۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

سی سال آزگار ، سیگار - قسمت ششم

سیگار ، سیگار ، سیگار ، سی سال سیگار ، سی سال آزگار ، سیگار ، سیگار ......... دیگه نمی خوام راجع بهش بنویسم ، دیگه نمی خوام ذکر خیر و شرشو بگم ، کافیه ... دیگه ، ... ، نمی خوام.
یه موضوع قشنگ تر ، یه موضوع خیلی قشنگ تر سراغ دارم ، می خوام راجع به اون بنویسم ، یه موضوعی که تجربیات و خاطراتش همیشه شیرین بوده و هست . موضوعی که خیلی ها درباره اش نوشتن ، نظر دادن و نظریه پردازی کردن ولی اینقدر بار معنایی داره که هنوز میشه ازش گفت و نوشت و به اشتراک گذاشت و باز هم تازه گفت و تازه شنید .

عــــشـــق – قسمت اول
نوجوون که بودم ، حس فضولی از قوی ترین حواس نهادینه در فکر و ذهنم بود . محال بود مجال فضولی در امورات کسی دست بده و من بی خیالش بشم . تخصصم کند و کاو در وسایل شخصی و گشودن قفل های کمد های در بسته آدم هایی بود ، که قوطی های مقوایی خالی از جواهراتشون رو ، با اون قلب های گل منگلی بی ریخت و اون تکه ابرهای مربع نازک ، چنان در خزانه کشوهای دراور یا پاتختی ، مهر و موم می کردن ، که انگار دارن سفید ترین نقره عالم رو از تماس کوچک ترین اثر انگشت ، محافظت می کنن . در تمام دوران فرونشاندن آتش اشتیاق فضولی ، آرزو به دل موندم که یکبار یکی از این جعبه ها قدری سنگین تر به دستم بیاد و بفهمم حداقل فلانی ، سکه ای نیم سکه ای برای قایم کردن داره . در جریان یکی از همین آتش نشانی ها ، برای اولین بار ، آتش عشق ، به برق نگاهی ، خاکسترم کرد .
دوازده سیزده سالم بود ، از لای درز های درب همیشه بسته اطاق دخترخاله هجده ساله ام ، ندانسته های رمز آلود و رازهای پنهانش را بو می کشیدم . یک بار غفلتش کافی بود ، برای وارسی جزء به جزء دو کمد کوچک زیر میز آرایشش ، سه کمد بزرگ لباس ها و عروسک هایش ، و پنج کشوی میز تحریر زمخت و سرد خاکستری رنگش . به نطرم باید هم از پشت چنین میز تحریری ، دست کم یک پزشک عمومی در می آمد ، حالا که جراح متخصص درآمده ، خوب چه بهتر ! میز بدقواره دختر خاله ، از همان موقع بوی کافور میداد و بیشتر به میز تشریح می مانست تا تحریر ! خوب لابد از پشت میز روکش سفید حاشیه چوب دسته طلای من هم ، بیش از این دل خوشک خرده خرد همیشه عاشق ، چیزی به جامعه بشریت نمی ماسید .
کمد کوچک زیر آینه ، سمت چپ ، قفل بود . کلیدش زیر رومیزی نایلونی گل ریز صورتی رنگی بود ، که رویش شیشه های عطر استلا و کافه و انیس انیس ، صف کوتاهی بسته بودند در انتظار سالی یک فیس ، مفتخر به دست دختر خاله خسیس . درب کمد به راحتی باز شد و چند نامه که مجال کافی برای خواندنشان نبود کنار گذاشته شد و آلبوم عکسی نمایان گشت . آلبوم ورق خورد و عکس هایی از مهمانی های تولد پارسال و پیرارسال ، یا دورهم آیی های دوستان دبیرستانی ، با مدل موهای دهه هفتادی دخترهای فیلم گریس ، شلوار جین های تنگ و پیرهن های آستین گشاد و گوشواره های حلقه ای هر یک به شعاع دست کم پنج سانت ،  همه در تصور شباهت بلاشک با بروک شیلد و الیویا نیوتن جان . گذشتم و گذشتم از عکس های دو سه پنج نفری تا رسیدم به عکسی تک نفره ، به قطع ده در پانزده ، پرتره ای در آتلیه ، با پس زمینه محو سبز و قرمز و طلایی ، و پیش زمینه چهره ای روشن و زیبا و دوست داشتنی ،...و عاشق شدنی .................!
برای اولین بار ، صدای فروریختن و غلطیدن تیله های شیشه ای در جام دلم را به وضوح شنیدم . من از روی عکس عاشق شدم ، چه عاشق شدنی !!! . عکس را بر داشتم ، بی هراس از لو رفتن تجاوز به حریم خصوصی دیگری ، بی خیال لامحالی این دل بستگی ، بی پروای حیثیت و آبرو .... .
می شناختمش ، هفت سالی از من بزرگتر بود ، از اقوام دور ، که به زحمت سالی دوبار دید و بازدیدی با خانواده اعیان فرنگی مئابش سر می گرفت . آخ که قلب نوجوانی ام چگونه هزار بار از فرط انبساط می ایستاد ، آنگاه که قدم به قدم به درب خانه شان نزدیک می شدیم ، در همان سالی دو بار دید و بازدید عید و مناسبت های گاه و بیگاه . چه دشوار بود پنهان کردن  شوریدگی و بیقراری ام به ضرب و زور کفش و لباس و شانه کشیدن به موهای خیس . جوش های کریه المنظر بلوغ ، فقط منتظر بودند بدانند کی قرار دیدن او مقرر شده ، سربزنگاه سر می زدند ، عین همان موعد ، جسورانه بر پهنای صورتم بزرگ و بزرگ تر می شدند ، مهمانی که می گذشت ، فرو می نشستند . ناقص العقل !، اصلا در طی دو ساعت مهمانی یک بار هم نگاهت می کرد که اینقدر جوشِ جوش هایت را می زدی ؟!؟  - نگاهش را می خواستم چکار ؟ نگاهش می کردم ، آب میشدم ، دلم مویه می کرد و مینالید ، درد می کشیدم و انگار شیرین ترین شیرینی عالم را می چشیدم ، نگاهش را می خواستم چکار ؟!؟ - چه داغ دلنشینی بود بر دل که می مردی و می دانستی که حتی در خیال هم سرش را به سوی هفت آسمان یکدست آبی عشقت بلند نمی کند.
در همان ایام ، هدیه ای آمد ، شور انگیز ، به همین نام ، کاری از حسین علیزاده و شهرام ناظری .... شعر حافظ ... درد عشقی کشیده ام که مپرس .... نخستین بار ، مضراب های تار علیزاده چنان زخمه بر دل عاشقم زدند ، که همان شد سر آغاز حلول شور نهفته در موسیقی اصیل ایرانی ، در دل شوریده من .
از همان ایام ، آوردن راز دل به زبان شعر بر کاغذ هم سر گرفت ......:
-          آنک آنک از ستون خفته نای
با لرزشی به احساس نسیم صبح
صدایی که از آمیزش طپش قلب
به سان رهگذری است در کوچه ای تاریک و ساکت
طنینی از صدای کوبیدن پای
لرزید این صدای
در محضر دوست
که دوستت دارم ... .
                        (تابستان شصت و هفت – تهران)

عکسی که از آلبوم دختر خاله ام دزدیده بودم همیشه در کیف مدرسه ام بود . یکبار سر کلاس دینی ، زیر جا میزی (چرا به آن سوراخ زیر میز میگفتیم جا میزی ؟!؟) کیفم را نیمه باز کرده بودم و غرق سیر چشمانش در عکس بودم که با صدای آقای حسامی به خود آمدم . گفت : چی داری تو کیفت ؟ - آقا هیچی به خدا !  - بیار اینجا کیفتو ببینم !  - آقا هیچی نیست به خدا ! ....
ماه رمضون بود و از بخت بلندم یه ساندویچ کره پنیر پیچیده لای کیسه فریزر توی کیفم بود . در حالی که کیف به دست به سمت میز آقای حسامی می رفتم ، دست کردم توی کیف ، نون پنیر رو دراوردم و با حالتی شرمسار نشونش دادم . پیر مرد گفت : ماه رمضون ؟ خوراکی تو کیفت میاری ؟ ... ما هیچوقت عصبانیت آقای حسامی ، معلم دینی رو ندیده بودیم ، اون روز هم ندیدیم ، سخنرانی مبسوطی در باب مضرات روزه خواری و درجه حرارت آتش جهنم کرد و قائله ختم به خیر شد . چه می دانست پیر مرد از حرارت آتش عشق ، در دل این محصل مفلوک ؟!
یک شب هم پدر جان ، که در طی یک عملیات خردمندانه و سرشار از فراست و ذکاوت در تصمیم گیری های مهم اقتصاد محور خانواده ، این کیف قرمز بد قواره را برایم خریده بود ، داشت اندر مزایای این انتخاب هوشمندانه برای شوهر عمه ام تعریف می کرد که در جهت اثبات صحت عرایض اش امر کرد : برو کیفتو بیار !. خوب مسلما یکی از هزاران هزار حسن این کیف ، جادار و مجهز بودن به هفت زیپ و جیب و سوراخ سنبه بود که البته باید در معرض عموم به نمایش در می آمد . حالا تصور کن بابا دارد یکی یکی جیب های کیف را باز و بسته می کند که یکهو عکس یک دختر خانم خوشگل ، که دست بر قضا همه هم میشناسندش ، از توی کیف من سر در بیاورد ! اون هم جلوی کی ؟ جلوی شوهر عمه که اگر سه تا آدم مسلمان با ایمان معتقد در تاریخ بشریت بوده باشند یکی آخرین پیغمبر است ، یکی اولین امام و یکی شوهر عمه من !! . بماند که چه به من گذشت تا رفتم توی اطاق و با دست لرزان و روی سفید تر از گچ عکس را از مخفی ترین کنج کیفم درآوردم و زیر رو میزی پنهان کردم و کیف را تحویل دادم ، ابوی شستش خبردار شد که یک چیز قایم کردنی در کیف بوده ، برای فهمیدنش هم نیازی به شم خدا دادی تسلط پدر بر احوالات فرزند نبود ، حال خراب و روی نزارم چنان خبر میداد از سر درون که تمامی حضار ساکت شدند و چشم دوختند به نمایش کیف  ، غافل از اینکه دارند به جای پرتقال ، دستشان را می بُرند ! پدر جان کیف را گرفت و گذاشت کنار دستش روی زمین و گفت : اعتراف کن ! شرمسار و نادم و سر فرو افتاده به اطاق برگشتم . بداهه یابی راه رهایی از خطر ، انگار جایگزین استعداد های درسی نداشته ام بود در آن روزگار . حسب تصادف برگه امتحان عربی که فکر کنم به خاطر نمره سیزده چارده ، آن روز مزین به امضای جعلی کرده بودم لا به لای کتاب و دفتر روی میز بود  . برداشتم و برگشتم و با همان حالت شرمگین ، نگاهم به زمین دوخته ، دستم را پیش آوردم ، امضای ناشیانه ام را که چیزی بود شبیه امضای ولی ، ولی بسیار در حد کلاس اولی ! پیش روی پدرم نگه داشتم ، و صد البته دستم می لرزید . ..... چه می دانست پدر که چگونه لرزیده دل پسر ناخلفش ، به تلنگر عشق ؟!
این بار هم به خیر گذشت !
سوختم و سوختم و سوختم . بی هیچ ساختنی ، تا به حکم قضا ، صاحب عکس از خانه دل من ، به خانه بخت رفت . دیگر روا نبود ، نگه داشتن عکس همسر دیگری . عکس را ریز ریز کردم و دور ریختم . بجز قطعه چشمانش که چند صباحی دیگر به یادگار پاس داشتم . آن ها هم گم شدند ، همانگونه که یادش مرا فراموش ... .
-          اشکم به پایش ، رودی روان شد
او رفت و اکنون ، ناله یار دل
آوای نیکش ، دیگر نیاید
بر گوش جان پس ، خوش سه تار دل
سرگشته بودم ، در انتظارش
به سر نیامد ، انتظار دل
چندان بسی اشک ، خامش کنندش؟
این آتش عشق ، این شرار دل ... .
                                       (تابستان شصت و هشت – کرمان )

سال ها گذشت ، دانشجو بودم ، که باز لذت شمارش آخرین نفس ها را زیر آوار سنگین عشق ، تجربه کردم .
داستان این یکی ، بماند برای قسمت بعد.

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

۱ نظر: