۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

سى سال آزگار ، سيگار - قسمت دوم

حالا كه اينقدر از داستان اول سي سال سيگار استقبال كردين و همين طور سيل ايميل و كامنت فیس بوک و و تويتر و صندوق پست و گوجه فرنگيه كه برام ميفرستين ، ادامه داستان هاي دودآلودم رو براتون ميگم .
  - فرداي شبي كه اولين سيگار رو الهه نامي برام روشن كرد تو خونه تنها بودم و تو فكر شب قبل و الهه و اينا كه پا شدم رفتم سر كوچه سه نخ كنت پايه بلند خريدم نشستم تو حياط سه تاشو پشت سر هم كشيدم !!! به حال تهوع و سرگيجه و زردنبو وسط حياط طاق باز زير آفتاب رو زمين پهن شده بودم و كار از كاردك و پاروى برف روبي و اينا گذشته بود. فكرکنم دو سه ساعت نمی تونستم از جام بلند شم . آفتاب زاهدان حرارتش با سیم جوش موقع جوشکاری توفیر چندانی نمیکرد ، واسه همین روز بعدش دوستام انگشت به دهن مونده بودن من کجا تو این بیابون برهوت رفتم اسکی که اینجوری سوختم ! خلاصه اینکه طی این عملیات محیر العقول ، رسما به جمع سیگاری ها پیوستم .

مامان بابام هر دو سیگاری بودن (هستن) ، از وقتی یادمه سیگار مثل قاشق چنگال ، قاب عکس یا دستمال کاغذی همیشه تو خونه ما دیده می شد . "اون زیر سیگاری رو بیار" جزو اولین فرامین پدرانه بابا جان در خانه بود . سفره رو پهن کن یا پاشو مشقاتو بنویس کمتر شنیده میشد . لذا سیگار کشیدن ، در سن هجده سالگی ، برای من قبحی نداشت و عمل شرم آوری محسوب نمی شد ، یک کار عادی بود ، مثل دستشویی رفتن . همیشه هم به دوستانی که با هزار و یک ترفند و شعبده و در هزار ویک سوراخ سنبه پنهانی و مخفیانه از ترس پدر مادرشون یه نخ سیگار به خودشون زهر مار می کردن میگفتم : اگر می دونی کار اشتباهیه که نکن ولی اگه فکر می کنی اشتباه نیست و اشکالی نداره دیگه قایم کردن نداره مثل آدم بشین تو اطاقت سیگارتو بکش . اینه که وقتی خودم سیگاری شدم ، از کسی پنهان نکردم . یک بار فقط مامان گفت : بابا گفته الان سیگار نکش ، خیلی زوده . فقط همین یک جمله ...

 سیگار کشیدنم رو قایم نمی کردم ولی به هر حال جلوی بابا سیگار نمی کشیدم . یه سالی به همین منوال گذشت تا اینکه یه شب تو یه مهمونی کوچیک ، کنار بابا نشسته بودم ، پاکت سیگارشو از رو میز برداشت که یه سیگار روشن کنه ، نیم خیز شدم برم براش زیر سیگاری بیارم دیدم پاکت سیگار رو به نشونه تعارف به سمت من گرفته ، خیلی عادی یه نخ برداشتم ، هیچ کلمه و حتی نگاهی رد و بدل نشد . نشستم همونجا سیگارو کشیدم (لابد یکی رفت زیرسیگاری رو اورد دیگه ... گیر نده حالا!!!) و از اون شب ، تا وقتی که رفتم سر خونه زندگی خودم پاکت سیگار من و بابا مشترک بود .

برخوردهای پدر و مادرم ، هرچند در زمینه اتفاقات ناگزیر کودکی مثل خط کشیدن روی جلد دفتر مشق ، شکستن لیوان ، نکشیدن سیفون توالت یا گم کردن کلید ، بسیار نا آگاهانه ، توام با خشونت و تنبیه بی مورد بود ، اما در واکنش به آنچه واقعا اشتباه می کردم به طرز بی نظیری روشن فکرانه و دقیق عمل می کردند . (شاید می بایست برعکس می بود...نه؟!........نمی دونم!)

.......تا برنامه بعد.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر