۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

من و داداشم و بابام و ناناژ ، هفته ای سه بار میــریم ماساژ !!! – قسمت اول

تا عنفوان همین چند وقت پیش سالگی ! آدمی بودم  کلا گریزان از تماس دست هر گونۀ ابناء بشر به اعضا و اندامب همایونی ! نه از ناز و نوازش خوشم میومد ، نه از قلقلک ، و نه از ماساژ و مشت و مال .  دیسک کمر داشتم ؛ از درد می مردم ولی حاضر نبودم کسی به کمرم دس بزنه . بیست ساله روزی هف هش ساعت پای کامپیوترم ولی تصور اینکه کسی شونه هامو فشار بده ، مو به تنم راست میکنه !. به نظرم به طرز عجیبی احمقانه بود که یکی آدمو بچلونه بعد آدم بگه آخیییششش ! ... به همین سیاق اگه کسی ازم میخواست شونه هاشو بمالم حاضر بودم دو سال دیگه برم سربازی ولی این کارو نکنم . اصولا شونه خالی کردن رو ترجیح می دادم به شونه مالی کردن !!! .
شریک محترم ده پونزده سال اخیر زندگیِ هیچ و پوچ من (شاهکاریه اینقد عاشق باشی که شریک هیچی بشی !) ، برعکس ، میمیره واسه اینکه موقۀ آسفالت کردن یه خیابون ، پاش گیر کنه به یه چیزی و بیافته زمین و غلطک آسفالت کوبی از روش رد شه ! منتها اینقد من هر دفه سر ماساژ دادن ادا و اطفار در اوردم و اینقد افتضا و بی رمق این کارو انجام دادم که اون طفلکم کلا بیخیال قضیه شد .
احوالات بر همین منوالات بود تا اومدیم خارج ، اینجا ، یعنی دبی !. اگه فکر کردین این خراب شده خارج نیست و همون خاور میونه ست و خاک بر سر عربا و این حرفا ، باید بگم سخت در ابتهاجین ! اینجا خیلی ام خارجه ، خیلی ام خارجیه ، علی آباد شهر است ، شهر واقعی ... بله ! ... . حالا اینکه به زور و ضرب دگنک ، فرهنگ و تمدنو چپوندن تو حلقشون ، خُب اشکالی نداره . بالاخره اینام قورتش دادن ، بعدشم انگشت نزدن بالا بیارنش . به سختی ، اما با روی خوش ، هضمش کردن . واسه همینم هست که الان اینا اینن ، ما اینیم ! حالا بگذریم .
ما همین طور در خارج بودیم و همینطور خارج از دایرۀ مشت و مال مندان ! . از طرفی ما یک کرمی داریم به قاعدۀ مار بوآ که باید هر چیز جدید و غریبیو (البته در حد وسع جیب همیشه سبک وزنمون ) امتحان کنیم . از خوردن هشت پا و خرچنگ و مار ، تا سر کشیدن انواع لیکور های طعم زهر مار ! پارک آبی ، مرکز شادابی ، کمپوت گلابی ، خلاصه همۀ اطوار فرنگی مآبی ، در بوتۀ آزمایش بیتوته کردن ، فَقَد مونده بود همین ماساژ سنتره !
همین جا پایین خونه مون بودااا ! ، ولی مرض داشتم این یکیو امتحان نکنم . حالا آقای مار بوآ هم سر این قضیه بد قلقی می کرد هی به خودش پیچ و تاب میداد و انگار که جاش خیلی ناراحت باشه یه دقه هم رو پاش (رو پاش ، رو تنش ، رو پوستش ، رو دمبش ... آخه مار رو چی چیش بند نمیشه ؟!!!!!) خلاصه آروم و قرار نداشت مار بدبخت . دردسرتون ندم یه شب که دمی زده بودیم به خُمره ، دل رو زدیم به دریا ، یه سر زدیم به اونجا . همسر گرامی (اصلاح میشود : ایشان هم سر بنده نیستن ایشان تاج سر بنده هستن !! – چند وقتی است عنایت می کنن وبلاگمو می خونن ، ... از اون لحاظ !) که چشای قشنگشون چار تا شده بود از تعجب فرمودن:  ....تو ؟!؟!؟ می خوای بری ماساژ ؟!؟!؟! ... حالت خوبه ؟!؟!....گفتم می خوام برم ببینم چجوریه ... ماره دیگه داشت گاز می گرفت اون تو !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر