۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

سیاه و سفید، خاکستری



ببین چه روزگاریه
 روزگار تنگ و تاریه
من این روزو نداشتم
 مشقامو بد نوشتم
 خدا توی سرم زد
 غصه روی غمم زد
 پارچه مو بد بریدن
 روزمو شب بریدن

سیاه و سفید، خاکستری
 نه اینوری، نه اونوری!

توی آتیش سوزوندنم
 دنبال آب دووندنم
 وقتی که خواستم برسم
 به خونۀ روشن تو
 توتاریکی رسوندنم

کلید قفلو ندارن
 بگین چلنگر بیارن
شاید که قفلو بردارن
 جاش شادمونی بزارن

دیو سیاه بد عنق
کوچۀ دل و کرده قرق
 عشقمو گرفته دستش
 فشار میده با شستش
 قاه و قاه و قاه می خنده
 راه منو می بنده
 گریه دواش نمی شه
چاره براش نمی شه
 خون به چشام نشسته
 دیوه درارو بسته
عشق منو گذاشتن
وسط و دورش نشستن
 تاریکی رو می پرستن... .

رود بودم، مرداب شدم
سقف بودم، خراب شدم
 سنگ بودم، حباب شدم
 دریا بودم،سراب شدم
 قصه بودم، کتاب شدم
گفتم که عشقمو می خوام
خندیدن و جواب شدم... .

اگر که گرگی در کاره
 عشق که مرگی نداره
روز که بیادش دوباره
 تاریکی رو تنها میذاره

یه روز منم بی تاب می شم
 هم قدم آفتاب می شم
 عشقمو پس می گیرم
 بعد با خیال راحت
 سر میذارم، می میرم... .

کاشکی یه روزدوباره
 از آسمون عشقم
 بارون
 بارون
 ببـاره!... .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر