده.. .
که هر چه زخمه برساز می زنم برای تو بود،
که هر چه می خواندم برای تو بود،
چقدر دلم برای صدای سایش مضراب برسیم تنگ  شده،
مثنوی خاک می خورد،
مضرابم گم شده،  
زندگی را مدت هاست بوسیده ام و کنار گذاشته ام... .


بسیار هیمه در آتشدان زندگی انداختم،
شعله هارقصنده سر بر آسمان می سایید،
شب به نورم چون روز روشن بود،
در زمستان درختم بارمی آورد ، که زمینم گرم بود،
دیده ام بر زرد و سرخ شعله ها سرگرم بود... .،

باد آن سوی آتش زوزه می کرد؛
زرد بی رنگ شد، سرخ بی رنگ شد،
شعله ها بی حرارت از جنبش ایستادند و رسم بدعهدی و حتی زیر خاکستر نشانی از خود نگذاشتند.
باد خاکستر را به روی صورت خیسم نشاند.
روزگارم تیره کردند این اشک و باد و خاکستر... .


هیچ می دانی در زندگی چه چیزها گم شده است؟
 و می دانی چه چیزهایی را فراموش کرده ایم
که تا پیش از این ، آنگاه که با هر کدام لحظه های زندگی را به شادمانی می گذراندیم
هرگز گمان فراموشیشان نمی بردیم؟
هیچ می اندیشیدی
 روزی برسد
که انسان دیگر نتواند بخندد!؟
همه چیز گم شده است...!
دست گرم محبت،
صدای دلنشین سازی که از عشق حرف می زد،
نگاهی که چون دریا وسیع بود و کلام دوست داشتن در آن موج می زد،
و تنها میراث روزگار پیشین،
 و تنها چیزی که نشانش از گذشته باقی است،
 وتنها چیزی که جاودان مانده،
درد است و
 رنج است و
اندوه و ناتوانی و درماندگی،
تا آنجا که حتی حرف زدن دردناک است،
چشم گشودن دردناک است،
نفس کشیدن دردناک است
و زیستن دردناک است،


می دانی!
دردی است درد زیستن
آری
 دردی است درد زیستن... .





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر