۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

سى سال آزگار ، سيگار - قسمت سوم

نصف بیشتر عمری که با دود سیگار به لایه های بالایی اتمسفر فرستادم در زاهدان گذشته ، لاجرم لوکیشن بیشتر این داستان ها ، "شهری است که عشق و باد و شعر و خاک و عرفان و آفتاب و کتاب و ستاره های بی شمار شب ، چنان به هم می آمیخت که وصفش نا ممکن است . قرار دادن خواننده در اعجاز فضای زاهدان ، قلم گارسیا مارکز را می خواهد در توصیف دهکده ماکوندو در صد سال تنهایی ."  پس دو راه داره که با حس و حال غریب منطقه جغرافیایی داستان ارتباط برقرار کنین (حالا چه گیریه که حتما حال و هوای لوکیشن از تو مطلب قلپی بزنه بیرون ؟!؟!) ، عرض می کردم دو راه داره ، یا باید یه زمانی از عمر شریفتون در زاهدان سپری شده بوده باشه (فعل رو حال کردین ؟!؟) یا صد سال تنهایی مارکز رو خونده باشین . اگر واجد شرایط فوق نیستین من از بابت ناتوانی قلمم در شرح این شهر ، عذر می خوام.
 
  - وقتی سیگار رو ترک می کنی خوب تکلیفت معلومه که نمی خوای سیگار بکشی . یه کم عذاب و عتاب داره که خوب چشت درآد یه تصمیمی گرفتی باید پاش وایسی و تحمل کنی . ولی وقتی سیگاری هستی و خیال هم نداری ترک کنی و بی سیگار بمونی ، اونوقته که اگر بیان بهت بگن یه کامیون پر صد دلاری وایساده دم در برو رسیدشو امضا کن تحویلش بگیر ، می گی اول یه نخ سیگار بهم بده ...!!!!
اینجوری شد که یه شب ، تو چله زمستون ، ساعتای یک و نیم دوی نصفه شب ، خوردم به بی سیگاری و تصمیم گرفتم این فریضه واجب رو هر جوری هست به عمل بیارم . بعد از گشتن تمام سوراخ سمبه هایی که ممکن بود یه نخ سیگار توشون پیدا بشه ، و بعد از کند و کاو در سطل زباله که شاید ته سیگاری دو پک ته اش باقی مونده باشه ، دیدم چاره ای نیست جز اینکه بزنم بیرون و برم سیگار بخرم . سه تا مشکل عمده پیش پام بود . اول اینکه تو زاهدان ساعت نه شب به بعد تو خیابون سگ پر نمی زد چه برسه به اینکه سوپری یا دکه ای باز باشه . دوم اینکه دقیقا وسط بهمن ماه بود و سرمای شبونه کویر ، مغز استخونو میترکوند ، و از همه مهم تر، مشکل لاینحل بشریت در تمامی اعصار : "پول" ، که به اندازه کافی نداشتم . اون موقع تاکسی دربست پنجاه تومن بود ، وینستون نخی پنج تومن . من سر جمع هفتاد و پنج تومن داشتم . می تونستم تا یه جایی خودمو برسونم و سه چار نخ سیگار بگیرم ولی دیگه نمی تونستم برگردم . علاج کار کیف مامان جان بود ، به پهلو ، کنار دیوار راهرو ، نبش قرنیز ، یله کرده . سر کیفو باز کردم و یه پنجاه تومنی اون ته مها درب دانشگاه تهران رو به روم باز کرد . سریع قاپیدمش و کاپشن جین یقه برفی مو پوشیدم و رفتم سر کوچه . مقصد : دروازه خاش ( دقت کنین که اسم این مکان مقدس رو نباید دروازه ی خاش بخونین ، درستش هست دروازه - خاش ) . 
دروازه خاش تقاطعی بود در مرکز شهر که در آن واحد دوازده ورودی و خروجی در چهار جهت اصلی و باقی جهات فرعی و حتی در بسیاری موارد ، جهات غیر رسمی بهش سرازیر می شد . مسلما اگر کسی می خواست ساعت دو نصفه شب با سیگار فروختن کاسبی کنه جاش سر دروازه خاش بود . خونه ما انتهای خیابونی بود به اسم دانشگاه ، اون سر دیگه خیابون دروازه خاش بود ، یه مسیر مستقیم و طولانی . یه پیکان فکسنی قار قار کنان رسید و سوارم کرد . آقای راننده دو سه بست تریاک رو زده بود و نصفه شبی راه افتاده بود تو خیابون بلکه مسافری به پستش بخوره و خرج وعده بعدی تریاکشو دربیاره خماری نکشه خدای نکرده . (اصولا مقوله دود چه مشغولیتی راه انداخته تو این شب سرد و تاریک بیابون !!!). خلاصه رسیدیم به دروازه خاش ، دست کردم تو جیبم تصادفا پنجاه تومنی که از کیف مامان ورداشته بودم اومد تو دستم ، خواستم صافش کنم بدم به راننده که دیدم ای داد بیداد ، کلا نصف سر در دانشگاه تهران نیست !!! ، اول یخورده فکر کردم گفتم شاید اصلا دانشگاه سردرش یه دروازه بیشتر نداشته ، ولی بعد دیدم نه واقعیشم که تهران دیدم دو تا دروازه بوده ، نکنه طراح اسکناس یادش رفته لنگه دروازه رو بکشه ؟! اصن از کی تا حالا اسکناسا مربع شدن ؟ قبلا مستطیل نبودن ؟!... خلاصه دردسرتون ندم ، دوباره دست کردم تو جیبم پنجاهی خودمو دادم به آقا که بیشتر از این معطل من نشه و پیاده شدم . آره دیگه...پنجاه تومنی مامان در واقع یه اسکناس از وسط پاره شده بود که نصفه دیگش معلوم نبود الان کجاست و چکار میکنه . ساعت دو و نیم شب ، وسط دروازه خاش ، من بودم و پنج تا سکه پنج تومنی مسی رنگ بدقواره و یک نصفه اسکناس مچاله در دستم . آقای سیگار فروش ، کمی آنسوتر ، پیچیده در هفت پتوی ریش ریش رنگ و رو رفته ، چمبیده در کنار آتش افروخته در پیت حلبی (چمبیده به ضم چ  یعنی چمباتمه زده . این فعل جدید اگر به اسم احمد شاملو ثبت نشده باشه ، حق تالیفش مال خودمه ، کسی بعدا مدعی نشه ، گفته باشم !)  صندوق خالی چوبی میوه را عمودی پیش پایش گذاشته و جعبه مقوایی سیگار ها روی آن ، بربر به من نگاه می کند. پنج سکه پنج تومنی در کف دست مرد جرینگی می کنند و به آوازشان پنج نخ سیگار وینستون قرمز سر از پاکتشان در می آورند. کبریت می کشم و سیگاری می گیرانم . گرمای شعله کبریت در قوس کف دستم یاد آوری می کند که یک ساعتی شیرین پیاده در سرما گز خواهی کرد ، شعله کبریت را نگاه می کنم ، نیشخندی می زند و خاموش می شود ................................... حیف که قصد ندارم نویسنده بشم ، وگرنه چه حالی میکرد حوزه ادبیات معاصر از قلم رقاص من !!!!!!
اون شب وقتی رسیدم خونه یه نخ سیگار بیشتر برام نمونده بود ، چارتاشو تو راه واسه اینکه گرم بشم کشیده بودم . اون شب یاد گرفتم چجوری بی دست سیگار بکشم ! مگه می شد از شدت سرما دستاتو از جیب کاپشن درآری؟ اون شب درد دخترک کبریت فروشو با تمام وجود حس کردم ! اون شب نه به ترک سیگار فکر کردم ، نه به اینکه خوب کله میذاشتی میخوایبدی اینقدم زجر به خودت نمی دادی ، اون شب فقط به سرنوشت نصفه دیگه اون پنجاه تومنی فکر کردم و به اون پدر سوخته ای که لا به لای پولها یه نصفه اسکناس رو انداخته بود به مامان... .
 
جالب بود نه؟!؟...پس تا برنامه بعد. 

۱ نظر: