۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

سی سال آزگار ، سیگار - قسمت چهارم

خاله بزرگم ، محجوبه خانوم ، هر قدر در وصفش بگم کم گفتم . هفت آسمون گنجایش لطف و بزرگواری و سعه صدر و گذشت این آدم رو نداره . وقتی داشتم قبل از شروع ، به اونچه میخوام بنویسم فکر می کردم ، بیشتر و بیشتر به صبر و حوصله ای که خاله پای من خرج کرده پی بردم . انصاف نیست بعد از پنج سال همین الان یه زنگ بهش نزنم و از اون همه لطف و محبتش تشکر نکنم ... بذار ببینم اصلا شماره موبایلشو دارم ؟ ... آره هستش ... یه دقیقه لطفا ... لعنت ... در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر... شایدم اصلا خاله تهران نباشه ، معمولا میره انگلیس پیش پسرش ، شاید الان انگلیس باشه ، حالا سراغشو بعدا از مامان می گیرم .
اوقات زیادی از دوران کودکی تا سال های جوونی تو خونه خاله گذشته ، خاطرات زیادی به جا مونده و بخشی از این خاطرات ، مثل قسمت های قبل مربوط میشه به سیگار . بازخونی اتفاقات تلخ و شیرین این مقوله ، امروز اختصاص داره به ماجراهای من ، سیگار ، خونه درووس ، جایی که خونه خاله محجوب بود.
خاله محجوب معلم بود ، فارغ التحصیل رشته هنر ولی معلم ریاضی ! گویا یه روز که معلم ریاضی بچه ها سرکار نیومده بوده (گفته ناخوشم یا مامانم مریضه یا لوله آب خونه مون ترکیده یا یه همچه چیزی ، ولی غلط نکنم کله صب سر اینکه چرا یقه پیراهن شوهرشو بد اطو کرده بوده شوهره گیر داده و کار کشیده به داد و بیداد و پرواز بشقاب پرنده های ملامین و خلاصه خانوم معلم ریاضیه به جای رفتن سر کلاس ، مشغول بستن چمدونش بوده که بره خونه مامانش اینا و از دست این مرتیکه دیو صفت قدر نشناس معتاد روانی خلاص بشه !!! ) خلاصه خاله ما که اون موقع معلم نقاشی بوده اون روز به جای معلم ریاضی میره سر کلاس . روایته که اینقدر قشنگ ریاضی درس میده که بچه ها پاشونو میکنن تو یه کفش (فکر کن بیست تا بچه پاشونو بکنن تو یه کفش !!!) که الا و للا ما خانوم حجتی رو نمیخوایم (هر گونه تشابه اسمی غیر عمدی است ) و فقط خانوم بامداد . (تشابه اسمی عمدی است). اینجوری خانوم بامداد با مدرک هنر میشه معلم ریاضی ، معلم نمونه هم میشه تازه ! و تا زمان بازنشستگی ، معلم ریاضی باقی می مونه . هنوزم وقتی داری با خاله تلفنی صحبت میکنی (تو که پنج سال بود به خاله ات تلفن نکرده بودی ؟! ... دیدی حالا !!!....من تلفن نزده بودم ، خاله که زنگ زده بود ! خاله هر سال روز تولد هر سه تامون (من و همسرم و دخترم) زنگ میزنه و تبریک تولد میگه . (خداوکیل کارش خیلی درسته عامو) ) عامو سیصد تا پرانتز داخل هم شد ! آخرش اینو میخواستم بگم که وقتی با خاله تلفنی حرف میزنی باید گوشی رو یه پنج سانتی از گوشت فاصله بدی چون خاله حسب سال ها تدریس ، عادت کرده داد بزنه (معتقد بود درس رو باید با صدای بلند به بچه گفت که بشینه تو کله اش !).
خاله اینا یه خونه دوبلکس داشتن وسط چنار های سر به فلک کشیده درووس ، با پنج تا اطاق خواب و سه تا سرویس حموم دستشویی و هال و پذیرایی بزرگ و از همه مهم تر استخر. اکازیونی بود اون موقع برا خودش مخصوصا به چشم ماها که تو شهرستان بودیم و خونه سازمانی نشین . برنامه تابستونا بی برو برگرد ، تهران ، کمپ خونه خاله محجوب بود . تصور کن نه فقط من ، تمام پسر خاله ها ، دختر خاله ها ، دختر داییا ، بچه های فامیل شوهر خاله ، ... هر روز اونجا ولو بودیم . ساعت استخر که میشد یه گله بچه جیغ و هوار کشون از پله های طبقه دوم گرومب و گرومب میدوییدیم پایین و عرض راهرو و هال و مهمونخونه و بعد ناهار خوری رو  قشنگ شخم میزدیم و خودمونو می رسوندیم به حیاط و هم زمان جفت پا چنان با شدت می پریدیم توی آب که باغچه های دو تا همسایه اینور و اون ور سیراب میشدن !   واسه اینه که میگم هفت آسمون گنجایش لطف و بزرگواری و سعه صدر و گذشت خاله رو نداره و واسه اینکه:

  - سال های کودکی گذشت و همچنان خونه درووس پایگاه سفر های گاه و بیگاه من به تهران بود . بیست و یکی دو سالم بود و سیگار میکشیدم و الدنگی شده بودم در نوع خودم ! از ترمینال جنوب راست در خونه خاله ، با خبر و بیخبر ، همیشه هم دست خالی . خاله با سیگار کشیدن اصلا میونه خوبی نداشت . نمی دونم میدونست من سیگار میکشم یا نه ولی به هر حال چیزی به روم نمی آورد . در عوض سیگار کشیدن شوهر خاله مو حسابی کنترل می کرد . بسته سیگار شوهر خاله ام تو یخچال بود و خاله حساب دونه دونه سیگارارو داشت . گویا یه قراری هم با هم گذاشته بودن که مثلا شوهر خاله روزی سه تا سیگار بیشتر نکشه . منم که ماشالله گاو اصلا به فکر بدنام شدن بنده خدا شوهر خاله ام نبودم ور میداشتم از سیگاراش می کشیدم . بعد شب خاله سیگارای توی پاکت رو میشمرد و دعوا مرافعه با شوهرش سر میگرفت . خاله از من می پرسید شما از تو یخچال سیگار ورداشتی و من با قیافه مظلوم و حق به جانب می گفتم : "نه !!!" و خاله نگاه چپی به شوهر خاله میکرد و اون بزرگوار هم آبروی منو نگه میداشت و هیچی نمی گفت ... چقدر دیر آدم به بزرگواری هایی که دیگران در حقش کردن پی میبره و چقدر آدم باید قدر نشناس باشه که .......... بگذریم ....حتما هر جا باشن امروز بهشون زنگ میزنم.

تا بعد..... .  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر