۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

یک موجود فضایی پنج سر در وان حمام خانه ما - داستان تخم مرغی تخیلی - قسمت اول

این پست کمی تا قسمتی بالای هجده سال می باشد (حالا همه تون حمله کنین !)


از این مهندسی صنایع خوندن تو زندگی ما هیچ تنوری گرم نشد الا همین عشق به داکیومنتیشن و کتگورایز کردن - آخرِ فارسی را پاسِ همدان بداریم - اینه که حالا تو این هیری ویری هر خزعبلاتی که میبافم باید اول مشخص کنم قسمت چندمه ، خدا رو چه دیدی شاید زنده موندیم از این سوژه های صد من یه غاز هر کدوم یه بیست سی تایی نوشتیم بعد هر کدومو کردیم یه کتاب ! کتاب عشق ، کتاب فقر ، کتاب سی سال آزگار سیگار ، این آخری هم که نوبره : کتاب داستان های تخم مرغی تخیلی !

اصولا مشهورم به اراده قوی در خوابیدن . روایته که ایستاده زیر دوش (اگر اراده کنم ) می تونم بخوابم . اما به گمانم چند وقتیه چش خوردم (زبون و مغز رو ترجیح میدم اما این یکی استثنائا اختیارش دست خودم نبود ، کردن تو پاچه مون - راستی پاچه هم دوست دارم !). نمی دونم چه مرگم شده عهد شبایی که فرداش یه عالمه کار دارم و می دونم که باید شبو خوب استراحت کنم تا فردا سرحال و با نشاط به کارام برسم ، تو رختخواب عین جغد چشام باز میمونه و تنها چیزی که سراغمو نمی گیره ، خوابه . نه که فکر کنین استرس روز بعد باعثشه ، نه ، به تنها چیزی هم که فکر نمی کنم کارای فردامه . خلاصه چشمون زدن دیگه ، هرچی هم اسفند و بهمن و دی دود کردیم افاقه نکرد . یادش بخیر یه زمانی بهمن پنجاوهفت دود می کردیم ، اسم بود واسه سیگار گذاشته بودن خداییش ؟! (ر.ج.ک.ب !!! سی سال آزگار سیگار - قسمت هفتم ... برگردین بابا ... ر.ج .ن. ک.ب  یعنی رجوع نکنید به ! سرکاری بود ،  قسمت هفتمشو ننوشتم هنوز !) سیگار بهمن پنجا و هفت - همین جوری بدون "ه" آخر پنجاه - یک (به فتح ی) کوفتی بود در نوع خودش دومی نداشت . هر چند مصداق کوفت بودنش خیلی هم بی شباهت به بهمن پنجاه و هفت خودمون نبود . با این تفاوت که اون سیگاره رو با همون پک اول می فهمیدی چه کوفتی داری می کشی ، اما این انقلابه رو باید سی سال میگذشت تا بفهمی چه کوفتی کشیدی ! . بگذریم ، جزو معدود عقاید درست بابام راجع به من اینه که کودن تر از این حرفام که وارد مقوله سیاست بشم !.

خلاصه امشب یکی از اون شباس که بیخوابی زده به کله ام و چون امروز تصادفا با یه وبلاگ و وبلاگ نویس خیلی خوب آشنا شدم ، جو گیر گردیده و الان دوی نصفه شبی در خدمتتونم. قبل از وارد شدن به ماجرای تخم مرغی امشب یک فرازهایی هم در مورد اون وبلاگه براتون بگم : یه آقای مشنگی هست که قشنگ می نویسه ، اینقدر قشنگ که سر یه شام تو برج العرب باهاتون شرط می بندم اگه برین آخرین پستشو بخونین ، تا ته اولین پست رو در نیارین بی خیالش نمیشین . لینکش رو میذارم در حاشیه سمت راست . در اون حاشیه سمت راست یه لینک دیگه هم میبینین که متعلقه به یه خانوم قشنگی که نه تنها مشنگ نمی نویسه ، بلکه خیلی هم خوش آب و رنگ مینویسه ، نوشته هاش بیشتر شبیه نقاشی ان . خوندن این یکی رو هم از دست ندین .

فردا قراره مدیر فروش خاور میانه و شمال افریقای یه شرکت انگلیسی که ما نمایندگیش تو اماراتیم ، بیاد دبی. ( دقت کردین ما تو مدرسه جغرافیا که میخوندیم قاره ای به اسم خاور میانه که نداشتیم ، داشتیم ؟ اما بعد از تجزیه اتحاد فروپاشیده شوروی و سبز شدن یک مشت کشور فسقلی با نیمه تمدنی وام گرفته از جماهیر سابق ، و به طور همزمان (مرده این لغط سایملتنیوسلی ام نمی دونم چرا ؟) پیشرفت هند و چین - ژاپنیا که از همون اول حسابشون جدا بود - تویوتا میساختن ماه ! آدم انگشتاشو باهاش میخورد (دروغ گفتم ، حالم به هم میخوره از این ماشین زپرتی ، فورد سوار شو حالشو ببر !  - ای بابا اینقدر کم هوش نبودین که ، خودم فورد دارم ! ) ، بگذریم ، خلاصه یواش یواش اومدن مخصوصا تو تقسیم بندیای تجاری ، شمال افریقا و خاور میانه رو یه کاسه کردن و کلا تو جلساتشون با عنوان کشورای عقب مونده ازمون یاد میکنن . (نمی دونم اگه در رده بندی سیاست چلانی ، کودن نبودم چقدر می خواستم به سیاست بپردازم ؟! ). حالا از اینم بگذریم ، فردا آقای Elmer تشیف میارن و بنده به عنوان منشی ، کارمند ، مهندس فروش ، حسابدار ، آبدارچی ، راننده و در نهایت مدیر شرکت باید به استقبالشون رفته و در خدمتشون باشم. آقای Elmer یه هلندی الاصل انگلیسی تباره که پفیوزی از وجناتش میباره عین رگبار بهاری !! تمام استرس و بی خوابیمم مال اینه که یه ساله به قدرتی خدا یه دونه از محصولات کارخونه این بابا رو نتونستیم بفروشیم (چششون درآد خیلی قیمتشون نسبت به سایر رقبا بالاس . ولی خوب اینو نمیشه به روش آورد به دو دلیل . یکی اینکه زشته و ممکنه بدش بیاد و دوم اینکه من اصن نمی دونم چشت درآد به انگلیسی چی میشه !). حالا استقبال فرودگاه و نهار در رستوران ژینگولانس بماند ، چار تا جلسه قرار گذاشته به ترتیب تو شارجه ، ابوظبی ، راس الخیمه و جبل علی . یعنی من باید فردا قد کشور امارات رو دو بار رانندگی کنم برم و برگردم . جلسات کسل کننده بماند ، این پفیوز انگلیسی هلندی رو چجوری کنار دستم موقع رانندگی تحمل کنم ؟!؟. باز خوبه سر تا ته امارات با ماشین سه ساعت بیشتر راه نیست . تصور کن (اگه حتی تصور ...... کردنش سخته !!! - راستی سوراخ تصور کجاشه ؟!؟ تو "صاد" یا تو "واو" ، حق داشته بدبخت سیاوش قمیشی ، تصور کردنش سخته !) آره دیگه تصور کن همین برنامه قرار بود تو ایران پیاده بشه ، چار تا جلسه تو یه روز تو مشهد ، بوشهر ، تبریز و دست آخر چابهار ! نشیمنگاهی از آدم به تواتر می رفت !

آقا این بساط Elmer الدنگ رو بذاریم ، بریم سر تخم مرغ خودمون . هی من میخوام داستان بسازم به این نکبت و فردای نکبتی فکر نکنم هی نمیشه .

داستان تخم مرغی تخیلی فردا ، در واقع از فردا شروع نمیشه ، این داستان چند ماهی هست که شروع شده . یه شرکت تجاری گردن متوسط هست که با شرکت ما عین دو تا خواهر میمونن (ما سیستر کمپانی اون گردن متوسطه ایم !) شرکت ما مسلما خواهر کوچیکه است . حالا کی خواهر بزرگه شوهر میکنه شرکت ما بشه نون زیر کباب و خلاصه نونمون تو روغن بشه نمی دونم ! دفتر هر دو شرکت تو یه ساختمونه ، خواهر بزرگه دفتر بزرگه رو داره تو طبقه اول و خواهر کوچیکه طبقه سوم . حسب روابط خواهرانه این دو شرکت ، در روز زیاد پیش میاد که پرسنل مربوطه ، در آمد و شد متعدد فی مابین باشن . زد و شرکت بزرگه بر اساس طرح توسعه نیروی انسانی ، یه منشی جدید استخدام کرد . یه خانوم سی و دو سه ساله چینی ، که بعدا فهمیدیم نیم دهه ای پیش ترَک ، شوهر الکلیشو ول کرده ، دختر ده ساله شو گذاشته پیش مامانش و اومده دبی کار کنه پول دربیاره بفرسته چین مامانش براش پس انداز کنه خونه بخره ! یک - به همون فتح ی - موجودات غریبین این چینیا ! . خانوم چینیه قیافه معمولی داشت ، شبیه یک میلیارد چینی دیگه . نسبتا قد بلند - بازم نسبت به یک میلیارد چینی دیگه - و بازم مثل همون یک میلیارد تا ، از پهلو که نگاهش می کردی فقط یه خط صاف می دیدی ، تنها وقتی که روشو به طرفت می گردوند مث لوردراپه ای که باز باشه و زنجیرشو بکشی ببندیش سطحش معلوم میشد و می فهمیدی که ای بابا این که آدمه ! خانومای چینی از نظر برجستگی های پیشین کلا زیر صفر کلوین به سر میبرن. واسه همینم وقتی بچه نوزاد بدبخت میخواد شیر بخوره ، باید اینقدر پک و پوزشو بکشه جلو و تلاش کنه که بلکه چیزی دهن گیرش بشه و سر و سامونی به شکم گرسنه اش بده ! اینه که لب و دهن و لثه و دندونای پیش اومده ای هم دارن . روز خلقت و ترانسفر به کره خاکی هم خوب چینی بودن دیگه ، سمج و یه دنده ، کلید کرده بودن که ما از بهشت بیرون برو نیستیم ! حالا یه میلیارد جونور یاجوج ماجوج رو مگه میشد به این آسونیا راضی کرد؟ اینجوری شد که خداوند ناچار به استفاده از اهرم فیزیکی شد و با یک تخته چوب به شدت تخت ، محکم زد در باسن مبارکشون و روونه کره خاکیشون کرد . اون موقع گویا گل اینا هنوز خوب خشک نشده بوده ، لذا خانومای چینی ، از نظر برآمدگی های پسین هم دچار همون مشکل عدم تورم در ناحیه پیشینن !!!

خانوم چینیه اسمش "کیوجینگ" بود. گویا "کیو" لقب ابا اجدادیش بوده. باید بودین و می دیدین وقتی ازش پرسیدیم "کیو" یعنی چی و توضیح می داد که این قسمت از اسمش منسوب به پدرشه ، با چه لحنی کلمه "پدر" رو می گفت و چه حالتی به صورتش می داد و چه حرکتی با دست و انگشتاش تو هوا ترسیم می کرد ! فکر می کردی اگه پدرش یکی از نوادگان پادشاهای تاریخ چین نبوده دست کم از تخم و ترکه ژنرال ژینگ کوان فو یا یه همچین کوفتی سر درآورده! با یک احترامی می گفت "پدرم" ، با یک ابهتی ، با یک احساس افتخار درونی ای !! اینا تاریخ و تمدن دارن ، ما هم تاریخ و تمدن داریم ! اینا احترام به پدر از نون شبشون واجب تره ، بعد ما هر چی فحش سردستیه حواله پدرمونه ! پدر سگ ، پدر سوخته ، پدرتو درمیارم ، ... اینا پیشینه فرهنگی دارن ، ما هم پیشینه فرهنگی داریم !!! خلاصه "کیو" نسب خانوادگیش بود و "جینگ" معنی اش می شد "پیس فول"! حالا پیس فول معنیش میشه صلح انگیز یا صلح مالیده یا صلح بلعیده یا چه میدونم اماله شده با صلح ، خودتون هرچی دوست دارین ترجمه اش کنین !

کیو جینگ وقتی اسمشو با گویش اصل چینیش می گفت ، انگاریه گنجشک بود که صدا می داد ، پُر خجالتی بود و وقتی ریز می خندید سرشو تو بازوش پنهون می کرد و پیشونیشو می رسوند به میز. شیرین بود و دوست داشتنی و ناگفته نماند مث موتور یه ضرب روزی ده ساعت کار می کرد ، بدون خطا ، بدون اشتباه ، از همون روز اول . این شد که خیلی زود ، کیوجینگ جاشو تو دل همه ، من جمله رؤسای دو شرکت خواهر مئاب ، باز کرد . رییس شرکت بزرگتره از کارمندش راضی بود و کارمندشم از اون راضی ، چون حقوق خوبی می گرفت . رییس شرکت کوچیکه اما اوضاش کمی تا قسمتی فرق می کرد . رییس خواهر کوچیکه بر خلاف مدیر خواهر بزرگه که کل ارتباطش با کارمنداش بر اساس ریپورت های هفتگی و میزان سودآوریشون شکل می گرفت ، هر از گاهی میشست پای درد دل کارمنداش و باهاشون حرف میزد (کلا این روش مدیریت رو بیشتر می پسندید) ، نه که معتقد باشه سود بیشتری عاید شرکت میشه با این روش، با همه آدمایی که بطور روزانه سر و کار داشت همینطوری بود . تا اینکه یه روز تو همین اوضاع و احوال پرسیا ، کیو جینگ لاغر اندام گردن باریک ، با یه حلقه که چه عرض کنم یه شکلک بادوم طوری از اشک توچشای فسقله بادومیِ چینیش ، بهش گفت از روز اول که تو رو دیدم حس کردم یه فرقی با بقیه آدما داری ! اینکه رییس غیر مستقیمشو یهو بی مقدمه تو خطاب کرده بود بماند ( نکته اش اینجاست که رییسه با کارمندا انگلیسی حرف می زد . خوب تو انگلیسی کسی چه میفهمه وقتی طرف میگه "یو" منظورش "تو" هست یا "شما" ؟! اینه که رییسه به نظرم تا اون روز فکر می کرد کیوجینگ "شما" خطابش میکنه و اون روز یه دفه حس کرد منظور طرف "تو"هست !) . و کیوجینگ اینجوری ادامه داد که : ممنونم ازت که از روزگار ماها میپرسی ، تو خیلی مهربونی ! - و بازم رییسه پیش خودش "یو" رو "تو" برداشت کرد ... .

بچه ها یواش یواش داره خوابم میگیره ، ساعتم نزدیک سه و نیمه ، بذارم بقیه شو واسه بعد؟ اینقدر اون بالا اراجیف به هم بافتم که هنوز به داستانی که برای فردا ساختم نرسیدم! بذارین شورتو پاره کنیم بریم سر اصل ماجرا ! (ببخشین منظورم این بود که short cut بزنیم بریم سر اصل ماجرا - خواستم فارسی را پاسِ همدان بدارم اینجوری شد !!!) . اصن مگه من اون بالا ننوشتم قسمت اول؟ خوب بذاریم یه چیزی واسه قسمتای بعدم بمونه دیگه نه؟! اگه دوست دارین بقیه ماجرا رو بفهمین دعا کنین من فردا جون سالم از دست Elmer به در ببرم تا بتونم سر و ته این داستانو هم بیارم. الان هر چی به هم می کشم نمیتونم ! خوابم میاد ، بالقوه هم آدم نشیمنگاه وایدی هستم ! پس فعلا شب خوش ...

تا بعد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر